#تصویر_دل
#قصه_بگیم..
عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همهی قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود. آمده بود جملهای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بود.
رسول الله از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. آنطور که تنشان تن هم را لمس کند.
در گوشش گفته بود: «من برادر توام»، «اَنَا اَخُوک»
گفته بود فکر میکنی من کیام؟ فکر میکنی پادشاهم؟ نه! من آن سلطان که خیال میکنی نیستم. «من اصلاً پادشاه نیستم» «لَیسَ بمَلک»
من محمدم.
پسر همان بیابانهایی هستم که تو از آن آمدهای.
«من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر میدوشید.»
حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. حرف دایهی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد.
آخرش هم دست گذاشته بود روی شانهی او و گفتهبود:
«آسان بگیر، من برادرتم.»
مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید:
«عجب برادری دارم».
#من_کی_ام؟
#من_پادشاه_نیستم
#فاطمه_شهیدی
#احمد_برادر_من
#ابلیس_پاریس👹
#تو_تجسم_محبت_پیغمبری
#من_محمد_را_دوست_دارم💚💜
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·