eitaa logo
ماهـ‌ِ پنهان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
61 فایل
﷽ تِب فراق تو بیچارهـ کرد دنیـا را بدۅن تو به دل ما قرار بی‌معناسـت🌱💙 . . •شـروط:🌸 •| @Penhaan |• . . •پای مکتبِ حـاج قاسـم:)🌿 •| @deltange_o_o |•
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچِه خوبان هَمِه دارَند تو یِکجا داری بی سَبَب نیست کِه دَر کُنجِ دِلَم جا داری ۲۳ روز تا سالگرد آسمانے شدنٺ…🕊 🌙✨ ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
💡 گنجشک🐥 ازباران💦 پرسید: کارِ تو چیست؟🤨 باران با لطافت جواب داد:🌸 تلنگر زدن به💡 انسان هایی که آسمان خدا را از🦋 یاد برده اند..🌪 💛
جز‌ خداوند‌ ڪیست ڪه گناهان را ببخشد‌؟؟ ✌️🏻 💛 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
°|جبہہ چادࢪے|°: ^^🌲🎈• دخترانـ😎‌هم‌به‌سربازی‌می‌ࢪوند همینکه‌چادࢪبه‌سر‌میکنے... مراقب‌حجابــ🌱ـت‌هستے... جامعه‌ࢪا‌از‌فساد‌حفظ‌میکنے... لباس‌زهـ♥️ــرا‌(س)ࢪا… دࢪجامعه‌ࢪواج‌میدهے...✨ °•خودش‌سربازیستـ👮🏻‍♀•° 🔮 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
✌️🏻 " آمَدَم اِ؎ شـٰاھ پَنـٰاهَمْ بِـدھ..." 🍭 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
•﷽• وشاید کــــتابخانہ ات تنہا چیز اࢪزشمندے است کہ مێ توانۍ براے آن که بیش از هر کس دوستش دارے بہ اࢪث بگذارے... زیرا این کتاب ها تنها کسانے هستند کہ سطر سطرشان ࢪا بہ یاد عشقت نوشتہ و یا خوانده اۍ...❤️ 💔 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
•﷽• 💡 ✌️🏻 ❄️ 🌻 💕🌱 یکے از در دوران بہ نیت عج الله تعالی فرجه💚 چہله اے را آۼاز می کند... مدتے از اتمام چہله می گذرد و ایشان بسیار متاثر بودند که چرا هنوز حضرت را ملاقات نکرده اند.😔 روزے در خیابان در فکر بودند که آقایی را ملاقات می کنند که به او مے فهماند که به دنبالش حرکت کند و شخص متوجه می شود که ایشان حضرت بقیه الله هستند و اطاعت می کنند.😳😍 وقتی به درب منزلے می رسند حضرت داخل می شود اما ایشان هر چه تلاش می کند نمی تواند داخل شود پس همانجا به انتظار می ایستد.😕 بعد از مدتی حضرت خارج می شود و با اشاره دست به او می فهمانند که همانجا بایستد و خودشان از آنجا دور می شوند.😭👣 شخص بعد از رفتن امام به داخل آن خانه می رود و متوجه می شود که بانویی از دنیا رفته است.🧕 از اطرافیان آن زن می پرسد که ایشان چه جور انسانے بود ؟ آنها می گویند که ایشان انسان خاصے نبودند.فقط در مدت حکومت صدام که حجاب را ممنوع اعلام کرده بود ایشان چندین سال از خانه بیرون نرفتند و هر روز امام حسین را از راه دور زیارت می کردند و از پشت بام منزل خود به ایشان سلام می داد.💔✨🌱 بعد ها ایشان فهمیدند که منظور حضرت از این دیدار این بود که نیازے نیست برای دیدار ما چہله بگیرید و به دنبال ما باشید... خودسازے کنید ...هر زمان داشته باشید خود به دیدارتان خواهیم آمد... 🙂🙃😇🌱✨❣ ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
هدایت شده از ماهـ‌ِ پنهان
وقٺــ اذانہ✨🌤 نمازمون سرد نشــہ رفیق:)🌱🌈 دعا ڪنیم برای ظہور آقاے بہــار🌸🍃 +الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💚 بریم رفیق وایســیم پشٺــ سرِ امام زمانمـوݩ😍😍🌻 📿 🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸 بہ احٺرام اذان🦋تا یڪ ربع از گذاشتن پسټ معذوریم😇🕊 🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 💛 ✋🏻😎 ^ ^ ^ کپی آزاد✅✅فقط لوگوی کانال حذف نشه که رضایت نداریم😊🙃 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
سلاااام دوستان نماز قضای عشا امروز فراموش نکنیم😍😍 از حال و هواتون برامون بگید آیا اثر کرده ؟ تونستید انجام بدید؟ نظراتتون را به ما بگویید @Maleka84
•﷽• و گاه باید از انسان هاے افسون شده به قڷب زنده و صمیمے درختان جنگݪ پناه برد... ❤️🖤 💔 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🍂• به شࢪط آبࢪو یا جان، قماࢪعشق کڹـــــ با ما ... که ما جز باختݩـــــ چیزے نمے خواهیم از ایـــــن بازي ...! .❣️😔 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
[ خرابھ‌ی‌دلم‌هم‌دࢪسیطرھ‌ے‌توسٺ... آوار پُشت آوار؛ اززیرپاخوردھ‌هاےخودم‌رادوبارھ‌د‌ل‌ڪردم! دست‌ڪسی‌جز‌تُ‌نمیدهم‌کہ‌خانھ‌خرابم‌کند؛ آقا ...‌‌‌ ❣️ 😔
∞♥∞ اَللّهُمَ‌عَجِلْ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج‌ْ🦋 #السلامُ‌علیکَ‌یا‌صاحب‌الزمان🌺 #مہدےجاݩ  #الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💚 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
گاهے نمی شود کہ نمے شود کہ نمے شود... 🙃💔🙂 💔 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.😣😥 چشمم به پرچم سبز حرم😍💚😢 در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند... که خواب سبکی چشمان خسته ام را در آغوش کشید..😴تا لحظه ای که از ✨آوای اذان حرم✨ پلکم گشوده شد... هنوز میترسیدم... که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند.. که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.😞 خواست به سمتم بچرخد... و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم.. صدایش را بلندتر کرد _خواهرم! نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با مهربانی صدایم زد _خواهرم، نمازه! مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند... از همان ، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را به هم ریخته بود.. که آشفته از کنارم بلند شد.. و مادرش را برای نماز صدا زد. تا وضوخانه دنبالمان آمد،.. با چشمانش دورم میگشت.. مبادا غریبه ای تعقیبم کند👤 و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا.. ادامه دارد.... 🌹 نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مبادا عطر عشقش مستم کند... آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله ای که تن و بدن مردم را میلرزاند... مصطفی لحظه ای نمی نشست،.. هر لحظه تا درِ حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد.. و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم _زینب جان! نمیترسی که؟😢 و مگر میشد نترسم..😥😨 که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند..و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم.. تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده ها تمام شد. دست خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود.. که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید... ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت📲 تا بی معطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد... حرم حضرت سکینه(س) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم...😞😢 با ماشین🚙 از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچه های داریا مقتل مردم شده است...😨😱 آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود... مصطفی خیابان ها را به سرعت طی میکرد.. 💨🚙تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم..😥😥 و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دسته های ارتش در گوشه و کنار شهر... ادامه دارد.... 🌹 نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دسته های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده..وخبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم برداری میکردند... آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند.. 😢😒 و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا زینبیه💚😭 فقط گریه کردیم... مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در _حرم حضرت زینب(س) رفت... ابوالفضل مقابل در خانه ای قدیمی🏘 ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد😥😍 که تا از ماشین پیاده شدم،.. مثل اینکه گمشده اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید... در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم وحالا در عطر ملیح لباسش گریه هایم را گم میکردم.. تا مصطفی و مادرش نبینند و به خوبی میدیدند که مصطفی از قدمی رفت و مادرش عذرتقصیر خواست😔 _این چند روز خیلی ضعیف شده، می خواید ببریمش دکتر؟😥 و ابوالفضل از حرارت پیشانی ام تب تنهایی ام را حس میکرد.. که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد _دکترش حضرت زینبه.😊 خانه ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین زبانی ادامه داد _از پشت بام حرم پیداس!😊 تا شما برید تو، من میبرمش حرم رو ببینه قلبش آروم شه! و نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده... که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته ام تا بام آمد.. قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم💚 در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید😍 که نگاهم از حال رفت...😍😭☺️ حس میکردم گنبد حرم... ادامه دارد.... 🌹نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·