از خیابان رد میشدم و فکرم درگیرِ این روزهایِ ناامن و آشفته بود...
آمدم بگویم چرا ؟
چرا ما ؟ چرا کشورِ ما ؟ چرا جوانهایِ ما؟ چرا قلب هایِ ما؟ چرا بی کسی؟ چرا ظلم؟
داشتم همینطور میگفتم و میگفتم
که ناگهان، چشمم افتاد به پرچمِ " زینب الصبور " جلویِ درِ حسینیه...
به پرچمی که انگار از آن بالا، کشتی هایِ غرق شده ام را دیده بود!
زینب...عاشورا...حسین...جوانها...ظلم...بیکسی...کربلا....وطن...حق...اسیری...چادر از سر کشیدن...گستاخی...فحاشی....
سرخ و سفید و نارنجی شدم...
خجالت کشیدم...
خجالت از هزار مصیبتی که یک روزه بر سرِ زینب آمد ...
خجالت از زبانی که باز نشد و قلبی که صبر کرد و صبر کرد و صبر کرد
و خواهری که تنها شد و تنها شد و تنها شد... و دختری که......
آرام شدم اما،. هر وقت به زینب فکر میکنم آرام میشوم...
آرام و شرمنده ؛
شرمنده از کوچکیِ غم هایم
و آرام از صبوریِ زینب...
زینبِ صبوری که چقدر خوب ثابت کرد، گاه صبر کیمیاست...
گاه صبر عشق است...
گاه صبر همان بشرالمومنین است...
دستم نرسید به پرچم
تا لمسش کنم و اشکم اجازه دهد که بگویم خجالت کشیده ام...
پرچم بالا بود آخر،
خیلی بالا...
مثلِ مقامِ زینبِ صبور ؛
فقط آرام سرم را گرفتم لبهی حسینیه و درِ گوشش گفتم که به زینب برساند :
روحی فداک
ایران و تمامِ جوان هایش
#من_خجالت_کشیده_ام
#زینب_الصبور
#دلم_شب_اول_محرمو_خواست
#دلم_گرفت