eitaa logo
آناهیــتا؛🎀)
556 دنبال‌کننده
670 عکس
115 ویدیو
3 فایل
•{﷽}• آناهیتـا|روزمرگی| ولاگ✨ گوشه ای از دنیای رنگی یه دهه هشتادی عکاس 📸___♡__________♡__________♡___ دنیا رو با سختی هاش قشنگ ببین شیرینی زندگیه.. ساده براتون بگم اینجا قراره حس خوبی بهتون تزریق کنیم🌸🌱 ✨ناشناس✨ https://daigo.ir/secret/3645366467
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم خونه دایی😁
ما هم خونه نشستیم😂🚶‍♀
انقده گناه مخربه که اگه بدونی تو هیئتی گناه صورت میگیره نری برات افضل‌تره ؛ در این شرایط بشین بجاش تو خونه برای خودت سینه زنی کن و روضه بگیر و قرآن بخون و بشین پای ذکر . .
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_سی_ام #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 مشغول سالاد درست کردن بودم که
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ✨ محمد گفت:چی نه؟ گفتم: _قبلنا نورانی تر بودی.دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن. محمد لبخند زد. -بادمجونی دیگه، اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری. همه لبخند زدن. -مال مرغوبی نیستی داداش.(به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش. همه خندیدن... محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد. ساعت سه و نیم بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر... دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم. بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت: _قبول باشه..برای منم دعا کن. اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد. ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت: _حواسم بهت بود...بزرگ شدی. نگاهش نمیکردم... اگه نگاهش میکردم اشکهام سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت: _چرا به من نگاه نمیکنی؟ -آخه...اشکهام.. زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا -به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره. نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت. -فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم وضحی باشه.بیشتر ازقبل.مخصوصا1 مریم...بارداره. ازتعجب چشمهام گرد شد.گفتم: _زن باردارتو میذاری و میری؟ اون به تو نیاز داره نه من. -خوش گذرانی که نمیرم. از حرفم شرمنده شدم.چند ثانیه سکوت کرد.بلند شد و رفت سمت در... برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت: _ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود. -محمد -جانم؟ با بغض گفتم:برمیگردی دیگه؟ -آره بابا.بادمجون بم آفت نداره.چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن. بعد بلند خندید. اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم. مریم در زد... از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت: _بفرمایید مریم درو بازکرد و گفت: _محمد،مامان کارت داره. -باشه.الان میام. به مریم نگاه کردم.... چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر،اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت. مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون. محمد برگشت سمت من و گفت: _یادت نره چی گفتم. گفتم:_باشه -راستی تا برنگشتم به کسی نگو مریم بارداره. -چشم -ولی خودت حواست بهش باشه ها.حالش زیاد خوب نیست.حتی خانواده ش هم نمیدونن. -چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟ لبخندی زد و رفت بیرون... دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم. ساعت نزدیک پنج بود... ✍نویسنده بانو ⚠️ مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #هرچی_تو_بخوای ✨ #قسمت_سی_ویکم✨ محمد گفت:چی نه؟ گفتم: _قبلنا نورانی تر بودی.دل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ✨ ساعت نزدیک پنج بود... هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم. رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد... هیچکس متوجه من نبود.ضحی گفت: _عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟ تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم... لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم: _ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟ همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندیدو گفت: _ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س. ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت: _اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی،فقط خودم میخوام بوسش کنم. بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید... همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد. همه روی ایوان ایستاده بودیم... همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت. محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود.رفت بیرون و درو بست... ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد. اون روز خیلی سخت گذشت... اما در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت.محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود. اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود. اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون. با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد.✨ گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش. رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد... دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت: _زهرا،امین رفت. گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد... حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه. مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود. کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش کردم.آرومتر که شد گفتم: _از امام حسین(ع)خواستی که برگرده؟ نگاهی تو چشمهام کرد و گفت: _کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم... نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم. خیلی وقتها کمکم میکرد بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم. آروم شد و خوابید. دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید... سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده.با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید. مامانم تماس گرفت وگفت: _کجایی؟ -هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟ -مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟ -آره.حتما میرم. -زهرا -جانم مامان -خودت خوبی؟ -خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم. خداحافظ. -مراقب خودت باش.خداحافظ. امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود.بستنی خریدم.ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت.دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد. دو ماه از رفتن محمد میگذشت.کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود.من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود. حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم. یه روز ریحانه گفت: _کم پیدایی؟ اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:_کمک نمیخوای؟ گفتم: _آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن. دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم.گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم. روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار... محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود... ✍نویسنده بانو ⚠️ مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #هرچی_تو_بخوای ✨ #قسمت_سی_ودوم ✨ ساعت نزدیک پنج بود... هربار با ماشین دوستش م
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 اما بالاخره روز موعود رسید... قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده مریم.عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود. خونه حسابی شلوغ بود.همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد... اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی بود.رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه،خدای من،نکنه زخمی شده؟!!! جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود. محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم. خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز،ناهار خوردیم. مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن.ضحی هم روی پای محمد نشسته بود.محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم. خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد. چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق.نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم. دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:_زهرا برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم.محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت: _چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟ لبخند زدم و گفتم: _من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد.دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم. -مریم گفته خیلی به زحمت افتادی. -زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم. بالبخند گفت:تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم.فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات. با اشک و بغض گفتم:... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_سی‌_وسوم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 اما بالاخره روز موعود رسید.
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 با اشک و بغض گفتم: زخمی شدی؟ -چیز مهمی نیست. بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه. وقتی نگاه نگران منو دید گفت: _یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد. بالبخند سرشو برد بالا و گفت: _اگه خدا قبول کنه. لبخند زدم و گفتم: _خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن. رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت: _ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم. لبخند تلخی زدم.رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم. ✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من .اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای بوده.تو به من دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه. همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن... حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود. محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون. دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم. این بهترین جایزه بود برای من. سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون. سرم خلوت تر بود... سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم. گل و گلاب گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم. مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.دعا و قرآن خوندم و بعد رفتم مزار عموم. اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم. مزار داییم یه قطعه دیگه بود... دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_سی‌_وچهارم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 با اشک و بغض گفتم: زخمی ش
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود... مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد: _خانم روشن برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت: _سلام -سلام...حالتون خوبه؟ -خداروشکر -ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ. برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _برادرتون به سلامت برگشتن؟ -بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن. -نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون گروه ما بودن. تعجب کردم... من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم: _مزاحمتون نمیشم.خداحافظ برگشتم و از اونجا رفتم. سه ماه بعد مامانم گفت: _یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟ -نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟ -این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم. -حالا کی هست؟ -داداش حانیه. چشمهام از تعجب گرد شد.داشتم شاخ در میاوردم.گفتم: _حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!! مامان بالبخند گفت: _بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟ یه کم فکر کردم.گفتم: _نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم. مامان خنده ای کرد و گفت: _مبارکه. گفتم: _چی چی رو مبارکه؟!!! -به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری. -مامان! منکه نگفتم بیان. -پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی. برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد... همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم: _آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟ -آره. -زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟ -هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه. -بازهم با گروه شما میرن؟ -از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه. بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟ -نه. محمد گفت: _زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه. ته دلم خالی شد... گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود. محمد گفت: _اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،قطع عضو، اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟ منتظر جواب بود... به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه. به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود. به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.گفت: _حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه. چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم: _هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،مامان شکسته تر میشه،زنت هزار بار پیرتر میشه. منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم... همه ساکت بودن.محمد گفت: _مطمئنی؟؟ جو خیلی سنگین بود. فکری به سرم زد... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
میزنه قلبم...❤️‍🩹 داره میاد دوباره باز... بوی محرم..🖤
آناهیــتا؛🎀)
آقای دل شکسته ها؛ -قسم به حرفای بغض شده در گلو":)
شبتون خوش🌚🌜
سلام صبح پنجشنبه تون بخیر🌿🍰
کلاس قران😍🤍
هیچی سلامتی میگذره تابستونمونم😂😐
ما سه شمشیر داریم برمیگردیم خونه
آناهیــتا؛🎀)
- دلتنگی‌ بعضی‌ وقتا دیگه‌ یه‌ واژهٔ گذرا‌ نیست ؛ به‌ عمق‌ جون‌ و وجود آدم نفوذ‌ میکنه‌ .
آناهیــتا؛🎀)
ولی هیچکسی نفهمید اون شبونه حرف زدن هامون با امام حسین، مارو از چه افسردگی هایی نجات داد..
برنامه های من تو تابستون عالیه🚶‍♀😂