🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_سوم
📞 زن جوان گوشی را گذاشت . اتاق با تمام اسباب و اثاثیه دور سرش می چرخید کبوتری میان حنجره اش بود که بال بال میزد . سرش را در دامان زن مسنتر گذاشت و زار زار همراه بچه اش گریست.
_خدا کریمه زن دایی ..تو باید فکر بچه باشی که توی راهه.. مردت کوه ِ.....بلده چه جوری خودش را در ببره..
حالا از آخرین باری که مردش را دیده بود دو ماه می گذشت.
مرد جنگ آمر خداحافظی زینب را بوسیده و همراه دوستانش ،بدیهی و آزادی به اهواز رفته بود. همیشه پشت سرش گریه می کرد و به آن می گرفت .
چهل روز یکبار که به فسا می آمد و زود برمیگشت. کاش حالا نیز اهواز بودند توی همان هتل با همه بدبختیاش می ساخت. با تنگی جا، باسه تا خانوار توی کله زندگی کردن.
با دوری از فامیل. دست کم در هفته یک بار مردش بالای سرش بود .🥺
بگذار حمله هوایی و موشک باران هر نیمه شبها خوابشان را بیاشوبد. بگذار زندگی زهرمارش بشود دستکم مردی بالای سرش داشت.😔
اینها را با همان لحن روستایی زنانه که در اشک و بغض با سکسکی کودکان قطع و وصل میشد ، برای زندایی شد درد دل میکرد.😢
بعد از رفتن مرتضی زینبش مریض میشود و زن بلافاصله یادش به خوابی می افتد که مردش دیده بود.
_خواب دیدم که زینب مرده...
هراسان بچه ای در شکم، بچه ای در بغل ، از روستای جلیان به شهر می آید و یک راست میرود مطب.
🌧️آن روز باران تندی هم می بارید و آب تمام کوچه و خیابان های فسا را برداشته .
زن و بچه زیر چادرش مثل پرنده آب کشیده می شوند. همان شب می آید خانه دایی اش و مرتضی هم اتفاقی یا اینکه بداند زنگ می زند.
ادامه دارد
#ظــهور_نــزدیکہ...
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور درایتا✨🌹
👇👇
@shahcharagh
هدایت شده از منتـ💚ـظران،ظهورنزدیکه🚩
#امام_حسین
#قهرمانان_کربلا
🌴#قسمت_سوم
حُر...
کسی بود که راه را...
بر امام حسین و خانوادهاش بست!
و آنها را در دشتِ کربلا گیر انداخت.
او، یکی از فرماندهانِ لشگرِ دشمن بود...
اما یکی ویژگی عجیب داشت!
او...
برای خانوادهی پیامبر...
و بهخصوص دخترِ پیامبر...
حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)...
احترام خاصّی قائل بود!
همین ویژگی به او کمک کرد...
در سختترین نبردِ عُمرش...
پیروز شود!
نبردِ بین خودش...
و خودش!
بعضیها...
شجاعتِ جنگیدن با دشمن را دارند؛
امّا حُر...
کسی بود که...
شجاعتِ جنگیدن با خودش...
و معذرتخواهی از اشتباهش را داشت!
📚 قهرمانان کربلا
📌حُر، مردی آزاده
🎙 محمدحسین پویانفر
✏️ منصوره مصطفیزاده
زیارت عاشوراهدیه به روح ملکوتی#حر👇
eitaa.com/monajatbaparvardagar/44
🌴🏴🌴🌴🏴🌴🌴🏴🌴
ورزش باستانی
#قسمت_سوم
آن شب را فراموش نمی کنم ابراهیم شعر میخواند. دعا می خواند و ورزش می کرد. مدتی طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه ای بود. چند سری بچه های داخل گود عوض شدند اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلا به کسی توجه نمی کرد. پیرمردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه می کرد. پیش من آمد ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی :گفت ،آقا این جوان کیه؟! با تعجب گفتم چطور مگه؟ گفت من که وارد شدم ایشان داشت شنا می رفت. من با تسبیح شنا رفتنش را شمردم تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصد تا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم میخوره» وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
:گفت
البته ابراهیم این کارها را برای قوی شدن انجام میداد همیشه می برای خدمت به خدا و بندگانش باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می کرد که: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن. ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سرزبان ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کارهائی را انجام نداد می گفت این کارها عامل غرور انسان می شه. می:گفت مردم به دنبال این هستند که چه کسی قوی تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزشهای سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است. بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و میدید که شخصی خسته شده شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض می کرد.
اما بدن قوی ابراهیم یکبار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که سید حسین طحامی قهرمان کشتی جهان و یکی از ارادتمندان حاج حسن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد.
#قسمت_سوم
#سلام_بر_ابراهیم۱
#پهلوان
#قسمت_سوم
همیشه هم حدیث پیامبر گرامی اسلام را می خواند:« اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوبتر است.» با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه
حضور داشتند.
ابراهیم هم کمتر به تهران می.آمد یکبار هم که آمده بود، وسائل ورزش باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راه اندازی کرد.
زورخانه حاج حسن توکل در تربیت پهلوانهای واقعی زبانزد بود. از بچه های آنجا به جز ابراهیم جوانهای بسیاری بودند که در پیشگاه خداوند پهلوانیشان اثبات شده بود! آنها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوانهای واقعی همینها
هستند.
دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سالهای اول دفاع مقدس، با شهادت شهید حسن شهابی مرشد زورخانه شهید اصغر رنجبران(فرمانده تیپ عمار و شهیدان ،سید صالحی، محمد شاهرودی، علی خرمدل، حسن زاهدی سید محمد سبحانی سید جواد مجد ،پور ،رضا پند حمد الله مرادی رضا هوریار، مجید فریدوند، قاسم کاظمی و ابراهیم و چندین شهید دیگر و همچنین جانبازی حاج علی نصر الله مصطفی هرندی و علی مقدم و همچنین در گذشت حاج حسن توکل به پایان رسید. مدتی بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطره ها پیوست.
http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
#سلام_بر_ابراهیم۱
#شروع_جنگ
#قسمت_سوم
روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات
باشيد. بعد يك مدرسه را كه تقريبًا پر از مهمات بود به ما تحويل دادند.
يك روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند.
ابراهيم به شوخي ميگفت: بچهها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره
بياد، هيچي از ما نميمونه!
وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در
غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود.
چنــد تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مســئول
نيروهاي رزمنده شده بودند.
آنها در منطقه پاوه گروه چريكي به نام دســتمال ســرخها داشتند. حاال با
همان نيروها به سرپل آمده بودند.
داخل شــهر گشتي زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودي،
مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيري با نيروهاي عراقي.
در سنگر باالي تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با
نيروهاي عراقي است. از تپههاي بعدي هم عراقيها قرار دارند.
چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد. همه رزمندهها شروع به
شليك كردند.
ابراهيم داد زد: چيكار ميكنيد! شما كه گلولهها رو تموم كرديد! بچهها همه
ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموزشهاي نظامي را به خوبي
فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد.
در همين حين عراقيها از پايين تپه، شــروع به شــليك كردند. گلولههاي
آرپيجي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك ميشد.
بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمندههايي كه براي اولين بار
اسلحه به دست ميگرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند.
خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد!
لحظاتي بعد صداي شــليك عراقيها كمتر شــد. نگاهي به بيرون ســنگر
انداختم. عراقيها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند.
يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقيها حمله كردند!
آنها در حالي كه از سنگر بيرون ميدويدند فرياد زدند: اهلل اكبر
شايد چند دقيقهاي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده
نفر از عراقيها توســط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار
كردند.
ابراهيم ســريع آنها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچهها از اين
حركــت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اســرا عكس ميانداختند.
بعضيها هم با ابراهيم عكس يادگاري ميگرفتند!
ســاعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته
بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم
جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم.
در تهران تشــييع جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در
محل، تشييع شد.
ّمدل فرياد ميزد:
جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علي خر
فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد.
http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
#سلام_بر_ابراهیم۱
#ابوجعفر
#قسمت_سوم
هرچه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم. اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفی کرد و گفت من ابو جعفر، شیعه و ساکن کربلا هستم اصلاً فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید و.... خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدیم. هنوز هوا روشن نشده بود که به غاربان سیران» در همان نزدیکی رفتیم و استراحت کردیم. رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیروها رفت. ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها را صدا کرد. پرسیدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتی به سمت غار بر می گشتم یکدفعه جا خوردم! جلوی غار یک نفر مسلح نشسته بود. اول فکر کردم یکی از شماست. ولی وقتی جلو آمدم با تعجب دیدم ،ابو جعفر همان اسیر عراقی در حالی که اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است به محض اینکه او را دیدم رنگم پرید اما ابو جعفر سلام کرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربی گفت رفقای شما خواب بودند. من متوجه یک گشتی عراقی شدم که از این جا رد میشد. برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک شدند آنها را بزنم! با بچه ها به مقر رفتیم. ابو جعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشتیم. ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد. چند روز بعد ابراهیم بر کا گشت همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند. ابراهیم
را صدا زدم و گفتم بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشکر کنند! با تعجب گفت: چطور مگه چی شده؟ گفتم: تو بیا متوجه میشی! با ابراهیم رفتیم مقر سپاه مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد: ابوجعفر، اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید، بیسیم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی که او به ما از آرایش نیروها مقر تیپها، فرماندهان، راه های
نفوذ و... داده بسیار بسیار ارزشمند است.
بعد ادامه دادند: این اسیر سه روز است که مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحیح و درست است.
از روز اول جنگ . هم در این منطقه بوده حتی تمام راه های عبور عراقیها، تمامی رمزهای بیسیم آنها را به ما اطلاع داده برای همین آمده ایم تا از کار مهم شما تشکر کنیم. ابراهیم لبخندی زد و گفت ای بابا ما چیکارهایم، این کارخدا بود. فردای آن روز ابو جعفر را به اردوگاه اسیران فرستادند. ابراهیم هر چه تلاش کرد که ابوجعفر پیش ما بماند نشد. ابو جعفر گفته بود: خواهش می کنم من را اینجا نگه دارید. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
***
جبهه
مدتی بعد، شنیدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به ج آمده اند. آنها به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی ها می جنگیدند.
عصر
بود. یکی از بچه های قدیمی گروه به دیدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برایت دارم. ابو جعفر همان اسیر عراقی در مقر تیپ بدر مشغول فعالیت است!
عملیات نزدیک بود. بعد از عملیات به همراه رفقا به محل تیپ بدر رفتیم. گفتیم: هر طور شده ابو جعفر را پیدا می کنیم و به جمع بچه های گروه ملحق می کنیم. قبل از ورود به ساختمان تیپ با صحنه ای برخورد کردیم که باور کردنی نبود. تصاویر شهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود. تصویر ابوجعفر در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر مشاهده می شد! سرم داغ شد. حالت عجیبی داشتم. مات و مبهوت به چهره اش دیگر وارد ساختمان نشدیم. از مقر تیپ خارج شدیم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور می شد. حمله به دشمن فداکاری ابراهیم بیسیم چی عراقی، اردوگاه اسراء و تیپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
نگاه کردم.
http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
#سلام_بر_ابراهیم۱
#معجزه_اذان
#قسمت_سوم
با تعجب گفتم: بله. من فكر كردم از بچههاي منطقه غرب است. بعد گفت:
مطلعالفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر!
كمي فكر كردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده عراقي كه اسير شدند يادتان
هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟!
باخوشحالي جواب داد: من يكي از آنها هستم!!
تعجب من بيشتر شد. پرسيدم: اينجا چه ميكني؟!
گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيتاهلل حكيم آزاد
شديم. ايشان ما را كامل ميشناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثيها بجنگيم!
خيلي براي من عجيب بود. گفتم: باركاهلل، فرمانده شما كجاست؟!
گفت: او هم در همين گردان مســئوليت دارد. االن داريم حركت ميكنيم
به سمت خط مقدم.
گفتم: اســم گردان و نام خودتان را روي اين كاغذ بنويس، من الان عجله
دارم. بعد از عمليات مييام اينجا و مفصل همه شما را ميبينم.
همينطور كه اسامي بچهها را مينوشت سؤال كرد: اسم مؤذن شما چي بود؟!
جواب دادم: ابراهيم، ابراهيم هادي.
گفت: همه ما اين مدت به دنبال مشــخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان
خواستيم حتمًا او را پيدا كنند. خيلي دوست داريم يكبار ديگر آن مرد خدا را ببينيم. ســاكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. سرش را بلند كرد و نگاهم كرد.
گفتم: انشاءاهلل توي بهشت همديگر را ميبينيد! خيلي حالش گرفته شد. اسامي
را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. من هم سريع خداحافظي كردم و
حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلي برايم جالب بود.
در اســفندماه 1365 عمليات به پايان رسيد. بســياري از نيروها به مرخصي
رفتند. يك روز داخل وسايلم كاغذي را كه اسير عراقي يا همان بسيجي لشکر
بدر نوشته بود پيدا كردم. رفتم سراغ بچههاي بدر. از يكي از مسئولين لشکر
سراغ گرداني را گرفتم كه روي كاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: اين
گردان منحل شده. گفتم: ميخواهم بچههايش را ببينم.
فرمانــده ادامه داد: گرداني كه حرفش را ميزني به همراه فرمانده لشــکر،
جلوي يكي از پاتكهاي ســنگين عراق در شــلمچه مقاومت كردند. تلفات
سنگيني را هم از عراقيها گرفتند ولي عقبنشيني نكردند.
بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: كسي از آن گردان زنده برنگشت!
گفتم: اين هجده نفر جزء اســراي عراقي بودند. اسامي آنها اينجاست، من
آمده بودم كه آنها را ببينم.
جلو آمد. اسامي را از من گرفت و به شخص ديگري داد. چند دقيقه بعد آن
شخص برگشت و گفت: همه اين افراد جزء شهدا هستند!
ديگر هيچ حرفي نداشــتم. همينطور نشســته بودم و فكر ميكردم. با خودم
گفتم: ابراهيم با يك اذان چه كرد! يك تپه آزاد شد، يك عمليات پيروز شد،
ّ از قعر جهنم به بهشت رفتند.
هجده نفر هم مثل بعد به ياد حرفم به آن رزمنده عراقي افتادم: انشاءاهلل در بهشت همديگر را ميبينيد.
بياختيار اشك از چشمانم جاري شد. بعد خداحافظي كردموآمدم بيرون.
من شك نداشتم ابراهيم ميدانست كجا بايد اذان بگويد، تا دل دشمن را به
لرزه درآورد. وآنهايي را كه هنوز ايمان در قلبشان باقي مانده هدايت كند!
http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
Part03_حماسه حسینی.mp3
7.83M
✅کتاب حماسه حسینی بصورت #گزیده اجرا شده است
#قسمت_سوم
هرشب یک قسمت بارگزاری میشود
ان شا ءالله ذخیره کنید و استفاده کنید
#حماسه_حسینی
#شهید_مطهری
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌱👈 #ره_توشهی_زوّار ( #قسمت_سوم)
✅به هیچ وجه این فایل ها رو از دست ندهید
این فایل ها باید به دست همه زوار اربعین برسه
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
❁ ⃟ ⃟ ❁ ⃟ 🖤🖤🖤 ⃟ ❁ ⃟ ⃟ ❁
http://eitaa.com/mahfel_montazeran3