ڪاش میشد ڪه لباسے برسانم به تنش
آبـروے همه عـریان روى صحرا مـانده...(:💔
|•°…یاحبیبالباکین…°•|
!(:
فراق
از عمر ِمن مےڪاهد
اے نامهربان!
رحمے...💔
یادش بخیر
توی مسیر هربار از کنار کسایی که این قهوه ها دستشون بود رد میشدم، هم دوست داشتم بخورم، هم چندشم میشد
فنجون هایی که دست اون آقا یا خانوم بود دور تا دورش قهوه ریخته بود
جای انگشت هزار نفر روش بود😄
معلوم نبود چند نفر از همون دوتا لیوان خوردن
یه حس عجیبی داشتم نسبت بهشون
هی میخواستم بخورم
هی نمیشد، نمیتونستم...
تا اینکه صبح حدود ساعت ده بعد کلی پیاده روی رسیدیم کربلا
بعد از اون پل معروفی که همه روش توقف میکنن و سلام میدن، وارد اولین شارع که شدیم یه آقایی از همین قهوه ها دستش بود
داد میزد: هله بزوار ابو السجاد
رفتم طرفش
یه بسم الله گفتم و ازش گرفتم و قهوه رو سر کشیدم
طعم قهوه های ابوالسجاد با قهوه ی تمام دنیا فرق داشت :)
#اِنّهاکُلّالحکایة (:
•
•
ڪار دستم داد آخر قلبِ ناپاڪم حسین
اربعین، پاے پیاده، رفت از دستم ڪہ رفت...!
امام حسین ڪہ با دخترشون سڪینہ خاتون وداع میڪردن،
براشون این شعر رو گفتن:
میان اینہمہ نوڪر بہ فڪر من هم باش
من ڪہ از همہ جز تو عجیب خستہ شدم ( :
نہ بہ خاڪ در بسودم
نہ بہ سنگش آزمودم
بہ ڪجا برَم سرے را
ڪہ نڪردھام فدایت؟(: