❤ بسم رب الشهدا❤
#داستان_مذهبی
#قسمت_اول
#قصد_ازدواج_ندارم!
💪در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم.
سال 91 برای مسابقات آماده میشدم، یه خانم به مربیم سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگرده.
روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که اون خانم منو دید.
مربی امد کنارم و از من پرسید قصد ازدواج نداری؟گفتم: «فعلا نه، میخواهم درسم را ادامه دهم!
🍃 تا به خانه رسیدم، شماره ناشناسی با من تماس گرفت جواب دادم و فهمیدم همون خانم هستش!
من اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم،
میخواستم ارشد بخوانم، بعد دکترا، شغل و ... و بعد ازدواج!
💞 پشت تلفن گفت اجازه بدهید یکبار از نزدیک علی رو ببینی (متوجه شدم اسم پسرش علیه) ، اگر موافق بودید دیدارها را ادامه میدهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمیکنید.
اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر علی آمد، خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس علی را آورده بود نشان بدهد.
💕 من، مادرم، مادر علی، مربی باشگاه.
حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند. گفتم: «هرچه بزرگتر هایم بگویند...»
💟 با سادهترین لباس به خواستگاری آمد؛ 👕 پیراهن آبی آسمانی ساده،
👖شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده.
💐 یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود
🍰 با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!
ادامه دارد .....
#داستان_واقعی
[ قسمت دوم : شروع خواستگاری با صحبت از شهدا ]
اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ♥️
••• @Basij_pnur •••
◽️مهستان | بسیجدانشجوییپیامنوررشت
مهستان | بسیج دانشجویی پیام نور رشت
❤ بسم رب الشهدا❤ #داستان_مذهبی #قسمت_اول #قصد_ازدواج_ندارم! 💪در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم.
❤ بسم رب الشهدا❤
#داستان_مذهبی
#قسمت_دوم
#شروع_خواستگاری_با_صحبت_از_شهدا
🌺 در همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد.
پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند.
‼️ پدرم به او گفت «تو بچه امروز و این زمونهای.
چیزی از شهدا ندیدی !
چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟»
گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند.
علاقه خاصی به شهدا دارم...»
❓ با خودم فکر میکردم نکنه این علی اقا خشک مذهبی باشه!! و اینکه این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!
همان لحظه مادرش حرف دلمو زد، (انگاری ذهنمو خوند ) گفت «از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم... »
☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچ چیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیمام! (همه میخندیدیم)
🔶 آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم.
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
ادامه دارد.....
#داستان_واقعی
قسمت سوم : [ اولین جلسه خصوصی ]
اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ♥️
••• @Basij_pnur •••
◽️مهستان | بسیجدانشجوییپیامنوررشت
مهستان | بسیج دانشجویی پیام نور رشت
❤ بسم رب الشهدا❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_سوم #اولین_جلسه_خصوصی ❣چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع
❤ بسم رب الشهدا❤
#داستان_مذهبی
#قسمت_چهارم
#قرارداد_قبل_ازدواج
💟 29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود.
💐 بعد از آن با خنده و شوخی به علی گفتم:
«شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی میبردی که جواب مثبت بشنوی؟»
گفت:«من اولینبار است به خواستگاری آمدهام!»
🌹راست میگفت،هم علی و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم!
هر کس را که به علی معرفی میکردند نمیپذیرفت.
🏠جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوکهای روبهروی هم زندگی میکردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم.
❗️حتی آنقدر علی سختگیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهرش گفته بود داداش با این همه سخت گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود.
🍃 با این حال این علی مغرور و سختگیر، بعد خواستگاری به مادرش میگفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شوید
💕 بعد از ازدواج فهمیدم، علی قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود.
آنجا گفته بود :
🍃 «خدایا، تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد...»
🌟بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.»
💌 علی میگفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
💔مادرش که موضوع مرا با علی مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود.
تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم!
به خواستگاری برویم!
میگفت «با حضرت معصومه معامله کردهام.»(پس فهمیدید اسم من زهراس😁)
💕من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری میآمد به دلم نمینشست!
برایم اعتقاد و ایمان همسر آیندهام خیلی مهم بود.
🍃دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف...
میدانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است.
👌شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیتالله حقشناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام!!!!!
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترینها، سختی بکشم.
🌟 آنهم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم...
💟 چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم.
چهرهاش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود.
دیدم همه مردم به سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی!!!!!
🔴 هیچکس از چله من خبر نداشت....
به فاصله چند روز بعد از آن خواب علی به خواستگاریام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود...
ادامه دارد.....
#داستان_واقعی
[قسمت پنجم : خرید عقد ]
اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ♥️
••• @Basij_pnur •••
◽️مهستان | بسیجدانشجوییپیامنوررشت