آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌈 #قسمت_نهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 سریع رفتم توی حیاط.پشت در ای
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌈 #قسمت_دهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت:
_تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،مثل زندگی این بچه مذهبی ها.
بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد..
و به تدریسش ادامه داد.
کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، #بدون_فکر، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از 🌷امین🌷 بودم.ولی امین ساکت بود.
آخرکلاس استاد گفت:
_سؤالی نیست؟
وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم:
_من سؤال دارم.
استادشمس که انگار منتظر بود گفت:
_بپرس.
-گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟
باپوزخند گفت:
_بله،گفتم.
-معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟
یه کمی فکر کرد و گفت:
_نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره.
_ #عشق توی #مذهب جایگاه ویژه ای داره.
همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین.
گفتم:
_عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست.#عشق مثل #نخ_توی_اسکناسه که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره.#ظاهر اسکناس درسته ولی #ارزشی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه.
استادشمس گفت:
تو تا حالا عاشق شدی؟
-من هم عاشق شدم...منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از #ظاهرم هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه #یادمعشوقم میفته..
بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم:
_من عاشق ✨مهربان ترین موجود عالم✨ هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم.
با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم
*خدا*
برگشتم سمت بچه ها و گفتم:
_آدمی که #عاشق مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم #نمیتونه باشه.
وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در...
برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم:
_کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش #راضی باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر #رضای_معشوقم بوده.
رفتم توی حیاط....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_بیست_وششم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بانگرانی پرسید: _چی شده؟
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_بیست_وهفتم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...
مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره👀👀 شده بود.
منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم:
_چیزی شده؟!!
محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت:
_چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره.
صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم:
_آره داداش؟!!
محمد گفت:
_تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟
مریم گفت:
_چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که.
بعد یه کم مکث گفت:
_کی میخوای بری؟
محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_ده روز دیگه.
با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت...
نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم.
یاد #حرفهام به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که #راضی بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟
نمیدونم..
شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت:
_عمه چرا گریه میکنی؟!
محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
محمد به ضحی گفت:
_شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه.
نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت.
سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد رو که دیدم خنده م خشک شد.
گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد.مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره.
جلوی در خونه نگه داشت...
مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت:
_با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟
مریم برگشت سمت من و باخنده گفت:
_به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم.
هرسه تامون خندیدیم.
محمد گفت:
_چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟
بازهم خندیم.
مریم گفت:
_یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته.
بازهم خندیدیم...
همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم.
مریم به من گفت:
_تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی.
گفتم:
_احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم.
بازهم خندیدیم.محمد گفت:
_بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت.
میخندیدیم...
ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت:
_پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها.
با تکون سر گفتم باشه.
اون شب با شوخی های محمد گذشت.
هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم.
شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن.
آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه...
هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم.
بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد.
مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای.
تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر #صبور و #مقاومی دارم.
محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد.
رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت:
_بازهم پسرت دسته گل به آب داده.
مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد.
محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت:
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
مارو به دوستان خود معرفی کنید
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_ونهم ✨ گفت: _خداروشکر تو سالمی.اگه بلا
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_ودهم ✨
با هم نمازشب خوندیم و از خدا #تشکر کردیم و ازش خواستیم بهمون #صبر بده.
یک هفته بعد از اون روز وحید گفت:
_بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.
منتظر بود من چیزی بگم.گفتم:
_به من مربوط میشه که داری میگی؟
-گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.
-با من چکار داره؟
-نمیدونم.
-مجبورم؟
-نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف
میکشم.
-باشه.هروقت بگی میام.
-پس آماده شو.
تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت:
_شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟
-خیالت راحت.
میخواست درو باز کنه گفتم:
_وحید
نگاهم کرد.
-میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟
-نه،شاید چیز مهمی بگه.
-اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟
یه کم نگاهم کرد بعد گفت:
_یه کاریش میکنم.
بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد...
تعجب کردم.
یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.
لبخند زدم و گفتم:
_بفرمایید.
لبخندی زد و نشست...
دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت:
_تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.
بالبخند گفتم:
_برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟
لبخندی زد و گفت:
_جواب سؤالمو میخوام.
تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم.
-سؤالت چی بود؟
-تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟
دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم:
_چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات
مهمه؟
-خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.
-تو خدا رو قبول داری؟
-نه.
- #حضورخدا برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.
هرکاری میکنم تا ازم #راضی باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم #محکم و #قاطع برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره #بامهربانی جواب میدم.
-از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟
-وقتی کسی رو #خوب_میشناسی خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟
با اشاره سر تأیید کرد.
-برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
_مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.
لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.
به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم:
_مهمترین فرد زندگی من #خداست. #وحید رو هم چون #عاشق خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.
-چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟
بالبخند نگاهش کردم.
-اولش ناراحت شدم...
مکث کردم و بعد گفتم:
_هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده.
-چرا؟
-وحید بخاطر منافعی که یقینا #شخصی_نبوده مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که #گناه انجام نده.
-خب میتونسته تو اون فضا نباشه.
-گفتم که حتما #مجبور بوده.
-میتونسته نگاه نکنه.
-بعضی گناه ها #فکریه.
-یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟
-خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید #خدا مهمه.اگه #گناه میکرد #خیانت کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای #هرزه_وبوالهوس ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من #عزیزتر هم
شده.
-یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..
نذاشتم حرفشو ادامه بده....
ادامه دارد...
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
مارو به دوستان خود معرفی کنید
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_وشانزدهم✨ _فاطمه سادات چی؟ -از فاطمه سا
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_ودوم✨
نگاهش کردم..
-دیگه باید برم.
بلند شدم.قرآن رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه.
اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود.
-زهرا،به من نگاه کن.
سرمو آوردم بالا.
-زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم.
من فقط نگاهش میکردم.
-...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن..
بابغض گفت:
_مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ.
رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت:
_خیلی دوست دارم..خیلی.
سریع رفت و درو بست....
وحیدم رفت..وحید مهربونم رفت...وحید عزیزم رفت...
پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..وحید رفت..وحید رفت..
مدام با خودم تکرار میکردم.
از حال رفتم....
وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم.
مامان گفت:
_زهرا،چشمهاتو باز کن.
صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت:
_وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟
مامان گریه میکرد.بابغض گفتم:
_من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم.
مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم:
_فاطمه سادات کجاست؟
-تو هال،داره بازی میکنه.
-بابا نیست؟
-هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد.
مامان گریه میکرد.گفتم:
_خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست.
تو دلم گفتم.. ✨خدایا هر چی تو بخوای✨
روزها میگذشت...
ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم.
سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم.
بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم.
به مامان و مادروحید گفتم.
_همه خیلی نگران و ناراحت من بودن.
خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم #خداراضی_تره.اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم..
گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره هر چی تو بخوای اگه شهادتش بهتره هر چی تو بخوای.✨
من عاشق وحید بودم...
#خیلی_سخت بود برام ولی #راضی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.
روزها میگذشت...
ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به #ظاهر زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که #کسی_نفهمه.
دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...
خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.
ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم:
_میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟
گفت:
_نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.
مادروحید خیلی نگران و آشفته بود.
میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون.
یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.
آقاجون گفت:
_زهرا.
نگاهش کردم و گفتم:
_جانم
-وحید برنمیگرده؟
چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت:
_اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.
گفتم:
_من خیلی دوستش دارم ولی #خودخواه نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، #سعادت_ابدی_شهادت نصیبش نشه.
آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم. بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک...
داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.وقتی نمازم تمام شد...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
مارو به دوستان خود معرفی کنید