#آزار6
حسین وقتی که شنید پدرم میخواسته چه بلایی سرم بیاره با صدای بلندی داد زد دیگه حق نداری به اون مرتیکه بگی پدر بیناموس بوی از انسانیت نبرده و نمیتونه پدر تو باشه...
یک سال عقد بودیم بعد از اینکه مادرم خودش بخشی از جهیزیمو جور کرد با حسین ازدواج کردم بعد از ازدواجمون حسین خیلی هوامو داشت.
اما تاکید میکرد که حق ندارم برم خونه پدرم و باهاشون ارتباط داشته باشم پدرم هم به گفته حسین حق نداشت که بیاد خونمون اما مادرم هر از گاهی میومد به دیدنم به همراه خواهر کوچیکم...
من که خودم اون روز نجات پیدا کردم به لطف خدا از دست پدر بیوجدانم خلاص شدم و الان در کنار حسین خوشبختم اما تمام نگرانیم برای خواهر کوچیکم حسنا بود که نکنه بعداً اونم مثل من گرفتار بشه.
پایان.
کپی حرام.