سلام میخوام داستان زندگی پر پیچ و خمم رو براتون بگم و دوست دارم با دقت بخونید مخصوصا اون خانمهایی که همسران سرد و بد دهن و یه دنده، در کل بگم بی تربیت دارن که البته تعدادشونم کم هست، و هستن مردان خوش اخلاق با وفا مهربون که تعداد شونم زیاد هست،
۱۳سالم بود که همسایمون من رو از پدرم و مادرم برای پسرشون خواستگاری کرد، ما عقد کردیم، یک سال عقد کرده بودیم دوران نامزدیم یه بار با مامان و بابام و نامزدم رفتیم شاه عبدالعظیم، پشت شیشه ویترین من یه گل سینه دیدم، خیلی ازش خوشم اومد به نامزدمدگفتم من از این گل سینه خوشم اومده میشه برام بخری، ناراحت شد گفت نه پول ندارم، من خیلی بهم بر خورد، بغض کردم، ولی خیلی تلاش کردم که گریه نکنم، این شروع مخالفتهای همسرم با من بود که هرچی مگفتم میخوام رو طلبکارانه میگفت ندارم...
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
. اون زمان روسری های زرشگی حریر مد شده بود همه دخترهای فامیل، تازه عروسها خریدن سرشو کردن جز من که با حسرت نگاهشون میکردم،
ببینید عزیزانی که دارید این داستان رو میخونید نگید وااای چه غمناک این که همش مصیبته، ناراحت نشید بخونید، به جاهای نتیجه صبر زندگی منم میرسید
هفت ماه از ازدواجمون گذشت اولین سیلی رو به خاطر شوری غذا ازش خوردم، واین سیلی شروع کتکهایی بود که بعدها خیلی وحشیانه ازش میخوردم، منم پست سر هم می زاییدم، چهار تا بچه به فاصله دو سال پشت سر هم به دنیا آوردم، با وجود داشتن همچین شوهری، اهل بگو بخند بودم که گاهی شوهرم از خندهای من ناراحت میشد، خودش زیاد اهل بگو بخند نبود و کلا آدم ناراحتی بود...
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
بعد از چهل و هشت سال زندگی شوهرم به زیارت حضرت زینب نرفته
وقتی راه کربلا باز شد تقریبا هرسال میگفت میخوام با رفیقهام اربعین پیاده برم کربلا، منم بهش میگفتم، خب بیا با هم بریم، میگفت مگه زنم پیاده روی میاد کربلا میگفتم تلوزیون نشون میده این همه خانم دارن میرن، میگفت من نمیبرمت، تا الان قسمتش نشده بره، حتی پولش رو میگذاشت کنار پاسپورت هم گرفته، ولی هر بار مسئله میشد و نتونست بره، بابام یه زمین داشت بین خواهر برادرها تقسیم کرد به برادرهام دو قسمت به من و خواهرم یک قسمت زمین داد، به شوهرم گفتم، زمین رو بفروشیم باهاش بریم کربلا مکه، یه خورده ام من طلا بخرم، قبول کرد فروختیم، با هم یه سفر عمره و یه سفر کربلا رفتیم، فقط میخوام بهتون بگم خدا رو ببینید، این که من رو ادم حساب نمیکرد که ببره سفر، خدا کاری کرد که دو تا سفرش رو با پول بنده بره، حالا جالب که...
#ادامهدارد...
❌کپی حرام⛔️
دو سفر کربلا و مکه رو با پول فروش زمین من رفت، همین پارسال که دوباره اسم اربعین اومد، گفت خودم تنها میرم، حوصله وبال با خودم ببرم رو ندارم، نتونست بره، دوباره برای همین امسال همه کارهاش رو کرد، که بره ولی سِکته مغزی کرد و نمی تونه که بره، توی همه این سالهای زندگی تو ذق من زد، کتکم زد، تحقیرم میکرد، یه وقت که میخواست کاری رو برای خونه زندگی انجام بده، من میگفتم به نظر من اگر اینطوری بشه بهتره بهم میگفت تو فقط در مورد مدفوع سگ و گربه نظر بده که کدوم بیشتر دستشویی میکنن، البته نه به این مودبی که من گفتم، از اون کلامات بی تربیتی استفاده میکرد، ولی من همه این سالها رفتارهاش رو گذاشتم به پای بی تقوایی و چون پدرشون خیلی باهاشون بد رفتاری کرده بود، به حساب عقدهای کودکی، صبر کردم اصلاً هم در فکر تلافی کارهای شوهرم نبودم و نیستم...
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
در عوض این صبرم، خدا بهم ارامش درون داده، الان که خواستم خاطرات و نتیجه ظلم و صبر رو برای شماها بگم یاد گذشتم افتادم و گر نه اصلا بهش فکر نمیکنم، هیچ وقت هم از اخلاقهای شوهرم برای خانمهای فامیل و همسایهها نگفتم، باور کنید. بعضی از خانمهای فامیل و همسایه به زندگی من خیلی زیاد غبطه میخورن، و فکر میکنن که توی این سالها من اصلا مشگل بی توجهی همسرم رو. نداشتم و خیلی خوشبختم، البته من به واسطه صبری که باز همین صبر رو هم خود خدا بهم داده خوشبخت هستم و خدا رو شکرمیکنم، ولی همه این ارامش من رو به نظر خودشون از داشتن یه شوهر خوب قدرشناس میدونن، ببینید روزی دهنده غذاها و زیارت ها تفریحات و هرچی که شما فکر کنید خدا هست نه پول هست و نه شوهر و نه هر وسیله دیگهای، چون مالک اصلی هر آنچه که در این دنیا هست خود خداوند هست...
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
#مائده
دختر آخر خانواده بودم. بعد از فوت پدر و مادرم برادرهاماجازه دادن تو خونهبشینم.اما خیلی مراقبم بودن. جوری که برامآزار دهنده بود.فقط کافی بود ساعت از ۶ غروب بگذره و من در خونه رو باز کنم. سه تایی میریختن سر من که چرا در رو باز کردی. به رنگ مانتوم هم کار داشتن طوری که من برای یکمهمونی سه تا مانتو عوض میکردمتا همهشون راضی بشن. ۲۹ سالم بود و هیچ خواستگاری هم نداشتم. تا یه روز یکی از همسایه ها گفت میخواد برام خاستگار بیاره. جمشید تنها اومد.۴۰ سالش بود و تا الان ازدواج نکرده بود. چون تنها اومد برادرام خیلی مخالف بودن اما من خسته بودم از این زندگی. جواب مثبت دادم و با اصرار همسرش شدم
#ادامهدارد
❌کپیحرام⛔️
#مائده ۲
خونه نداشت و باز برادر هام اجازه دادن ما اونجا بشینیم.اوایل خیلی خوب مهربون بود ولی به مرور زمان بداخلاق و بداخلاقتر شد. من برای نجات از محدودیت های برادرام باهاش ازدواج کردم ولی جمشید از اونا بدتر بود. پنج سال گذشته بود و من باردار نشده بودم.خیلی بهش اصرار کردم بریم دکتر. ولی قبول نمیکرد. میگفت بچه میخوایم چی کار. با کمک یکی از دوستام پنهانی رفتم و بعد از کلی آزمایش گفت من به خاطر ساختار لگنم اصلا نمیتونم باردار بشم. کلی گریه کردم ولی دوستم بهم پیشنهاد داد بریم و از پرورشگاه یه بچه بیاریم.رفتیم ولی گفتن شما شرایط اقتصادیش رو ندارید. ناراحت برگشتمکه دوستم گفت یه جایی توی میدونامام حسین میشناسه که اونجا بچه میفروشن. باور نمیکردم ولی وقتی رفتم متوجه شدمراست میگه...
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
#مائده ۳
بعد از چند تا معرف بالاخره رسیدیم به مرد معتادی که یه دختر یک سال و نیمه بغلش بود. میگفت پدرشِ. ولی با خودم گفتم مگه پدر بچهش رو میفروشه زیادی سوال پرسیدم اون با خونسردی جواب داد. گفتم زنت کجاست گفت اونم معتاده الان زندانِ. بچه هم پوست و استخون بود. معلوم بود اصلا به تغذیهش نرسیده بودن. گفتم شناسنامهش کجاست گفت نداره. شک کردم گفتم این بچه رو دزدیدی داری به من میفروشی ولی کلی قسم خورد که بچهی خودمه. بچه رو ازش گرفتم گفتم دو روز بچه رو نگه میدارم آدرس بده تحقیق کنم اگر بچه ی خودت بود پول رو بهت میدم. گفت من سه میلیون لازم دارم اصلا هم کمتر نمیدم. از اینکه با بی رحمی تمام بچهش رو با قیمت کم میفروخت گریهم گرفت...
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
#مائده قسمت ۴
بچه رو ازش گرفتم و بعد از تحقیق فهمیدم راست میگه. ازش تعهد گرفتم که دیگه سراغ ما نیاد اونم به راحتی پذیرفت و رفت. همه چیز رو برای شوهرم تعریف کردم قبول کرد. اسمش رو گذاشتیم مائده و زندگیمون شیرین شد. با کمک یکی از آشناهای شوهرمتونستیم یه شناسنامهی المثنی براش بگیریم. اسم پدر و مادر هم اسم خودمون رو نوشتیم. زندگی خوب بود تا مائده هفت ساله شد.شوهرم سر ناسازگاری گذاشت و انقدر دعوا کرد تا من راضی به طلاق شدم. طلاقم داد و از خونهی موروثی ما رفت. من موندن و مائده که جمشید رو پدر خودش میدونست.انقدر بی قراری پدرش رو کرد که مجبور شدن حقیقت زندگیش رو براش تعریف کنم. با اینکه کم سن بود گفت میخواد پدر و مادر واقعیش رو ببینه...
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
#آهسادات۳
میون گریه هام به مادرشوهرم گفتم مثل مادرم حضرت زهرا که بیخودی سیلی خورد سیلی خوردم انشالله دستات بسوزن انقدر که از درد ناله ت بند نیاد به شوهرمم نگاه کردم و گفتم من زورم بهت نمیرسه ولی، دستم رو محکم تو سینه م کوبیدم و گفتم مادرم زهرا میزنه کمرت که دیگه صاف نشی تو روزگار منو سیاه کردی. هر دو بهم خندیدن و از خونه رفتن، رفتم اتاق خواب سراغ عکس پدرم رو بهش گفتم ی عمر گفتن سادات اه داره اه داره کو؟ تو که پدری نکردی برام اگر بودی حقمو میگرفتی الانم کلی اه کشیدم هر دو سالم و سرحالن فقط من در عذابم، همون شب خواب دیدم ی زن با چادر مشکی اومد کنارم و من روی تخت خواب بودم همون حالتی که داشتم میخوابیدم دستی به سرم کشید و منم نشستم...
#ادامهدارد
کپی حرام⛔️