#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت :هشتاد و هفتم
در جريان آن حمله يكي از زنان اين شهر با ضربات داس دو نظامي عراقي
را به هالكت رساند!!
بعد از آن عدهاي از مردم شــهر از آنجا رفتند. بقيه مردم روزها را به شــهر
ميآمدند وشبها به سياه چادرها در جاده اسالمآباد ميرفتند.
تيپ ذوالفقار ارتش هم در منطقه »بان سيران« دراطراف گيالن غرب مستقر
شده بود.
مدت كوتاهي از فعاليت سپاه گيالنغرب گذشت. در اين مدت كار بچهها
فقط پدافند در مقابل حملههاي احتمالي دشمن بود و هيچ تحرك خاصي از
نيروها ديده نميشد.
جلســهاي برقرار شــد. نيروها پيشــنهاد كردند همانطور كه دكتر چمران
جنگهــاي نامنظــم را در جنوب و اصغر وصالي جنگهــاي چريكي را در
سرپل ذهاب انجام ميدهند. يك گروه چريكي نيز در گيالنغرب راهاندازي
شود.
كار راهاندازي گروه انجام شد. بعد هم مسئوليت عمليات گروه را به ابراهيم
و جواد افراســيابي واگذار شد. به پيشــنهاد بچهها قرار شد نام دكتر بهشتي را
براي گروه انتخاب كنند.
امــا در بازديدي كه شــخص آيتاهلل بهشــتي از منطقه داشــت با اين كار
مخالفت كرد و گفت: چون شــما كار چريكي انجــام ميدهيد، نام گروه را
شهيد اندرزگو بگذاريد. چرا كه او بنيانگذار حركتهاي چريكي و اسالمي
بود.
ابراهيم تصوير بزرگي از امام)ره( و آيتاهلل بهشــتي و مقام معظم رهبري را
در مقر گروه نصب كرد. گروه فعاليت خود را آغاز نمود.
نيروهــاي اين گروه چريكي نامنظم، ماننــد نام آن نامنظم بودند. همه گونه
آدمي در آن حضور داشت!
🖤#دهه_اول_محرم
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت :هشتاد و هشتم
از نوجوان تا پيرمرد، از افراد بيســواد تا فارغالتحصيل دكتري، از بچههاي
بسيار متدين و اهل نماز شب، تا كساني كه در همان گروه نماز را فرا گرفتند.
از بچههــاي حوزه رفتــه تا كمونيســتهاي توبه كرده و... بــه اين ترتيب
همه ّ گونه نيرو در جوي بسيار صميمي و دوستداشتني دور هم جمع شدند.
افــراد اين گروه تقريبًا چهل نفره، در يك چيز با هم مشــترك بودند و آن
شجاعت و روحيه باالي آنها بود. ابراهيم كه عم ًال مسئوليت گروه را برعهده
داشــت هميشه ميگفت: ما فرمانده نداريم و از طريق محبت و دوستي خيلي
خوب گروه را رهبري ميكرد.
سيستم اداره گروه به صورتي بود كه همه كارها خودجوش انجام ميشد و
تقريبًا كسي به ديگري امر و نهي نميكرد.
بيشتر كارها با همفكري پيش ميرفت و بيشتر از همه جواد افراسيابي و رضا
گوديني همراهان هميشگي ابراهيم بودند.
٭٭٭
يكي از برنامههاي روزانه گروه، كمك به مردم محلي وحل مشكالت آنها
بود. بسياري از نيروهاي محلي گيالنغرب نيز از اين طريق به گروه جذب شدند.
فعاليتگروه اندرزگو، بيشتر تشكيل تيمهاي شناسايي و عملياتي بود.
عبــور از ارتفاعــات و تهيه نقشــههاي دقيق و صحيح از منطقه دشــمن، از
ديگركارها بود.
روش ابراهيم در شناساييها بسيار عجيب بود. نيمههاي شب به همراه افراد
از ارتفاعات عبور ميكردند.
آنها پشــت نيروهاي دشمن قرار ميگرفتند و از محل استقرار و تجهيزات
دشمن اطالعات بســيار دقيقي را به دســت ميآوردند. ميگفت: اگر چنين
كاري انجام نگيرد معلوم نيست در عملياتها موفق شويم. پس بايد شناسائي
ما دقيق و صحيح باشد.
🖤#دهه_اول_محرم
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت:هشتاد و نهم
ابراهيم روش خود را به ديگر نيروها نيزآموزش ميداد و ميگفت: در مسئله
شناسايي، نيرو بايد شجاعت داشته باشد.
اگر ترس در وجود كسي بود نميتواند نيروي موفقي باشد. بعد هم در مورد
تيزبيني و دقت عمل نيروها صحبت ميکرد.
بــراي همين بود كــه از ميان نيروهاي گروه، زبدهتريــن و بهترين نيروهاي
اطالعات وشناسايي و حتي فرماندهاني شجاع تربيت يافتند.
حر كه مسئوليت اطالعات و عمليات را در قرارگاه
به قول فرمانده تيپ 313 ّ
نجف به عهده داشــت: ابراهيم با روشهاي خود بنيانگذار اين تيپ بود، هر
چند كه قبل از تشكيل آن به شهادت رسيد.
گروه چريكي شهيد اندرزگو در دوران فعاليت يك ساله خود شاهد پنجاه
و دو عمليات كوچك و بزرگ توسط همان نيروهاي نامنظم بود.
آنها لشكر چهارم ارتش عراق را در منطقه غرب به ستوه آوردند و تلفات
سنگيني را به آنان تحميل كردند.
در اين گروه كوچك، انســانهاي بزرگي تربيت شــدند كــه دوران دفاع
مقدس ما مديون رشادتهاي آنهاست.
آنهــا از خرمن وجودي ابراهيم خوشــهها چيدند و بــه همراهی او افتخار
ميكردند: شــهيد رضا چراغي فرمانده شجاع لشكر 27 حضرت رسول،9
شــهيد رضا دستواره قائم مقام لشکر، شهيد حسن زماني مسئول محور لشکر،
شهيد سيد ابوالفضل كاظمي فرمانده گردان ميثم، شهيد رضا گوديني فرمانده
گردان حنين، شهيد محمدرضا علي اوسط معاون تيپ مسلم ابن عقيل، شهيد
داريوش ريزهوندي فرمانده گردان مالك، شــهيدان ابراهيم حسامي و هاشم
ّمدل از مسئولين
كلهر معاونين گردان مقداد، شهيدان جواد افراسيابي و علي خر
اطالعات لشکر، و همچنين چندين فرمانده بزرگ دفاع مقدس كه هم اكنون
نيز از افتخارات نظام اسالمي هستند.
🖤#دهه_اول_محرم
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت:نود
شهادت اصغر وصالي
علي مقدم
محرم ســال 1359 اتفــاق مهمــي رخ داد. اصغر وصالي و علــي قرباني با
نيروهايشان از سرپل ذهاب به گيالنغرب آمدند.
قرار شد بعد از شناسايي مواضع دشمن، از سمت شمال شهر، عملياتي آغاز
شود.
آن ايام روزهاي اول تشــكيل گروه اندرزگو بود. قسمتي از مواضع دشمن
شناسايي شده بود.
شــب عاشــورا همه بچهها در مقر سپاه جمع شــدند. عزاداراي با شكوهي
برگزار شد.
مداحي ابراهيم در آن جلســه را بســياري از بچهها به ياد دارند. او با شور و
حال عجيبي ميخواند و اصغر وصالي مياندار عزادارها بود.
روز عاشــورا اصغر به همراه چند نفر از بچهها براي شناســايي راهي منطقه
»برآفتاب« شد.
حوالي ظهر خبر رسيد آنها با نيروهاي كمين عراقي درگير شدهاند. بچهها
خودشان را رساندند، نيروهاي دشمن هم سريع عقب رفتند اما...
علي قرباني به شــهادت رسيد. به خاطر شدت جراحات، اميدي هم به زنده
ماندن اصغر نبود.
اصغر وصالي را سريع به عقب انتقال داديم ولي او هم به خيل شهدا پيوست.
🖤#دهه_اول_محرم
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت:نود و یکم
بعــد از شــهادت اصغر، ابراهيــم را ديدم كه با صداي بلنــد گريه ميكرد.
ميگفت: هيچكس نميداند كه چه فرماندهاي را از دست دادهايم، انقالب ما
به امثال اصغر خيلي احتياج داشت.
اصغر در حالي كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق شهادت را در
ظهر عاشورا به دست آورد.
ابراهيم براي تشييع به تهران آمد و اتومبيل پيكان اصغر را كه در گيالنغرب
بــه جا مانده بود به تهــران آورد. در حالي كه به خاطر اصابت تركش، تقريبًا
هيچ جاي سالم در بدنه ماشين نبود!
پس از تشييع پيكر شهيد وصالي سريع به منطقه بازگشتيم. ابراهيم ميگفت:
اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب ديد.
برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گيالن غرب شهيد خواهي شد.
روز بعد بچههاي گروه، براي اصغر مجلس ختم وعزاداري برپا كردند. بعد
بچهها به هم قول دادند كه تا آخرين قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون
اصغر را بگيرند.
جواد افراســيابي و چند نفر از بچهها گفتند: مثل آدمهاي عزادار محاســن
خودمان را كوتاه نميكنيم تا صدام را به سزاي اعمالش برسانيم.
🖤#دهه_اول_محرم
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت:نود و دوم
ظاهر ساده
جمعي از دوستان شهيد
در ايام ابتداي جنگ، ابراهيم الگوي بســياري از بچههاي رزمنده شده بود.
خيليها به رفاقت با او افتخار ميكردند. اما او هميشــه طوري رفتار ميکرد تا
كمتر مطرح شود.
مث ًال به لباس نظامي توجهي نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردي ميپوشيد. تا
هم به مردم محلي آنجا نزديكتر شود، هم جلوي نفس خود را گرفته باشد. ساده
و بيآاليش بود. وقتي براي اولين بار او را ديديم فكر كرديم كه او خدمتكار
و... براي رزمندگان اســت. اما مدتي كه گذشــت به شخصيت او پي برديم.
ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود. به جاي توجه به ظاهر و قيافه، بيشتر به فكر
باطن بود. بچهها هم از او تبعيت ميكردند.
هميشــه ميگفت: مهمتر از اينكه براي بچهها لباسهاي هم شــكل و ظاهر
نظامي درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا ميتوانيم
بيشتر با بچهها رفيق باشيم. نتيجه اين تفكر، در عملياتهاي گروه،كام ًال ديده
ميشد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت ميكردند.
٭٭٭
پارچه لباس پلنگي خريده بود. به يكي از خياطها داد وگفت: يك دســت
ُ لباس كردي برايم بدوز. روز بعد لباس را تحويل گرفت وپوشــيد. بسيار زيبا
شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتي بعد برگشت. با لباس سربازي!
🖤#دهه_اول_محرم
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت:نود و سوم
پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه ُ هاي كرد از لباس من خوشش آمد.
من هم هديه دادم به او!
ســاعتش را هم به يك شخص ديگرداده بود. آن شخص ساعت را پرسيده
بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شد بسياري
از كردهــاي محلي مجذوب اخالق ابراهيم شــوند و به گروه اندرزگو ملحق
شــوند. ابراهيم در عين ســادگي ظاهر، به مســائل سياســي كام ًال آگاه بود.
جريانات سياسي را هم خوب تحليل ميكرد.
مدتي پس از نصب تصاوير امام راحل و شهيد بهشتي در مقر، از طرف دفتر
فرماندهي كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بنيصدر اداره ميشد دستور تعطيلي
و بستن آذوقه گروه صادر گرديد، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعالم كرد كه
حضور اين گروه در منطقه الزم است. تمامي حمالت ما توسط اين گروه طراحي و
اجرا ميشود. بعد از مدتي با پيگيريهاي اين فرمانده، جلوي اين حركت گرفته شد.
يك روز صبح اعالم كردند كه بنيصدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد.
ابراهيم و جواد و چند نفر از بچهها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند.
فرماندهان نظامي با ظاهري آراســته منتظر بنيصدر بودند. اما قيافه بچههاي
اندرزگو جالب بود. با همان شلوار كردي و ظاهر هميشگي به استقبال بنيصدر
رفتند! هر چند هدفشــان چيز ديگري بود. ميگفتند: ما ميخواهيم با اين آدم
صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ را اداره ميكند!
آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعالم كردند رئيس جمهور به علت
آسيب ديدن هليكوپتر به كرمانشاه نميآيد.
مدتي بعد حضرت آيتاهلل خامنهاي)حفظهاهلل( به كرمانشاه آمدند. ايشان در
آن زمان امام جمعه تهران بودنــد. ابراهيم تمام بچهها را به همراه خود آورد.
آنها با همان ظاهر ساده و بيآاليش با حضرت آقا مالقات كردند و بعد هم
يكيك، ايشان را در آغوش گرفتند و روبوسي كردند.
🖤#دهه_اول_محرم
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت: نود و چهارم
چم امام حسن7
حسين اهلل كرم
براي اولين عملياتهاي نفوذي در عمق مواضع دشمن آماده شديم. ابراهيم،
جواد افراســيابي، رضا دستواره و رضا چراغي و چهار نفر ديگر انتخاب شدند.
بعد دو نفر از كردهاي محلي كه راهها را خوب ميشناختند به ما اضافه شدند. به
اندازه يک هفته آذوقه كه بيشتر نان و خرما بود برداشتيم. سالح و مواد منفجره و
مين ضد خودرو به تعداد كافي در كوله پشتيها بسته بندي كرديم و راه افتاديم.
1 امام
از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امامحسن عبور كرديم. به منطقه چم
حســن7 وارد شديم. آنجا محل اســتقرار يك تيپ ارتش عراق بود. ميان
شيارها و البهالي تپهها مخفي شديم.
دشمن فكر نميكرد كه نيروهاي ايراني بتوانند از اين ارتفاعات عبور كنند.
براي همين به راحتي مشغول تهيه نقشه شديم.
سه روز در آن منطقه بوديم. هرچند بارندگيهاي شديد كمي جلوي كار ما
را گرفت، اما با تالش بچهها نقشههاي خوبي از منطقه تهيه گرديد.
ِ پس از اتمام كار شناسايي و تهيه نقشه، به سراغ جاده نظامي رفتيم. چندين
مين ضد خودرو در آن كار گذاشتيم. بعد هم سريع به سمت مواضع نيروهاي
خودي برگشتيم.
هنوز زياد دور نشــده بوديم که صــداي چندين انفجارآمــد. خودروها
🖤#دهه_اول_محرم
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت:نود و پنجم
نفربرهاي دشمن را ديديم كه در آتش ميسوخت.
مــا هم ســريع از منطقه خطر دور شــديم. پس ازچند دقيقه متوجه شــديم
تانكهاي دشمن به همراه نيروهاي پياده، مشغول تعقيب ما هستند. ما با عبور از
داخل شيارها و البهالي تپهها خودمان را به رودخانه امام حسن7 رسانديم.
با عبور از رودخانه، تانكها نتوانستند ما را تعقيب كنند.
محل مناسبي را در پشــت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم.
دقايقي بعد، از دور صداي هليكوپتر شنيده شد!
فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بالفاصله نقشهها را داخل يك كولهپشتي
ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد ميمانيم شما سريع حركت كنيد.
كاري نميشــد كرد، خشابهاي اضافه و چند نارنجك به آنها داديم و با
ناراحتي از آنها جدا شديم و حركت كرديم.
اص ًال همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشهها بود. اين موضوع
به پيروزي در عملياتهاي بعدي بسيار كمك ميكرد.
از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض ميكنند و
با ژ3 به سمت هليكوپتر تيراندازي ميكردند. هليكوپتر عراقي هم مرتب با
دور زدن به سمت آنها شليك ميكرد.
دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدايي نميآمد. يكي از بچهها
كه خيلي ابراهيم را دوســت داشــت گريه ميكرد، ما هيــچ خبري از آنها
نداشتيم. نميدانستيم زنده هستند يا نه.
يادم آمد ديروز كه بيكار داخل شــيارها مخفي بوديــم، ابراهيم با آرامش
خاصي مسابقه راه انداخت و بازي ميكرد.
بعد هم لغتهاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش ميداد. آنقدر آرامش
داشت كه اص ًال فكر نميكرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفتهايم.
وقتي هم موقع نماز شد ميخواست با صداي بلند اذان بگويد!
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت:نود و ششم
امــا با اصرار بچهها خيلــي آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوي خاصي
مشغول نماز شد. ابراهيم در اين مدت شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه
بچهها خارج ميكرد. حاال ديگر شب شده بود. از آخرين باري كه ابراهيم را
ديديم ساعتها ميگذشت.
به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را
تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند.
چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از آنها نشد. هوا كمكم در
حال روشن شدن بود. ما بايد از اين مكان خارج ميشديم. بچهها مرتب ذكر
ميگفتند و دعا ميخواندند. آماده حركت شــديم کــه از دور صدايي آمد.
اسلحهها را مسلح كرديم و نشستيم.
چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند. خوشحالي
در چهــره همه موج ميزد. با كمك بچههاي تازه نفس به كمكشــان رفتيم.
سريع هم از آن منطقه خارج شديم.
نقشــههاي به دســت آمده از اين عمليات نفوذي در حملههاي بعدي بسيار
كارســاز بود. اين جز با حماسه بچههاي شجاع گروه از جمله ابراهيم و جواد
به دســت نميآمد. فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش
بچههــا بودند. با رضــا رفتيم پيش ابراهيــم. گفتم: داش ابــرام، ديروز وقتي
هليكوپتر رسيد چه كار كرديد؟
با آرامش خاص و هميشــگي خودش گفت: خدا كمك كرد. من و جواد
از هــم فاصله گرفتيم و مرتب جاي خودمان را عوض ميكرديم و به ســمت
هليكوپتر تيراندازي ميكرديم.
او هم مرتب دور ميزد و به سمت ما شليك ميكرد. وقتي هم گلولههايش
تمام شد برگشت. ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهاي پياده به سمت ارتفاع
حركت كرديم. البته چند تركش ريز به ما خورد تا يادگاري بمونه!
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت: نود و هفتم
اسير
مهدي فريدوند، مرتضي پارسائيان
از ويژگيهاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين
حرف را از ابراهيم ميشنيديم كه: اكثر اين دشمنان ما انسانهاي جاهل و ناآگاه
هستند. بايد اسالم واقعي را از ما ببيند. آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف
حزب بعث خواهند شد. لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن در
فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت.
سه اسير عراقي را داخل شهرآوردند. هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود.
مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزي كه از طرف تداركات
براي مــا ميآمد و يا هر چيزي كه ما ميخورديم. ابراهيم همان را بين اســرا
توزيع ميكرد. همين باعث ميشد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند.
كمي هم عربي بلد بود. در اوقات بيكاري مينشست و با اسرا صحبت ميكرد.
دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم
سؤال كردند: شما هم با ما ميآيي؟ وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت
شــدند. آنها با گريه التماس ميكردند و ميگفتند: مــا را اينجا نگه دار، هر
كاري بخواهي انجام ميدهيم. حتي حاضريم با بعثيها بجنگيم!
٭٭٭
عمليات بر روي ارتفاعات بازيدراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت باالی
ارتفاعات رفتيم. از بچههاي خودي دور شديم. به سنگري رسيديم که تعدادي
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم.هادی
پارت :نود و هشتم
عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد.
فكر نميكردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم:
حركت كنيد. اما آنها هيچ حركتي نميكردند!
طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند.
شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم!
دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولي همه عراقيها به
افسر درجهداري كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند!
افسر بعثي ابروهايش را باال ميانداخت. يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حاال
در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم
گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود.
هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از
خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما
ميآمد. آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم
گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟!
گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نميخواد اينها حركت كنند! بعد با دست،
افسر را نشان دادم. لباس و درجهاش با بقيه فرق داشت و كام ًال مشخص بود.
ابراهيم اســلحهاش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه
افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند
كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد.
تمامي عراقيها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را باال گرفتند. افسر
بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم
و همينطور ناله ميكرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نميگنجيدم،
تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود. ابراهيم افسر عراقي را به ميان
اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد.
بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم.
«لبیک یا سید الشهدا»
✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
#محفل_شهدا🌙
#به_کانال_خودتان_بپیوندید
═══❖══════❖═══
@Mahfele_shohada60
═══❖══════❖═══