🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامــروز
رذائــــــــل اخـــلاقـــۍ مــثل:
🍁 #حـسادت #نــفرت #خــشم
نسـبت به دیـگران مـثل این است
ڪه #ســم بخـوریم ولی امیدوار
باشــیم دیـگران بمــیرند!!
╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═
@mahfeleemamreza
╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═╯
#حسادت 1
جلوی آینه ایستاده بودم و با لبخند محو تماشای خودم بودم. امشب قرار بود برام خواستگار بیاد.
پدرم میگفت که این خانواده موقعیت خوبی دارن و پسرشون خیلی آدم تحصیل کرده و با فرهنگیه.
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجم. دلم میخواست زودتر شب شه آخه کلی برای مراسم خواستگاری به خودم رسیده بودم و دیگه آماده بودم فقط قند کیلو کیلو تو دلم آب می شد.
با صدای شیرین به خودم اومدم که گفت _ آبجی مرجان من استکان هارو تمیز کردم.
به سمتش برگشتم _ ممنون عزیزم.
سئوالی سرمو تکون دادم_ چطور شدم؟
نگاهی به سر تا پام انداخت و سپس گفت_ عالی آبجی خیلی خوشگل شدی.
با سر تشکری کردم.
نمیدونم چرا دلم میخواست یه جورایی خواستگار امشبمو بیشتر به رخ خواهرم بکشم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#حسادت 2
به سمتش رفتم و گفتم_ بشین شیرین باهم گپ بزنیم.
سری تکون داد و با لبخندی که به لب داشت نشست. کنارش نشستم.
ذوق زده گفتم_ حتما شنیدی که بابا در مورد خواستگار امشب چی گفت؟
سری تکون داد و با میلی گفت_ بله یه چیزایی شنیدم.
برای اینکه حسابی خودمو بالا ببرم شروع کردم به تعریف کردن از خواستگارم
با آب و تاب گفتم_ میدونی سامان مدیر یه شرکت بزرگه! تازه پدرشم موقعیت اجتماعی خوبی داره.
همانطور نگاهم می کرد که ادامه دادم_ تو نمیدونی هر کسی آرزو داره عروس این خانواده بشه!
با خنده اضافه کردم_ اما فقط نصیب من شد همچین موقعیتی!
ادامه دارد .
کپی حرام.
#حسادت 3
شیرین هیچ حرفی نمیزد . خیلی بی احساس بود انگار داشت با دیوار حرف میزدم . این همه تعریفی که منکردم!
شب خواستگارها اومدن از استرس بدجوری دست و پاممیلرزیدن.
سینی چای رو دستم گرفتم و درحالی که سعی میکردم خونسردی خودمو حفظ کنم رفتم به پذیرایی.
از اضطراب زیادی کم مونده بود پس بیوفتم.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که وسط پذیرایی انگار پاهام قفل شدن. لرزش دستام بیشتر شدن و اعتدالم رو از دست دادم. سینی چای از دستم افتاد و ناخودآگاه جیغ کشیدم.
مامان سریع خودشو به من رسوند. لحظه ای بعد متوجه حضور شیرین هم کنار خودم شدم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#حسادت 4
سر بالا آوردم و متوجه نگاه های تحقیر آمیز افراد تو جمع شدم. اشکام سرازیر شدن. دیگه مطمئن بودم که این ازدواج به کل کنسله!
خدایا چقدر رویاپردازی کردم! خودمو زن سامان میدونستم اما الان چی؟ دیگه همه چی تموم شد .
بی اهمیت بهشون با گریه ایستادم و به اتاقم پناه بردم.
چقدر اشک ریختم و خودمو لعنت کردم. لعنت بهم که نتونستم خودمو کنترل کنم. من باید زن سامان میشدم ولی همه چیز خراب شد . چقدر بدشانس بودم من!
با اینکه میدونستم این خواستگاری بهم خورده اما مهمونا هنوز نشسته بودم. کنجکاو بودم که بعد اون قضیه و دیدن دست و پاچلفتی بودن من بازم حاضرن اسمی از خواستگاری بیارن؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#حسادت 5
یک دو ساعتی گذشت که تازه اون موقع متوجه رفتن مهمونا شدن. کسی هم منو صدا نکرد! فقط تو اتاق اشک می ریختم.
بعد رفتنشون از اتاق بیرون رفتم با صورتی پر از اشک. پدرو مادرم خوشحال بودن. شیرین هم یه گوشه نشسته بود. کنجکاو شدم که چی شده اما قبل اینکه من حرفی بزنم پدرم گفت_ دخترم شیرین مبارک باشه بابا به پای هم پير شين.
سرم گیج رفت با شنیدن این حرف!
با بغض لب زدم_ یعنی چی ؟
بابا رو کرد بهم و با اخم گفت_ یعنی اینکه بعد گند شما خانواده ملکی شیرین رو برای پسرشون خواستگاری کردن و قرار شد آخر هفته عقد کنن!
خدایا نه! باورم نمیشد انگار خواب میدم . بازم اشکام پایین ریختن و به دو به اتاقم برگشتم اینبار شیرین هم دنبالم اومد.
هم اینکه به اتاقم وارد شد رو کردم بهش و با گریه گفتم_ الان خوشحالی؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#حسادت 6
شیرین با گریه لب زد_ خواهر تورو خدا! من که نمیخوام تو ناراحت باشی! چیکار کنم مجبور شدم بابا قبول کرد.
وقتی یادم افتاد که چقدر غرور داشتم به خاطر خواستگاری امشب فهمیدم که خودم مقصر اصلی بودم. رو به شیرین گفتم_ من خودم مقصرم ! با غرور بیخودی این بلارو سر خودم آوردم!
شیرین بغلم کرد و زير گوشم گفت_ غصه نخور خواهری! حکمت خدا این بوده. شاید سرنوشتت بهتر از این باشه!
چاره ای نداشتم جز قبول کردن این سرنوشت. تحمل کردم و طاقت آوردم .
یک سال گذشت شیرین و سامان ازدواج کردن. تو مراسم عروسی دوست سامان، فرزاد منو ديده بود و از پدرم برای اومدن به خواستگاری من اجازه گرفتن. من تا اون موقع هم شرایط روحی خوبی نداشتم. اومدن خواستگاری فرزاد خیلی پسر خوبی بود حتی موقعیت بالاتری از سامان داشت. با موافقت بابا منم بله رو گفتم و با فرزاد ازدواج کردم و الانم شکر خدا زندگی خوبی دارم .
پایان.
کپی حرام.