eitaa logo
آناهیــتا؛🎀)
573 دنبال‌کننده
681 عکس
117 ویدیو
3 فایل
•{﷽}• آناهیتـا|روزمرگی| ولاگ✨ گوشه ای از دنیای رنگی یه دهه هشتادی عکاس 📸___♡__________♡__________♡___ دنیا رو با سختی هاش قشنگ ببین شیرینی زندگیه.. ساده براتون بگم اینجا قراره حس خوبی بهتون تزریق کنیم🌸🌱 تبادلات✨🎀 @samieh_15 کپی؟...لا حبیبی🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم واس مرور👌
می‌نویسند: حرّ آمد سمت خیام امام‌حسین‌‌’ع؛ در مقتلی دیدم که حضرت جلو آمدند و فرمودند: «مَنْ أَنْتَ؟ إرفَعْ رَأْسَک»، حرّ عرض کرد: «اَنَا حُرّ بنُ یَزیدَ»؛ آقا من همان حرّ هستم! «هَلْ لِی مِنْ تَوْبَهٍ»؟ آیا توبه من قبول است؟ من رو سوی شما آورده‌ام! حضرت در جواب فرمودند: بله! خدا توبه‌پذیر است! سرت را بلند کن! خجالت نکش!
‌توبه‌کردم به کسی عشق نخواهم‌ورزید . . روضه‌خوان‌گفت حسین ، توبهٔ‌ما ریخت‌بهم (:
_یکی اینجا به شدت داره با این کتاب سر و کله میزنه😐😂
بریم هیئت🖤
'هروقت‌مغرورشدی، هروقت‌مقام‌وپولی‌بہ‌دست‌آوردی، هروقت‌دیدی‌همہ‌بهت‌احترام‌میزارن، هروقت‌توی‌زندگی‌ودرست‌پیشرفت‌کردی، "باخودت‌‌زمزمہ‌کن..؛ [-هذامِن‌فَضلِ‌رَبی✨🙂] یادت‌نره‌هرچی‌داری‌ازفضل‌خداداری🖐🏻
هیئت امشب با دخترعمو😁
آناهیــتا؛🎀)
‌ . . هیچ دردی نکند دردِ دل خلق، علاج غیر دردِ تو که بر دردِ همہ درمان است . ــــــــــــــ ♥️
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هفتاد_ودوم مدتی فکر کرد.بعد گفت: _
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه. مامان به بابا گفت: _بهتون گفتم بهش بگید شیوه لباس پوشیدنش رو عوض کنه،زهرا خوشش نمیاد. بابا به من گفت: _چرا از روی ظاهر قضاوت میکنی؟ -بابا،بسته ای که روش عکس پفک باشه توش زعفران نیست.ظاهر آدم نشان میده که اون آدم چطور فکر میکنه. مامان بالبخند گفت: _یعنی میخوای بخاطر لباس پوشیدنش بهش جواب رد بدی؟ بالبخند گفتم:شاید. به بابا نگاه کردم و گفتم: _دلیل شون چیه؟خودنمایی و جلب توجه؟ -وحید هم متوجه تو شد؟ -نه. -چرا؟ -عصبی بود. -چرا؟ -یه دختری مزاحمش شده بود. دوباره مامان و بابا بلند خندیدن. بابا گفت: _اگه دنبال جلب توجه بود پس چرا وقتی بهش توجه شد،عصبی شد؟ -پس آدم دو رویی هست.. با ظاهرش یه چیز میگه،با اخلاقش یه چیز دیگه.با ظاهرش میگه به من خاص توجه کنید بعد که بهش توجه میکنن با تندی طردشون میکنه...اینطوری با روح و روان آدمها هم بازی میکنه.به نظرم همچین آدمی قابل اعتماد نیست. -ولی خیلی ها میگن خوش تیپه؟ - ولی این شیوه لباس پوشیدن اسلامی نیست.در شأن یک مسلمان نیست که اینطوری لباس بپوشه.از نظر اخلاق اجتماعی هم اینطور لباس پوشیدن مناسب نیست.به همون دلایلی که خانم ها باید مراقب باشن پوشش مناسب داشته باشن، آقایون هم باید مراقب لباس پوشیدن شون باشن. -همین حرفها رو به خودش بگو. شاید از این جنبه بهش فکر نکرده باشه یا شاید خصوصیات خانم ها رو نمیدونه. -شما بهش نگفتین؟ -نه. -چرا؟ -میخواستم تو بهش بگی چون میدونم تو یه جوری بهش میگی که خودش به این نتیجه برسه. -ولی من نمیخوام باهاش رو به رو بشم. دیگه بابا و مامان چیزی نگفتن... هر دو شون میدونستن فکر کردن به کسی جز امین چقدر برای من سخته و من فقط بخاطر خدا و که دارم اینکا رو میکنم. هرروز و هرشب از خدا کمک میخواستم. چند وقت بعد با محمد بیرون قرار گذاشتم... بهش گفتم: _به بابا گفتم درموردش فکر میکنم. -الان داری فکر میکنی؟!!بعد چند ماه که بهش جواب رد دادی؟! -یعنی نا امید شده؟ -اونجوری که تو جوابشو دادی چه انتظاری داری الان؟ متوجه شدم داره الکی میگه.بلند شدم و گفتم: _باشه.چه بهتر.پس دیگه حرفی نمیمونه.به مریم سلام برسون.خداحافظ. دو قدم رفتم.صدام کرد.گفت: _بیا بشین.حالا صحبت میکنیم. برگشتم سمتش،بالبخند نگاهش کردم.فهمید سرکار بوده.اخمهاش رفت تو هم بعد لبخند زد.نشستم. بعد چند دقیقه سکوت محمد گفت: _وحید پسر خوبیه.واقعا اخلاق خوبی داره. مسئولیت پذیر،با ادب،مهربون و بامحبت،دست و دل باز. -اونوقت این دوست شما صفت منفی نداره؟ محمد لبخند زد و گفت: _چرا،داره.خیلی پرروئه..نه پرروی بی ادب. اصطلاحا اعتماد به نفس زیادی داره. یه کم که گذشت،گفت: _وحید کارش خیلی سخته. به من نگاه کرد: _زهرا نگاهش کردم. -با وحید ازدواج نکن. -بخاطر کارش میگی؟ -آره...امین سه بار رفت سوریه.که تو دو بارش رو همسرش بودی.ولی وحید کارش اینه. زیاد میره. -ماموریت هاشون فقط سوریه ست؟ -نه..اتفاقا اجازه نمیدن وحید خیلی بره سوریه. ماموریت سوریه رو امثال من میریم.ماموریت های و و رو به وحید میدن. -یعنی مأموریت هاشون چجوریه؟ چه جاهایی میرن؟ چکار میکنن؟ مربوط به چه موضوعاتی هست؟ -زهرا،من نمیتونم توضیح بدم..... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هفتاد_وسوم از عکس العمل شون فهمیدم
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا رفته و برگشته. چشمهای محمدپر غم بود... فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.بعد سکوت طولانی گفت: _زهرا...زندگی با وحید پر از و و برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم. زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره. مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم: _چرا اونطوری لباس میپوشه؟ محمد باتعجب به من نگاه کرد.گفتم: _گذرا دیدمش -اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!! -کی؟ -من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!! -من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم. محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت: _قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم. -محمد نگاهم کرد. -این دنیا خیلی . های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های این دنیا بترسم آخرت مو باختم. دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد. تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد. چند وقت بعد تولد علی بود... با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه بخریم. مامان گفت: _زهرا،اونجا رو ببین. با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن. حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت: _برید،مزاحم نشید. خنده م گرفته بود.محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت: _الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی. با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین.هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم. با خودم گفتم باشه خدا، ،بخاطر امر به معروف. سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان گفت: _آقای موحد آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد،نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد... کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم: _سلام. با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت: _عجله دارید؟ -نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم. مامان گفت: _پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم. با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم. آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت: _من الان میام،ببخشید. چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو🍻 داغ اومد. یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست. مامان گفت:.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هفتاد_وچهارم _زهرا،من نمیتونم توضیح
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای مامان گفت : _تا شیرکاکائو سرد بشه من میرم این مغازه کار دارم. بعد رفت.به اطراف نگاه میکردم.مدتی طولانی ساکت بودیم.گفتم: _ظاهرا از این موقعیت ها زیاد براتون پیش میاد. چیزی نگفت... بعد چند دقیقه سکوت گفتم: _نظر شما درمورد خانم های بدحجاب چیه؟ -منظورتون چیه؟ -خانم هایی که میگن ما بدحجاب باشیم،مردها نگاه نکنن. -این خودخواهیه.ما همه باهم زندگی میکنیم. باید مراقب سلامت روحی همدیگه باشیم. -فقط خانم ها باید مراقب سلامت روحی همه باشن؟اصلا به نظر شما فلسفه حجاب چیه؟ -آرامش همه. -یعنی اگه خانم ها بدحجاب باشن،آرامش همه بهم میزه؟!! -بله.وقتی آرامش مردها از بین بره،آرامش همون خانم کنار همسرش هم از بین میره چون شوهر اون هم مرده. -اسلام درمورد حجاب مردها چیزی نگفته؟! -خب آره.مقدار پوشش آقایون تعیین شده. -فقط مقدار پوشش مهمه؟ سکوت کرد.منظورمو فهمید.گفت: _خب اسلام میگه خوش تیپ باش. -شما مقدار پوشش رو رعایت میکنید ولی من با چشم خودم دیدم که آرامش چند نفر رو بهم ریختین. معلوم نیست آرامش چند نفر دیگه هم از بین رفته که به شما نگفتن. -خب میفرمایید چکار کنم؟ لباس سایز بزرگ بپوشم؟!!! به مامان نگاه کردم.تو مغازه بود ولی حواسش به من بود که هروقت خواستم بیاد.گفتم: _شما برای خرید اومدید؟ -بله.اومدم لباس بخرم. -چیزی هم خریدید؟ -نه،تازه اومدم. -اشکالی نداره من لباسی بهتون پیشنهاد بدم؟ با مکث گفت:نه. رفتم همون مغازه ای که مامان بود.آقای موحد هم اومد.مامان سوالی به من نگاه کرد.با اشاره گفتم صبر کن. چند تا لباس مختلف انتخاب کردم.به آقای موحد اشاره کردم و به فروشنده گفتم: _سایز ایشون بدید. فروشنده نگاهی به آقای موحد کرد و دنبال سایز مناسب رفت.سه دست لباس آورد و اتاق پرو رو به آقای موحد نشان داد.آقای موحد باتعجب به من گفت: _بپوشم که شما نظر بدید؟ -خیر...خودتون قضاوت کنید. رفت تو اتاق پرو.رفتم پیش مامان و گفتم: _اشکالی داره پول لباس ها رو حساب کنیم؟ مامان بالبخند گفت: _بذار اول ببینیم اصلا از لباسها خوشش میاد. بالبخند گفتم: _شما به سلیقه ی من شک دارین؟ مامان آروم خندید و گفت: _از دست تو..برو حساب کن. رفتم پیش فروشنده و پول لباس ها رو حساب کردم.یه یادداشت نوشتم برای آقای موحد و دادم به فروشنده که با لباس ها بهش بده. تو یادداشت نوشتم: نیازی نیست سایز لباستون رو تغییر بدید، مدل لباس پوشیدنتون رو عوض کنید.این هدیه ای بود برای امر به معروف.هیچ معنی و مفهوم دیگه ای نداره.خداحافظ. با مامان رفتیم... چند وقت بعد،چند تا از دوستام گفتن بریم هیئت.یکی از بچه ها اصرار کرد با ماشین اون بریم.من دیگه ماشین نبردم. محمد گفت آقای موحد مأموریت هست.خیالم راحت بود که صداش هم نمیشنوم.بعد سخنرانی، مداح که شروع کرد متوجه شدم آقای موحده. اون شب هم از اون شب های گریه ای بود. وقتی روضه تموم شد با خودم گفتم اگه قبول کنم باهاش ازدواج کنم هر وقت که بخوام میتونم بگم برام روضه بخونه.بعد از فکر خودم خنده م گرفت و سریع حواس خودمو پرت کردم. بعد مراسم اون دوستم که ماشین داشت غیبش زد.از اون شوخی های بی مزه و مسخره ی خاص خودش. وقتی اونقدر اصرار کرد با ماشین اون بریم،باید میفهمیدم نقشه ای داره.من و دو تا دیگه از دوستام بودیم. پونه داشت به برادرش زنگ میزد که بیاد دنبالمون. همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه... ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هفتاد_وپنجم مامان گفت : _تا شیرکاک
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه از هیئت اومدن بیرون... یکی از لباس هایی که من براش خریده بودم پوشیده بود. متوجه شدم برای اونجور لباس پوشیدن نداشته.نزدیک بودیم و حرفهاشون رو تقریبا میشنیدم.بهش میگفتن خوش تیپ تر شدی. سحر به پونه گفت: _لازم نیست زنگ بزنی داداشت.الان زهرا میره به آقای موحد میگه ما رو برسونه. با تعجب نگاهش کردم.گفت: _چیه؟ تو که الان از خداته. من چیزی بهشون نگفته بودم.نمیدونم از کجا فهمیده بود. به پونه گفتم: _نه،پونه جان.زنگ بزن داداشت بیان. سحر لبخند شیطنت آمیزی زد و سریع رفت جلو و آقای موحد رو صدا کرد.همه برگشتن سمت ما.به آقای موحد گفت: _خانم روشن با شما کار دارن.یه لحظه تشریف بیارید. آقای موحد نگاهی به من که سرم پایین بود کرد.خواست بیاد سمت ما که یکی از آقایون گفت: _شما صبر کن.من ببینم کارشون چیه؟. آقای موحد هم که دید اگه اصرار کنه خوب نیست،چیزی نگفت.منم تا متوجه شدم یکی دیگه داره میاد،سرمو آوردم بالا و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _ما با ماشین دوستمون اومدیم هیئت.ظاهرا برای دوستمون مشکلی پیش اومده و رفتن.اگه آژانس مطمئنی سراغ دارید لطفا شماره شون رو بدید تا ما بتونیم بریم. همون موقع آقای موحد به ما نزدیک شد و گفت: _چیزی شده آقای رضایی؟ اون آقا که اسمش آقای رضایی بود،جریان رو براش تعریف کرد.آخر هم گفت: _من قراره بچه ها رو ببرم وگرنه خودم میبردمشون. شما ماشین آوردین؟ آقای موحد گفت:_آره آقای رضایی گفت: _پس شما بچه ها رو ببر،من خانم ها رو میبرم. آقای موحد گفت: _شما بچه ها رو ببر،من خانمها رو میرسونم. آقای رضایی معلوم بود تعجب کرده ولی چیزی نگفت و رفت. آقای موحد ریموت ماشینش رو زد.گفت: _شما سوار بشید، من الان میام. سحر و پونه رفتن عقب نشستن.وقتی خواستم عقب بشینم نذاشتن.گفتم: _نمیشه که جلو بشینم،برو اونطرف تر. اونا هم برام شکلک در میاوردن. همون موقع آقای موحد رسید.گفت: _بفرمایید.دیر وقته. مجبور شدم جلو بشینم.به سحر و پونه اشاره کردم که بعدا به حسابتون میرسم. وقتی سوار شدیم آقای موحد سرشو کمی متمایل به من کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _کجا برم؟ گفتم: _لطفا اول منو برسونید.آدرس خونه رو دادم و گفتم: _بعد دوستانم آدرسشون رو بهتون میدن. یه کم جا خورد.حرکت نمیکرد.سحر گفت: _آقای موحد به آدرسی که خانم روشن دادن تشریف ببرید.مسیر ما هم سر راهه. آقای موحد حرکت کرد... به سحر پیامک دادم که دارم برات. اونم برام شکلک فرستاد.سحر و پونه همسایه بودن و با هم پیاده شدن. استرس داشتم...پیاده شدم.رفتم صندلی عقب نشستم.آقای موحد چیزی نگفت و حرکت کرد. بعد.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هفتاد_وششم همون موقع آقای موحد و چن
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای حرکت کرد... بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن تو فضای ماشین پیچید.استرسم کم شد ولی تا خونه ذکر میگفتم. تا رسیدیم سریع تشکر کردم و پیاده شدم.از اینکه تو ماشین،قرآن گذاشته بود و حرفی نمیزد خوشم اومد. چند هفته گذشت.... میخواستم به محیا سر بزنم.رفتم خونه شون. دخترش بازی میکرد.سه ماه بعد از شهادت آقا محسن،خانواده شوهرش،زینب رو به محیا برگردوندن. محیا خیلی خوب محکم و قاطع رفتار کرده بود.محیا گفت: _یکی از دوستان محسن خیلی کمکم کرد.با خانواده محسن خیلی صحبت کرد تا زینب رو بهم بدن.نمیخواستم کار به شکایت و قانون برسه.الان رفتار همه با من تغییر کرده،خیلی ش هم بخاطر صحبت ها و رفتارهای دوست محسن بود.واقعا برادری رو برای من و محسن تمام کرد. صدای زنگ آیفون اومد... محیا گوشی آیفون رو برداشت و گفت: _بفرمایید... بعد درو باز کرد.گفتم: _قرار بود مهمان بیاد برات؟ -بعد از تماس تو،تماس گرفتن و گفتن میخوان بیان. -خب به من میگفتی،من یه وقت دیگه میومدم. داشت روسری و چادر میپوشید.منم پوشیدم.بعد زینب رو صدا کرد و گفت: _بیا،عمو اومده. زینب جیغ کشید و بدو از اتاق اومد بیرون.. رفت پیش مامانش جلوی در ایستاد. از حرکت زینب خنده م گرفت. محیا با خانمی احوالپرسی میکرد.بعد خانم وارد خونه شد.خم شد و زینب رو بوسید. سرشو برگردوند سمت من.هر دو مون از دیدن همدیگه تعجب کردیم. خانم موحد بود.رسمی سلام کردم. لبخند زد و بامهربانی جواب داد.پشت سرش دخترهاش بودن.با اونا هم سلام و احوالپرسی کردم.بعد آقای موحد وارد شد. زینب از دیدنش خیلی ذوق کرد. آقای موحد بغلش کرد و با هاش صحبت میکرد.بعد سر به زیر و با احترام با محیا احوالپرسی کرد.از سکوت مادر و خواهرهاش تعجب کرد.وقتی متوجه من شد،تعجبش بیشتر شد. من نگاهش نمیکردم.خیلی گفتم: _سلام. آقای موحد هم جواب داد.محیا به همه تعارف کرد که بشینیم.خانم موحد و دخترهاش و من نشستیم.آقای موحد که زینب هنوز بغلش بود،به محیا گفت: _اگه اشکالی نداره من و زینب بریم تو اتاق زینب. محیا گفت: _مشکلی نیست،بفرمایید. آقای موحد با زینب رفت تو اتاق.خانم موحد از حال مامان پرسید.منم با احترام ولی رسمی جواب دادم.بعد با محیا احوالپرسی میکرد.محیا خواست بره چایی بیاره،گفتم: _شما پیش مهمان هات باش،من میارم. درواقع میخواستم از نگاه های خانم موحد خلاص بشم.به همه چایی دادم.خودم هم برداشتم. دو تا چایی تو سینی موند. برای آقای موحد و زینب بود.سینی رو روی میز گذاشتم و خودم نشستم؛بی هیچ حرفی.خانم موحد لبخندی زد و سینی رو برداشت و رفت تو اتاق. بعد چند دقیقه اومد بیرون.با محیا صحبت میکردن و منم ساکت بودم. خیلی نگذشت که صدای خنده و جیغ زینب بلند شد و با هیجان داد میزد.... صدای خنده ی آقای موحد هم میومد.همه خندیدن. ولی من ساکت بودم و تو دلم با خدا حرف میزدم. خدایا این بنده ت آدم خوبیه.... حقشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه..ولی من نمیخوام دوستش داشته باشم.. بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه. فرداش محیا باهام تماس گرفت که برم پیشش. بهم گفت:... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هفتاد_وهفتم حرکت کرد... بعد ضبط ماشی
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای بهم گفت: _دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب.زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه... دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت: _خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه. چشمهام پر اشک شد.سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت: _میفهمم چه حالی داری..میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم..گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن که من حاضرم خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه. الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم. غذا درست میکنم یادش میفتم.زینب پارک میبرم یادش میفتم.زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم. هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم. با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم. -زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..ولی خودت گفتی کاری کنیم که بیشتر دوست داره...من م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی درسته و با توئه. الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم و هم اینه... آقای موحد هم برای اینکه بتونه ش رو انجام بده نیاز به همسر و مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه... دوباره رفتم امامزاده... خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم. بعد گفتم خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. *هرچی تو بخوای*من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون. یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده،خیلی خیلی بیشتر از عشق امین.فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن. چند هفته گذشت.... یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت: _وحید زخمی شده و بیمارستانه. حالش هم زیاد خوب نیست. مامان گفت: _این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد. بابا گفت: _زهرا خودش باید انتخاب کنه. دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم.... دلم شور میزد.راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟چجوری بفهمم حالش چطوره؟ گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟ گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم. نمیدونستم چکار کنم... سجاده مو پهن کردم و نماز خوندم و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم. تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم: چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!! نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.... متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم.فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست. دقت کردم دیدم... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم... کمتر شده؟! نه،کمتر نشده ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود.خدا دعای دوم منو مستجاب کرده. بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد. دومین سالگرد امین شد.... هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده. فکرهای مختلفی اومد تو سرم.... شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه. شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه. وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما... اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود. قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت: _زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم. با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم.گفتم: _باز هم نیاز دارم. بابا گفت باشه و رفت. تو دلم غوغا بود.نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. مهمان ها رسیده بودن... اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم. صحبت خاستگاری شد... به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم. تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود. تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن.... جا خوردم.گفتم: _بله همه خندیدن... با تعجب نگاهشون میکردم. مادروحید گفت: _داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم. بعد خندید. از خجالت سرخ شدم.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت: _زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟ با خودم گفتم الان وقت خوبیه... برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم: _فعلا نه. پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت: _دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه. مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن... بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود. نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده. بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد. تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت. -بله -آقای موحد؟ -خودم هستم.بفرمایید. -سلام -سلام،امرتون؟ ادامه دارد.... ✍نویسنده بانو مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هفتاد_ونهم دقت کردم دیدم مثل سابق ام
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای -سلام -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت کرد.بعد مدتی گفت: _چند لحظه صبر کنید. بعد به اون طرف گفت _الان برمیگردم... ظاهرا رفت جای دیگه. -ببخشید خانم روشن.خوبین؟ -متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم. -نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم. -براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟ من من کرد و گفت: _کی؟ -هر روزی که شما وقت داشته باشید. -جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟ -نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت. -کجا میخواین بریم مگه؟!! -مزار امین. سکوت کرد،طولانی.گفت: _اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون. -بسیار خب.خداحافظ. -خداحافظ نیم ساعت بعد تماس گرفت... -سلام خانم روشن -سلام -دو ساعت دیگه خوبه؟ تعجب کردم.گفتم: _عجله ای نیست،اگه کار دارید.... -نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم... -باشه.خداحافظ. -خداحافظ. سریع آماده شدم... با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم.... سرمو یه کم آوردم بالا ولی . گفتم: _عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم. -راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم. -امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟ تعجب نکرد که میدونم. -بله. -درمورد من چیزی به شما گفته بود؟ -نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم. -چی مثلا؟ -وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه،هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره. خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب(س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید.حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس می کرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود.چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش... امین سه بار اعزام شد .بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه.نگرانش بودم. همش مراقبش بودم.تا اینکه درگیری سخت شد.مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد.رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم حال شما خوب نبود. چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم.خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم. بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم. -وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت. -پس شما اون روز... نذاشت حرفمو تموم کنم. -من اون روز حتی به شما هم نکردم.هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین. -بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ ادامه دارد... ✍نویسنده بانو مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شبتون بخیر🌚🌙
آقا نخون نخون که اگه خوندی مجبوری باید کپی کنی منم خوندم مجبور شدم کپی کنم😁😁 نخوووون😒 عجب آدمی هستی تو دیگه 😂😂. . . . . . . . . . خیلی دلت میخواد بخونی باشه . . . . . . . . . برو پایین 👇🏻 . . . . . . . آره برو عزیزم 👇🏻 . . . . . . . . 👇🏻اینم مطلب 👇🏻 . . . . . . برچهره دل ربای مهدی (عج) صلوات اگه این پیامو تو گروه دیگه نذاری تا آخر عمر مدیونی:) واسه گل روی امام زمان بفرست !!!
آناهیــتا؛🎀)
دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد:)
آناهیــتا؛🎀)
میشه ازم بپرسی:کَیفَ حالَک:)؟
جوری که این گل صورتی ها خوشگله😍