#تاواناشتباهم 2
حرفهای مادرم واقعاً منو میترسوند اما چیکار کنم که عاشق احسان بودم ...
وقتی هم که از ترس هام پیش احسان میگفتم بهم دلداری میداد و میگفت نگران نباش من نمیذارم که مادرم توی زندگی مشترکمون دخالت کنه...
منم دلم به همینا خوش بود و به مادرمم میگفتم لزومی نداره نگران من باشین احسان ازم حمایت میکنه.
مادرم میگفت که مرد جماعت فقط حرف میزنند و رو قولشون نمیمونن اما چه حیف که به حرفش گوش نکردم و به احسان جواب مثبت دادم.
برخلاف مخالفتهای عمه م ما با هم عقد کردیم همون موقعها بود که عمه م بهم گفت _ من به این عقد از رضایت ندادم و شما دور از چشم من عقد کردین منم نمیذارم که یه آب خوش از گلوتون پایین بره....
تهدید کردم و هیچ وقت فکر نمیکردم که نذاره منو احسان با هم خوشبخت بشیم ...
پدر احسان کمکمون کرد و یه مراسم ساده برگزار کردیم بعدشم با کمک بزرگترها زندگیمون رو شروع کردیم احسان اوایل خیلی دوستم داشت.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#تاواناشتباهم 3
اما اصلا فکرشو نمی کردم که مادرش همون اوایل زندگی کاری بکنه که احسان از من زده بشه و ازم فاصله بگیره .....
من اشتباه کردم که خیلی زود باردار شدم ... با وجود اینکه می دونستم احسان داره تحت تاثیر رفتار های عمه قرار می گیره و ممکنه زندگیم از هم بپاشه با این وجود حامله شدم.
بچه م که به دنیا اومد شوهر عمه م به عمه گفت که کدورات هارو کنار بذاره ! اما اون می گفت که من با کسی کدورت ندارم اما یکی پسرمو به زور تصاحب کرده که روی خوشی ازش ندارم....
منم ازش متنفرم بود ... اسم پسرم رو طاها گذاشتیم ...
کاملا متوجه بودم که احسان داره ازم فاصله می گیره ... با خودم فکر می کردم که به خاطر زایمانمه اما قضیه یه چیز دیگه بود... این مادرش بود که سعی داشت بینمون فاصله بندازه ... و با حرفاش کاملا هم موفق شد که شوهرمو ازم دور کنه .
احسان دیگه مثل سابق نبود ...خیلی عصبی شده بود ..
زود از کوره در می رفت با اینکه من کار اشتباهی نکرده بود اما سرم داد می کشید و بی دلیل کتکم می زد.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#تاواناشتباهم 4
دیگه از این وضعیت خسته شده بودم.
پسرم دو سالش بوده و من هنوز رنگ آرامش به زندگیم ندیده بودم...
فقط به خاطر عمه م که نمی خواست ما باهم زندگی کنیم....
چند باری قهر کردم رفتم خونه بابام... مامانم بهم گفت قبلا بهت تذکر داده بودم... حق با مامانم بود من فریب خوردم. بابام با عمه م حرف زد اما حاضر نبود دست از کاراش برداره و مدام بی دلیل شوهر منو پر می کرد ...
منم که بر می گشتم سر خونه زندگیم روز بعدش چشم گریون دوباره می اومدم خونه بابام.
تحمل این شرایط برام سخت بود.. به همین خاطر تصمیم به طلاق گرفتم احسان نمیخواست فکری به حال زندگیمون بکنه منم واقعا خسته شدم ...
مادرم ازم حمایت کرد پدرم اولش مخالف بود اما بعدش که رفتارای زشت عمه و احسان رو دید اونم قانع شد ...
باورم نمیشد که احسان از خداش بود منو طلاق بده اما می گفت مهریه نمی دم..
خیلی اذیتم می کرد منم چاره ای نداشتم جز اینکه مهریه م رو ببخشم اما در مقابلش حضانت طاها رو گرفتم ...
طلاق گرفتم و مثل بقیه خانمایی کهبه خاطر تصمیم اشتباه تنها شدم زندگیمو از نو شروع کردم با پسرم...
کار پیدا کردم و طبقه بالای خونه پدرم زندگیمو شروع کردم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#تاواناشتباهم 5
دادگاه حکم داده بود که احسان فقط ماهی چند ساعت می تونه طاها رو ببینه.
از طرفی عمه ملعون شده م حتی از پسر من که یه پسر بچه بود متنفر بود!
شش ماهی از طلاقم گذاشت با اینکه وابستگی و عشقی که به احسان داشتم هنوز تودلم بود اما کم کم داشتم با این قضیه کنار می اومدم .
تا اینکه یه بار که احسان طاها رو برده بود دیگه نیاوردش... زنگ می زدم جواب نمی داد! تصمیم گرفتم با پدرم برم جلوی خونه ش خیلی استرس داشتم ..
رفتیم اونجا احسان می گفت مادرم نیم ساعت پیشبچه رو آورده براتون...
اما این امکان نداشت!
خدایا ترسیدم که نکنه بلایی سر بچه م بیاره ... اون زن از من متنفر بود ...
بهش زنگ زدم جواب نمی داد... اما اونقدر گرفتمش که بلاخره جواب داد. با گریه بهش گفتم می دونم بچه م پیش توئه تورو خدا بچه مو برام ...
اول انکار می کرد که بچه پیش من نیست اما بعد از لجش شروع کرد به آزارم که آره طاها پیش منه! من از هردوی شما متنفرم ! نمیخوام هیچ ارتباطی با پسر من داشته باشی ! تو از همون روز اولم پسر منو، احسانمو، ازم دزیدی ! الانم می خوام این بلارو سر پسرت بیارم که برات درس عبرتی شه و دل خودمو خنک کنم....
ادامه دارد.
کپی حرام.
#تاواناشتباهم 6
باورم نمیشد که انقدر ظالم باشه ! گریه کردم پشت تلفن التماسش کردم اما بی فایده بود... حالم اصلا خوش نبود می ترسیدم بلایی سر بچه م بیاره ...
بابام ازم خواست که برم خونه قسم خورد که پسرم طاهارو سالم برام میاره...
منم به پدرم اعتماد کردم ... رفتم خونه و منتظر موندم.
اگه مادرم نبود دیونه می شدم.. بهم دلداری می داد که درست میشه و نگران نباشم.
دعا می کردم که خدا پسرمو بهم برگردونه... انگار معجزه شد که پدرم دو ساعت بعدش در حالی که دست طاها رو گرفته بود به خونه برگشت.....
خداروشکر بچه م رو محکم به آغوشم کشیدم... ترس اینکه عمه بلایی سر طاها بیاره داشت دیوونه م می کرد اما پدرم اونو برام آورد ..
بعد از اون اتفاق به احسان التماس کردم که دیگه اون چند ساعتی که طاها رو می بره پیش مادرش نبردش... اونم به خاطر وضعیت روحی من قبول کرد ..
این کمترین کاری بود که می تونست برام بکنه ..
من زندگیمو با پسرم طاها ادامه دادم و تمام خواستگارایی که داشتم رو رد کردم ...دیگه نمی خواستم به هیچ مردی اعتماد کنم ... فقط پسرم برام مهم بود. آرامش خودم و پسرم.. و خداروشکر بابت داشتنش...
پایان.
کپی حرام.