وقٺــ اذانہ✨🌤
نمازمون سرد نشــہ رفیق:)🌱🌈
دعا ڪنیم برای ظہور آقاے بہــار🌸🍃
+الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
بریم رفیق وایســیم پشٺــ سرِ امام زمانمـوݩ😍😍🌻
#وقت_عاشقی📿
انسان پدیده ای غریب است : به فتح هیمالیا می رود
به کشف اقیانوس آرام دست میابد ، به ماه و مریخ سفر می کند
تنها یک سرزمین است که هرگز تلاش نمی کند آن را کشف کند
و آن دنیای درونی وجود خود است ...
همیشه امیدمان به خدا باشد🤲🏻
نه بندگانش...👥
چون امید بستن به غیر خدا✋🏻
همچون خانه عنکبوت است :🕸
سست،💨
شڪننده🔨
و بی اعتبار❌
خدا به تنهایی برایمان ڪافیست✨
در همه حال به او اعتماد ڪنیم🌈
بزرگترین عادت ما
صحبت در مورد
مشکلاتمان است
عادت را بشکن
در مورد خوشی هایت
صحبت کن
#انگیزشے 💪🏻
#تلنگرانہ 💡
بزارحقالناســـرو
قشنگبراتمعنےڪنم :
حقالناســـ...
هموناشکایےِڪہامامزمانعج
برایِگنـاهایِمامیریزهــ... 💔:)
↳♥️...به خودمان بیایم.
#حدیث_روزانہ 🍁
امام كاظم "علیهالسلام"|♡
هرگز مؤمن نخواهيد بود تا اين كه گرفتارى را نعمت و آسودگى و راحت را مصيبت بشمريد. و اين بدان جهت است كه صبر در گرفتارى، بهتر از غفلت در آسايش است.
•{جامع الأخبار، ص 313، ح 870}•
#تایم_تفریح 😂
یه نفر داشته توی دریا غرق میشده، بلند بلند داد میزده: کمک، من شنا بلد نیستم! حیف نون داشته رد میشده میگه:
حالا منم تنیس بلد نیستم
باید داد بزنم؟😒😂😂
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
رمان«پنجره چوبی» داستان عاشقی است. عاشقی که در کوران حوادث پخته میشود. قصه عاشقی دختری که عاشق جوان مبارز انقلابی میشود و این عاشقی او را نه به کنار ساحل دریا میکشاند و نه زیر آلاچیقهای وسط جنگلهای شمال برای خلق یک عاشقیِ فانتزی! بلکه او را به وسط میدان مبارزه، انقلاب، جنگ، خون و قیام میکشد! بعضی ها تا عاشقی به اینجا میکشد پا پس میکشند! میگویند من تو را میخواستم برای اینکه در یک روز سرد برفی کنار شومینه و رو به پنجره، مقابلت بنشینم و همینطور که چای داغ مینوشی و دانههای برف را نظاره میکنی برایت غزل حافظ بخوانم! عشق صورتی را بیشتر دوست دارند تا عشق سرخ را!
اما ماجرای «پنجره چوبی» یک عاشقانه انقلابی است. یک عشق و عاشقی وسط حادثه! دل و دلبری در وسط میدان جنگ!
پنجره چوبی🍁
نویسنده:فهمیه پرورش🌱
#معرفےکٺابــ📚
#پیشنہادویژه💯
#یکشنبہهاےکتابۍ🧡
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈و چه شیرین 😋است میوه🍎 درخت🌳 عقل🧠 که در دل❤️ ریشه دوانده است...:)
#دلنویســـــ🌱
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
♨️♨️♨️♨️♨️📣📣📣📣📣
♨️عکس العمل #شهید_آوینی با هنرمندی که به #حضرت_زهرا(س) توهین کرد😱🤭🤔
احتمالاً زمستان سال ۶۸ بود كه در تالار انديشه فيلمي🎥 را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود.😳😱
سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ...👀😬
در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا بی ادبی ميشد.🤭🤯
من اين را فهميدم.
لابد ديگران هم همين طور، ولی همه لال شديم و دم بر نياورديم.🤫🤐😔
با جهان بينی روشنفكری خودمان قضيه را حل كرديم.😐
طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم اما يک نفر نتوانست ساكت بنشيند وداد زد....😳
: خدا لعنتت كند! چرا داری توهين میكنی؟!
همه سرها به سويش برگشت در رديفهاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايی بسيار جذاب و نورانیتی✨ . كلاهی مشكی بر سرش بود و اوركتی سبز بر تنش.
از بغل دستی ام (سعيد رنجبر) پرسيدم:
«آقا را ميشناسي؟»
گفت: «سيد مرتضي آويني است.»👌😎💪🏻✌️🏻💚
راوی: استاد محمدرضا سرشار
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #یازدهم
_فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی می تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!
او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شب هایی که خانه نوعروسانه ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم..
و او فقط در شبکه های العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده..
#که_دیگراین_جنگ_بود_نه_مبارزه!
ترسیده بودم،.. 😥
از نگاه مرد وّهابی😈 که تشنه به خونم بود،..
از بوی دود،..
از فریاد اعتراض مردم...
و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود..
و مقابل چشمانش به التماس افتادم
_بیا برگردیم 🔥سعد!🔥😥من میترسم!😢
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده..
و نمیخواست به رخم بکشد #باپای_خودم به این معرکه آمدم..
که با درماندگی نگاهم کرد..
و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد!
از پشت تلفن #نسخه_جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد..
و دیگر گریه هایم فراموشش شد..که به سمت خیابان به راه افتاد. قدمهایم را دنبالش می کشیدم..
و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم
_چرا نمیریم خونه خودتون؟
به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا #دروغش را بهتر بشنوم
_خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می اومدیم درعا!😡🗣
باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد😧 و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید
_امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!
دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم...
ادامه دارد....
🌹نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #دهم
لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.🔥سعد🔥 زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده ایم..
که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم
_این ولید کیه که تو #به_امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟
این چرا از من بدش اومد؟😠
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود
و انگار او هم مرا #مقصر میدانست که به جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد
_چون ولید بهش گفته بود زن من #ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام 🔥وهابی🔥هستن و شیعه رو کافر میدونن!😡
از روز نخست میدانستم..
سعد سُنی 😥است، او هم از تشیّع من باخبر بود 😐و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم..
و تنها برای #آزادی و #انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای #آزادی سوریه به این کشور آمده ام به
جرم #مذهبی که خودم هم قبولش #ندارم، تحریم شوم
که حیرتزده پرسیدم
_تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار
میکنی؟😠
و جواب سوالم در آستینش بود که باپوزخندی سادگی ام را به تمسخر گرفت
_ما با اینا #همکاری نمی کنیم! ما فقط از این احمقها #استفاده میکنیم!
همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید..
و همین هیاهو شاهد ادعای سعد🔥 بود که باز مستانه خندید و گفت
_همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد...
ادامه دارد....
🌹 نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #دوازده
قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید
_من میخوام برگردم!😥😢
چند قدم بینمان فاصله نبود.. و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند😡👋
که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین
افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی
دندانم پاره شد.
طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم😣
و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد.😭😭
صدای تیراندازی را میشنیدم،..
در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند..
و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم...
🔥سعد🔥 دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده،..
شانه ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم.😨😱
حجم خون از بدنم روی زمین میرفت..
👈و گلوله طوری شانه ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...😩😭
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید،.
در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می گوید...
بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند کند..
و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی باحالت تهوع به هوش آمدم..
و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید..
کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم،..
زخم شانهام پانسمان شده به دستم سِرُم وصل بود...
بدنم سُست و سنگین...
ادامه دارد....
🌹 نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
May 11
🌈✨بسم الله النور✨🌈
سلامٌ علَی الحسیݩ «علیهالسلام»
و سلامٌ علَی المهدے«عجلالله»
💠السَّلامُ عَلَیکَ يَا أَباعَبْدِاللّٰهِ،
صَلَّىاللّٰهُ عَلَيکَ يَا أَباعَبْدِاللّٰهِ،
رَحِمَکَ اللّٰهُ يَا أَباعَبْدِاللّٰهِ،
لَعَنَاللّٰهُ مَنْ قَتَلَکَ،
وَلَعَنَ اللّٰهُ مَنْ شَرِکَ فِي دَمِکَ،
وَلَعَنَ اللّٰهُ مَنْ بَلَغَهُ ذٰلِکَ فَرَضِيَ بِهِ،
أَنَا إِلَى اللّٰهِ مِنْ ذٰلِکَ بَرِيءٌ
💠السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّةَ اللهِ فِی أَرْضِه
السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا مِیثَاقَ اللهِ الَّذِی أَخَذَهُ وَ وَکَّدَهُ
السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا وَعْدَ اللهِ الَّذِی ضمنه
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
#حسیݩجــانم❣