#ازیادرفته3
حس میکردم که داره بهم دروغ میگه با این حال چون دوستش داشتم صبر کردم و یک سال دیگه که سیاوش بهم گفت خانوادهاش میخوان اون رو بفرستند خارج بهش التماس کردم که نرو همین جا بمون تا با هم ازدواج کنیم اما قبول نکرد و رفت.
حتی باهام خداحافظی هم نکرد گوشیش رو هم خاموش کرد و دیگه التماس های من بیفایده بود.
اون موقع بود که مادرم بهم گفت آخرش به حرف من رسیدی بهت گفتم که هیچ کدوم از این دوستی ها آخر و عاقبت خوشی نداره.
باورم نمیشد که سیاوش انقدر زود منو رها کرده باشه من خیلی دوسش داشتم تو این مدت خیلی بهش وابسته شدم چطور تونستی همچین کاری با من بکنه ؟ وجودم پر از غم بود دنیام تاریک شده بود اصلاً حال و روز خوشی نداشتم.
ادامه دارد.
کپی حرام.