eitaa logo
منتـــ💚ـــظران،ظهورنزدیکه🤲🏻
10.5هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
7.7هزار ویدیو
107 فایل
السلام علیک یاابا صالح المهدی ادرکنی🌹 ثواب تمام اعمالمان نذرظهورآقابقیه الله العظم«عج»✨ کپی باذکرصلوات مجازاست ادمین کانال👈🏼 @menaso مدیر تبلیغات👇🏻 eitaa.com/khadam_mahdi_karbalaye کانال تبلیغات 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/476184766C9d92be78b3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
46.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دکتر_علی_تقوی 🔴 نبایـد از ولۍ خـدا طلبڪار باشــیم، بلڪــه یقــــه خودت رو بگیــــر بعد میگیــم خدایا امام زمـان (عج) رو هــم بیــار! امام زمان (عج) رو هــم بفرست همیــن بلایی ڪه سر این آقــا میاریم، سر اونم بیاریــم ما امام زمان (عج) رو میخواهیــم براۍچی؟ اگــر برای حوائج میخواهیــم، نمیــاد و این اشتباهــه❗️ عجل الله تعالی فرجه الشریف 🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃 ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10 ____🍃🌸🍃____
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔖 " "🌤 👌بسیار زیبا 👈حتما ببینید و نشر دهید. ♨️ جایت خالیست حاج قاسم ~💔~ 🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃 ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10 ____🍃🌸🍃____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از جمعه ندیدیم والعصر قسم جمعه جایت خالیست حاج قاسم ~💔~ 🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃 ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10 ____🍃🌸🍃____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم شریف وآزاده ایران زمین هوشیار باشید📣خیانت اغتشاشگران درلباس پلیس ببینید👆👆 ونشردهید👇👇👇👇 🎥 برای دمیدن در آتش فتنه، لباس پلیس رو پوشیدن و هر کار ناشایستی رو بنام پلیس انجام میدن جایت خالیست حاج قاسم ~💔~ 🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃 ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇 ✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10 ____🍃🌸🍃____
20.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پشت پرده ویدیوی جنجالی که از ایران اینترنشنال پخش شد👆👆 جایت خالیست حاج قاسم ~💔~ 🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃 ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10 ____🍃🌸🍃____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 💔 دیگر آن پرنده از میان حنجره اش پرید و سبک شده است .سر بر دامن خاله اش گذاشته و حالا ۱۰ دقیقه‌ای که خوابش برده و اشک ها روی دامن پیرزن نشست کرده است. پیرزن بالش زیر سر مادر بچه می گذارد و پتوی روی مادر و بچه که حالا دارند به سرش را به خواب می بینند می‌اندازد. یک وقت خودش مدل سیری برای مرتضی که نبود گریه کرده و سرش آنقدر سنگین شده بود که هیچ گاه ندانست چه جوری مرتضی بالای سرش ظاهر شده بود. برای همین خودت هم دلش می خواهد که بخوابد و مثل همان روز به خاطر بیاورد روزی را که بچه ۵ ساله اش داشت از کفش میرفت و خدا خواست که نرفت. بچگی هایش خیلی مریض می شد و همدرد های سختی را تحمل می‌کرد. حالا پیر زن میتواند هر چقدر دلش می‌خواهد برای خودش بلند بلند حرف بزند. دیوارها و قاب عکس ها گوش شنوایی دارند به خصوص که دیگر کسی هم نیست تا حوصله اش از حرفهای تکراری او سر برود. طبق عادت می ایستد در کنار پنجره اول شب که عطر باران روستای جلیان را به خود چسبانیده و دست بکشد روی پنجره و جای پنج انگشت بر بخار آن سوی شیشه می ماند. خاطرات مرطوب و هر روزه خود را مرور می‌کند: من یاد ندارم که سالی یک آفتی ، دردی ،مرضی به سراغ بچه ام نیامده باشد. شش سالش که بود زبانم لال همه از او قطع امید کردند. دو روز و سه شب در فسا آلا خون والا خون از اینجا به اونجا میرفتیم. همیشه خدا گریه بود و خون جگر .همان روز اول منشی دکتر گفت :« حالش خیلی بده» بعدش آدرس یک دعانویس را بهم داد توی محله حوض ماهی. در زدیم .زنی در را باز کرد و جوری گفت :بیایید تو که انگار منتظر مان بوده باشد از خیلی وقت پیش تر. گفتم دستم به دامنت که بچم از کفم رفت. آن قدر بی تاب بود و تب داشت که یک بند ، ونگ میزد . زن گفت :« دامن امامزاده ها را بگیر. من دوتا دعا می نویسم و این جوشانده که لایه کاغذ می پیچم. درست می کنی یکی از دعاها را توی جوشانده میریزی تا بخورد اون یکی دیگه کاملا یکپارچه سبز می پیچید و سنجاق می کنی پرشالش.» هنوز روی بازوش هست. پس چرا نیامده بعد از دو ماه ده روز!!!؟ یک تلفن این یک خبری یا شاهچراغ بچه ام کجاست این موقع سال؟! ادامه دارد ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور درایتا✨🌹 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مرتضی از خواب می‌پرد .راننده جیپ نیشخندی میزند. _صحت خواب عمو! _سلامت باشی عمو چرا بیدارم نکردی؟! _خسته بودی نخواستم بیدارت کنم .چیزی نیست الان میرسیم. جیپ عراقی با دو سرنشین می پیچد از خم خاکریزی و آن سویش ترمز می کند. فرمانده گردان پیاده میشود تا خود را در شب غرق کند. _به سلامت! دست تکان می‌دهد و به زنان راهش را می گیرد قسمت آخر میدان. مرتضی همینجور که از کنار سنگرهای کیسه شنی می گذرد به درون از سنگر زیرزمینی می خزد و یک راست میرود سراغ نقشه منطقه. آنجا را آب انداختن اوضاعش قاراشمیش است. یک نر آب که اگر بتوان به سلامت عبور کرد. حوصله اش نیست رهایش میکند و گوش های دراز میکشد که نوری نباشد و خواب ببیند. 🥀💚🥀💚🥀💚🥀💚 او پسر خاله من بود از همان کودکی همدیگر را خوب می‌شناختیم آن هم در فضای صمیمی و بی آلایش روستا .به ویژه خوشرویی و خنده زیاد از حد در همه جا بر سر زبان‌ها بود. یادم هست حدوداً دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس ۵ ابتدایی بودم. آن روزها کسی حق نداشت محجبه بر سر کلاس بنشیند ولی ما از خانواده مذهبی بودیم چه می‌توانستیم کرد جز اینکه با روسری و پوشش کاملا اسلامی به مدرسه برویم. مدیر سرکلاس آمد و با یک ترکه اناری هم به دستش. یکی یکی بر اندازمون کرد و ناگهان فریاد کشید: _مگه شما مقررات مدرسه را نشنیدید؟! مگر سر صف به شما نگفته کسی حق نداره با روسری به مدرسه بیاد؟! راستش حسابی ترس گرفته بودمان‌ مدیر مکث کرد. کلاس بهت زده در سکوتی عمیق فرو رفته بود. سکوت با صدای ترکه انار که آرام به بغل پای خودش میزد میشکست .چند ثانیه گذشت انگار منتظر ما نبود که ما روسری ها را بکنیم. _با شما نبودم؟! از کلاس بیرون می کرد مرتب داد و بیداد کرد و ترکه انار را در هوا چرخاند. ترکه ای هم کف دست یکی از بچه ها زد. ماجرا مثل گرگ به گله زدن در روستا پیچی مرتضی هم رسید و چنان قشقرق به پا شد که مدیر مدرسه دومش روی کولش بگذارد و برود. ادامه دارد خادم المهدی کربلایی✌️ .: ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور درایتا✨🌹 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * همان سال که امام قیام کرده بود و مردم در خیابان ها ریخته بودند ، چند دفعه سر و کار مرتضی به پاسگاه کشید ‌هربار مفصل کتکش زدند .😔بچه ام را مثل بادمجان کبود کرده بودند .یک بار که ماه رمضان بود مأموریت پاسگاه در یک کوچه تنها گیرش آوردند و به پاسگاه بردند و چند روزی هم فرستادنش زندان فسا.😥 خدا می داند چقدر این در و آن در زدیم و همه ی قوم و طایفه را راه انداختیم تا بلکه راهی پیدا شود که او را از زندان در بیاوریم . بالاخره پس از کلی دوندگی آزاد شد .😍تنها کاری که از دست ما بر می آمد فرستادیمش شیراز خانه ی برادرش . گفتیم مدتی آنجا باشد تا آب از آسیاب بیفتد.خیلی از همین هم ولایتی های خودمان هم چشم دیدنش را نداشتند .😓گفتیم شیراز بزرگ است و کسی تو را نمی شناسند .کاری به کسی نداشته باش .سرت را پایین بی‌انداز و درست را بخوان .ولی چند روز بیشتر طول نکشید که سر و کله اش پیدا شد ‌.😕هنوز درست و حسابی جا گیر نشده بود که آمدند و دوباره بردنش.😔 گفتم که بعضی ها می خواستند سر به تن پسرم نباشد . این بار دو پسرم را زندانی کردند.ولی زود آزادشان کردند . گفتم :رودجونی ...خودت که میدونی اینجا بدخواه زیاد داری .اگه میخوای کاری بکنی ،یک جوری کن که این همه ،نه ما رو توی دردسر بندازی و نه آینده خودت رو نابود کنی.💔 از آن به بعد بیشتر حواسش را جمع کرد .آهسته می رفت و می آمد ..آخرهای مدرسه اش بود که فهمیدم سر بچه ام را شکسته اند .🤕توی پاسگاه حسابی کتکش زده بودند.با هزار مکافات به ملاقاتش رفتم:«ببین با خودت و با ما چکار می کنی؟» _اصلاً ناراحت نباش. خدا با ما هست مادر .❤️خودش از زمین بلندمون میکنه. از همان زمان توی گهواره پارچه سبزی پرشالش بسته بودم که هنوز دوره باز بود. _توسل به ائمه اطهار کنید ، خودشون بالا گردون می کنند،من چند قطره خون دارم که نذر اسلام...♥️ چه می توانستم بهش بگم؟! می توانستم جلوی راهش را بگیرم ؟!!! ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور درایتا✨🌹 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂زرنگ بود و فرز ، دم به تله نمی داد .حتی اگر همه روستا می خواستند که او را لو بدهند باز هم به چنگ ماموران نمیافتاد. گاهی می شد که پدرش را به جایش ببرند تا مجبور شود خود را معرفی کند.. چه میتوانستم بکنم ؟!می توانستم بگویم نرو ؟!یا اگر میگفتم میشنید؟! یک روز بد و بیراه به شاه گفته بود و تغییر کرده بود تمام ده را گشته بودند و عاقبت مثل همیشه پیرمرد را برده بودند پاسگاه .😔 او همان روز خارج از ده ،خانه یکی از قوم و خویش ها قایم شده بود شب متوجه شدیم که در میزنند. _بفرمایید چه خبرتان است؟! _آمدیم مرتضی را با خود ببریم. _مرتضی که خانه نیست. شما چقدر ساده این.. فکر کردین میشینه توی خونه تا شما بیاین دستاش رو ببندین ببرینش... به هر دری زدم که بیایند توی خانه ولی من سینه سپر کرده بودم و درخشان در آخر هم ریختن تو کلی گشتن هیچی ندیدند.حتی از آغل گوسفندان نگذشتند.تمام اتاق ها را زیر و رو کردند. سرشان را پایین انداختند و راهشان را گرفتند و رفتند.🤔 یکی از آنها گفت:ولی آخرش با همین دستای خودم خفه اش می کنم .به سر اعلی حضرت قسم» این بگیر و ببند ها ادامه داشت تا اینکه یک روز عصر مرتضی آمد خانه و تعدادی عکس امام را از زیر لباسش بیرون کشید و زیر رمل هایی که وسط حیاط داشتیم ، پنهان کرد .شب سر پر شوری داشت .پای سفره مدام از انقلاب حرف می زد تا خوابیدیم.هنوز چشمانمان گرم نشده بود که در زدند . _چی میخواین ،این وقت شب ؟!مگه چی کار کردیم که دست از سر ما بر نمی دارین؟😳 حالا دیگه همه خانه بیدار شده بودند و پریده بودند وسط حیاط.ریختند توی خانه و هر جا رامه دلشان خواست زیر و رو کردند ‌.یکراست رفتند بالای رمل ها . _زیر اینا چیه؟! _خب معلومه ..خاک و خل .. _یه خاک و خل براتون به پا کنم که ندونین چه جور سرتون بریزین... یک ساعتی همه را زیر و رو کردند و چیزی نیافتند و رفتند. توی رمل ها رو هم در آوردند .حیاط را پر از خاک و خل کرده بودند.😳 تازه خوابیده بودیم که در خواب سیدی سبزپوش به من نزدیک شد و گفت :عکس های مرا از زیر رمل ها بیرون بیاورید. از خواب پریدم و به سراغ مرتضی رفتم و خوابم را برایش گفتم.عکس ها را بیرون کشیده و در باغچه زیر درختی که هنوز هست ،چال کردیم.😍 ادامه دارد ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور درایتا✨🌹 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10