آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_و_سی_وششم ✨ حالم خیلی بد بود.واقعا نارا
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وسی_وهفتم ✨
_پسرخاله ش؟؟!! آقای پورسینا؟!!!
-بله
بیشتر خوشحال شد.گفت:
_خداروشکر.واقعا مرد خوبیه.
_#حکمت بعضی کارهای خدا رو زمان میبره تا آدم بفهمه.صبا و پسرخاله ش الان باهم خوشبختن.این مراحل زندگی برای هر دو شون باید طی میشد تا الان باهم خوشبخت باشن.صبا میگفت از زندگی با شما خیلی چیزها یاد گرفته که باعث شده الان زندگیش با همسرش خیلی خوب باشه.
بعد چند لحظه سکوت گفتم:
_کسیکه قسمت شماست هم احتمالا تا حالا پیش کس دیگه ای امانت بوده تا برای زندگی با شما آماده بشه.
وحید بالبخند به من نگاه کرد.آقای اعتمادی گفت:
_نه.بهتره دیگه کسی رو درگیر مشکلات کاری خودم نکنم..من الان روی کارم بیشتر تمرکز میکنم و موفق تر هستم.
چیزی نگفتم تا وحید چیزی بگه.به وحید نگاه کردم،به جلو نگاه میکرد.گفتم:
_ولی یکی از همکاران شما میگفت مأموریت های بعد از ازدواجش خیلی موفق تر از مأموریت های قبل ازدواجش بوده.
وحید بالبخند به من نگاه کرد.آقای اعتمادی گفت:
_اون همکارم حتما همسر خیلی خوبی داره.باید قدرشو بدونه.ولی خانم موحد،انصافا همچین همسری خیلی کم پیدا میشه.
وحید باخنده نگاهم میکرد.
منم خنده م گرفته بود.
خنده مو جمع کردم و گفتم:
_آرامش برادرم برای من خیلی مهمه. هرکسی رو لایق زندگی با برادرم نمیدونم.اگه به من اعتماد دارین،کسی رو بهتون معرفی میکنم که همچین همسری باشه براتون.
وحید به شوخی گفت:
_علیرضاجان،خانومم اراده کرده شما ازدوج کنی.تا شیرینی عروسی تو نخوره هم کوتاه نمیاد.پس بهتره زودتر راضی بشی وگرنه به زور راضیت میکنه.
آقای اعتمادی هم خندید.
گفتم:
_آقای اعتمادی،دو هفته دیگه دورهمی منزل ماست.حتما تشریف بیارید.تا اون موقع هم فکر کنید و اون موقع نتیجه ش رو بگید.
آقای اعتمادی بعد یه کم سکوت بالبخند گفت:
_اگه زودتر به نتیجه رسیدم چی؟
خنده م گرفت.
وحید هم بلند خندید و باخنده گفت:
_چقدر هم هولی.حداقل مثلا فردا میگفتی.
آقای اعتمادی بالبخند گفت:
_واقعا نمیخواستم دیگه ازدواج کنم ولی به درستی حرفهای خانومتون اعتماد دارم.
وحید به من گفت:
_حالا اون خانم محترم کی هست؟
به آقای اعتمادی گفتم:
_موافقید کسی باشه که مثل شما قبلا ازدواج کرده باشه؟
-بله،اینطوری بهتره.
-از طرفی کسی باشه که شرایط شما رو هم کاملا درک کنه و حتی بهتره که قبلا تجربه کرده باشه.درسته؟
وحید سؤالی نگاهم میکرد.آقای اعتمادی گفت:
_اگه اینطور باشه که خیلی بهتره.
گفتم:....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
مارو به دوستان خود معرفی کنید