فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا 🌼
در این شب زیبا
دفتر دل دوستانم را
به تو میسپارم
با دستان مهربانت
قلمی بردار🌼
خط بزن غمهایشان را
و دلی رسم کن
برایشان به بزرگی دریا
شادو پر خروش
شبتون بخیر🌼
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
《اسلایم مارکت》
انواع اسلایم ها ، نرمالو ، فیحت و
محصولات جذاب 🤩 🌈
ارسال درون شهری مخصوص شهر قم
و ارسال با پست برای تمام شهرستان ها
بیاین یه سر به پیج بزنین ، خوش میگذره 😊😉
↓↓
پیج فروش ایتا :
https://eitaa.com/joinchat/242221074C03abd3cd74
پیج فروش اینستاگرام :
https://instagram.com/slime.markt?igshid=oncbsbkfr4js
💡 حضرت علی(ع): نابینایى، آسانتر و قابل تحملتر از نداشتن بینش و بصیرت است.
غررالحکم/ ج ۴ / ص ۴۱۳
🌺 شهر را از دریچه گلپابصیر ببینید.👀🤝
به کانال گلپابصیر بپیوندید.
📌سرنوشت لیبی در انتظار لبنان؟!
👆حماقتی که چون تاریخ انتها ندارد.
✅غربگرایی بیماری عصر حاضر.
@golpabasir
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅
➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖
✍سوال : آیا ممکن است که انسان قبل از اینکه از دنیا برود از مرگ خودش با خبر بشود😰⁉️
🍃 eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
🍔کانال بافتنی♡آموزش های رایگان رو از ما بخواهید♧
eitaa.com/joinchat/1115881501C833ea561dd
🍔جملات طلایی علما و شهدا
eitaa.com/joinchat/446824470Ca298ec5e6c
🍔*⊱✿خیاط شوووووووووو✿⊰*متد /////گرلاوین
eitaa.com/joinchat/2405105678Cc844d860c6
🍔انواع غذاهاپلوهاوخورشها و ساندویج وترشی ومربابا کلیپ وعکس
eitaa.com/joinchat/1257635868C2bcda3f283
🍔عاشِقانـھهاے طَلَبِگـ♡ـے
eitaa.com/joinchat/2046623755Ce196d147aa
🍔مه گل پاتوق دختران فرهیخته
eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍔 کانالی پر از هنر ترفند خلاقیت آرایش آشپزی
eitaa.com/joinchat/1261371420Ca96edd0ead
🍔از شر لک* جوش* افزایش وزن* راحت شو!
eitaa.com/joinchat/2525102080Cf8c5a6b847
🍔از گناه تا توبه
eitaa.com/joinchat/4226547731C2a680cafa6
🍔⊱✿عــــروســــکــــ ساز شووووووو+کلی هنر و ایده✿⊰
eitaa.com/joinchat/3505979417Cf6f101a012
🍔جايے براے مبارزہ... براے یڪ تنه ایستادن و مقاومت ڪردن...
eitaa.com/joinchat/2545156096C704456ac4f
🍔چلہ ترڪ گنـاه و چلہ زیارتعاشـورا تا مـــــاه عشــــق اربـــاب
eitaa.com/joinchat/1377632268Cc19bd91091
🍔تو 30 روز آشپز حرفهای شو(محدود)
eitaa.com/joinchat/570621961C70c7bf6ff9
💚بــھ ڪــانال ســلیمــانــے ام بــپیونــدید😊☺
https://eitaa.com/joinchat/907214898Cf2924e892c
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست شبانه20مرداد؛ @Listi_Baneri_110
⚠️جایگاه #لیست_آخر⚠️
♥️ ✨﷽✨
✨ #پنددوستانه
✍🍃
💠سه قانون طلایی در زندگی :
💛کسی راکه به شما
✨یاری میرساند ، فراموش نکنید .
💛نسبت به کسی که شما را
✨دوست دارد ،کینه نورزید .
💛به کسی که شما را درهمه شرایط تنها
✨نمیذارد دوست داشته باش
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❤️📚
📚
#عشقینه 🌸🍃
#ناحله
#قسمت_دویست_و_هفت
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون .
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم.
+همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی
_امیدوارم...
+حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟
_اره ...
+اگه شهید شه چی؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی،
چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم.
ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد .
منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
_چیشد؟کی بود؟
+بابات
_چی میگه؟
+انگار حالش خوب نبود یه جوری بود
گفت چرا نمیاین ؟
_چرا نمیایم؟
+اره
_یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
+اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم
_وا چرا انقدر عجیب شده.
+نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد
_یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده
+اره بریم
یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار تنگ مشکی پوشیدم .به خودم عطر زدم و چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم. ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین.
هوا بارون عجیبی گرفته بود .با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود
بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود .
با عجله روندم تا خونه ی بابا.با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود .
استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟
_ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
+نه ولی انگار عصبی بود
_وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
+اره منم استرس گرفتم
_این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد. انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم .نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه .تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود .بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم.
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود
راه لعنتی کش اومده بود.هر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم. زیر بارون خیس خیس شده بودم .خودمو رسوندم دم خونه .کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود.هیچ اختیاری رو خودم نداشتم.اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونم و بریدن .
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم در خونه رو با دستم هول دادم و رفتم تو.یه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رو مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن.بین جمعیت دنبال اشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من.اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود.چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد
_محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت .دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم. افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم. صدای شکستن هنه وجودم و شنیدم.نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا...
چشامو بستم و به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین.توان بلند کردن خودم و از روی زمین نداشتم .چادرمو کشیدم رو سرم و با تمام وجودم زار زدم.
نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم .زمان واسه من متوقف شده بود.
همه چی از این بعد ثابت بود و تکراری.
همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود
من همه ی وجودمو از دست داده بودم .
روحمو از دست دادم.همه ی زندگیم رو از دست دادم. من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم.من دو دستی همه ی وجودم و هدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بار آسمون داره وواسه کی ناله میکنه؟
واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم!
دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه.
این درد واسم مرگ بود ،یه مرگِ تدریجی !
محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن. ریحانه داد میزد و گریه میکرد.بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود.مردی که حتی تو عذای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله هایی زیر زبونش زمزمه می کرد و گریه می کرد.