فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#امام_زمان
#روز_طبیعت
#سیزده_بدر
🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#چهارشنبه_های
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ودوم
خلاصه خانم حسینی جان دختر که خیلی از این وضع ناراحت و غمگین بود دیگه طاقتش طاق شده بود! از اون شهر میره تا شاید یه شهر دیگه قدر توانمندی ها و استعدادهای او را بدونن...
به شهری رسید که در اون شهر خانم ها و دخترها روسری به سر داشتند و موهاشون دیده نمی شد...
خیلی براش سوال شد که چرا چنین پوششی دارن! از یکی از دخترها پرسید چرا شما روسری پوشیدید؟
دختر لبخندی زد و خیلی با وقار گفت: برای اینکه ما رو فقط بر اساس ظاهرمون قضاوت نکنند و محدود به قیافه و ظاهرمون نشیم!
اینطوری توانایی هامون بهتر دیده میشه... دختر که خیلی وقت بود دغدغه ی این مسئله رو داشت از شنیدن چنین چیزی خیلی خوشحال شد و گفت: چه کسی این راه را به شما نشون داده چه راه عالیی!
دختر گفت: همون کسی که این زیبایی های ظاهری را بهمون داده! خدای مهربون این راه رو برای دیده شدن توانمندی های ما قرار داده...
دختر داستان ما تازه فهمید کسی که توانمندی و فکر و استعداد را به انسان میده راه شکوفا کردنشون را هم حتما میده!
از نزدیکترین مغازه روسری خرید و پوشید و به شهر خودش برگشت... همونطور که دخترک گفته بود دیگه از اون روز دختر به خاطر ظاهرش قضاوت نشد و همه او را به خاطر استعدادهاش شناختن و به این همه توانمندی او افتخار میکردند...
خانم حسینی لبخندی همراه با تایید زد و گفت: چقدر زیبا و دقیق این خانم مسیحی که مسلمان شده این مسئله رو گفتن!
من ذوق کنان ادامه دادم: واقعا همینطوره! راستش برای خودم هم جذاب بود اینکه حجاب نه تنها محدودیت نیست بلکه به قول قرآن راهی برای شناخته شدن و مورد آزار قرار نگرفتنه! جالب اینجاست که وقتی داشتم راجع به حجاب سرچ میکردم خاطره ی جالبی از خانمی به نام “جک والار” که از انگلستان به ایران اومده بود رو دیدم که نماینده سابق مجلس انگلیس بود!
این خانم وقتی داشت برمی گشت و ایران رو ترک میکرد خبرنگاری ازش می پرسه: در ایران چه چیز خاصی مشاهده کردی؟
خانم حسینی نگاهی تأمل بر انگیز کرد و گفت: خوب چی مشاهده کرده!
مثل همیشه برای اینکه جمله ای رو اشتباه یا جابه جا نگم گوشیم رو آوردم بیرون و شروع کردم از روی صفحه اش خوندن...
جالبه او در پاسخ گفت: یک چیزی که برایم خیلی جالب بود این بود که، زمانی می خواستم به ایران بیایم دوستانم به من گفتند به ایران نرو! چرا که آزادیت را از تو می گیرند!
من چون حرف های ضد و نقیض زیادی درباره ایران شنیده بودم، گفتم میخواهم بروم تا بفهمم واقعا در ایران چه خبر است. حالا که آمدم ایران، متوجه شدم که در این چند وقت که در ایران بودم فکرم آزاد شده است. من در انگلیس که بودم چون بی حجاب بودم هر گاه با مردی صحبت می کردم دائم فکرم مشغول این بود که این آقا با چه نیتی دارد با من حرف می زند. آیا در ذهنش به فکر ارتباط نا مشروع با من است؟
آیا می خواهد مرا فریب بدهد؟ و این گونه همیشه فکر من مشغول بود. اما در این چند وقت که در ایران بودم چون حجاب داشتم، فکرم آزاد شد و پس از چند روز متوجه شدم که دیگر فکرم مثل گذشته مشغول آن مسائل نیست. و با هر که حرف می زنم واقعا می توانم به طور عادی با او صحبت کنم.
و حالا که دارم به کشورم بر می گردم، حامل پیام آزادی از سوی زنان ایرانی برای زنان انگلیسی هستم. می خواهم به ملت خودم بگوییم که اگر می خواهید آزاد باشید حجاب را برگزینید...
خانم حسینی بهم گفت: چادر مبارکت باشه عزیزم از اینکه می بینم چقدر خوب مسئله و منفعت حجاب رو درک کردی از صمیم قلبم خوشحالم...
بعد از تشکر از خانم حسینی دلم میخواست با چادرم زودتر در خیابانها راه بروم و با این بالها پرواز کنم...
وقت خدا حافظی خانم حسینی گفت: نازنین جان چهارشنبه برات یک سورپرایز دارم حتما راس ساعت شش در بوستان نجمه باش می بینمت...
هر چه اصرار کردم که قضیه چیه!
گفت: به وقتش می فهمی....
ظاهراً اصرار فایده ای نداشت باید تا چهارشنبه صبر می کردم...
و امان از مواقعی که دل بی طاقت است و تنها چاره صبر...
نویسنده#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✨ اگه یه روزی فکر کردی آرزوهات دوره، یادت بیار که خدا نزدیکه
❣نماز اول وقت
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#تست هوش
کدام یک از افراد توانسته ماهی را بگیرد؟؟
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
دوستانی که مایلند در مسابقه شرکت نمایند پاسخ را تا فردا شب ب ایدی زیر ارسال نمایند👇👇
@mariamm313
انسان باید آنقدر بزرگ باشد که
اشتباهات خود را قبول کند،
آنقدر باهوش باشد که
از آنها سود ببرد،
و آنقدر قوی باشد که
آنها را اصلاح کند...
شب خوش ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣بسم الله الرحمن الرحیم
🌺🍃سلام، آغاز صبح شنبه تون پر از شادی
🌺🍃خوشبختی یعنی
چه دور،
چه نزدیک ..
هنوز کسی باشد
که بی بهانه
دوستت داشته باشد...!
زندگیتون پر از محبت و مهربانی 🍃🌺
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
Hamed Zamani _ Sepidar (128).mp3
6.29M
سپیدار🍀🍀🍀
🎤🎤🎤حامد زمانی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
📝#انگیزشی
آرزو می کنیم که امسالِمان خوب باشد ،
و تلاش می کنیم و سالِمان را خوب می سازیم ،
که نه آرزویِ بدونِ تلاش خوب است ، نه تلاشِ بدونِ آرزو ...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
خداحافظی کردیم چند قدمی بیشتر نرفته بودم که چادرم رفت زیر پام و محکم خوردم زمین! خانم حسینی به سرعت اومد کنارم و بلندم کرد و چادرم رو تکون داد و گفت: چیزیت نشد نازنین!
با اشاره سر گفتم: نه! مشکلی نیست خوبم، ولی خیلی خجالت کشیدم! و توی دلم به خودم نهیب زدم دختر دست و پا چلفتی نمی تونی چادرت رو درست جمع کنی! چه آبروریزی شد! اما خانم حسینی جمله ای گفت که لبخند را روی لبم نشوند!
دستی به سرم کشید و گفت: یه پرنده وقتی قراره پرواز رو یاد بگیره چند بار زمین می خوره تا بالهاش رو بتونه به خوبی کنترل کنه! این زمین خوردنهاش برای بدست آوردن وسعت آسمونه که زمینی ها فقط حسرت داشتنش را می خورند! خجالت نکش عززززیزم قدر این زمین خوردن ها را بدون چون پرواز رو یادت میدن!
جمله اش چقدر قشنگ بود:
زمین خوردن هایی که پرواز را یادت میدهد!
از خانم حسینی که جدا شدم با چادر مشکیم راه افتادم... نمی دونم چی من رو به سمت خونه ی لیلا می کشید شاید دوست داشتم لیلا مرا در این بالهای آسمانی ببیند...
بالاخره سالها با هم دوست بودیم و من دوست داشتم دستِ دوستم را هم بگیر!
رسیدم در خونشون هر چی در زدم درست مثل دفعه های قبل خبری از هیچ کس نبود!
هم زمان همسایه ی کناریشون که پیرزنی قد خمیده و عصا به دست بود اومد بیرون با دیدن من گفت: دخترم کسی تو این خونه نیست با کی کار داری؟!
گفتم:مگه ممکنه!
اینجا خونه ی دوست منه!
منزل آقای ثنایی!
گفت: دخترم الان چند ماهی میشه از اینجا رفتند...
متعجب گفتم: رفتند! برای چیییی؟!
گفت: بعد از عروسی دخترش اونها هم از اینجا رفتند تا نزدیک خونه ی دخترش باشن...
لیلا تنها دختر این خونه بود یعنی عروس شده و به من خبر نداده بود!
ای بی معرفت...
گفتم: شما می دونید کدوم منطقه رفتن؟ پیرزن بنده خدا گفت: بعد از اون عروسی دردسر ساز دیگه خیلی با کسی رفت و امد نداشتن کسی هم خبری نداره!
یه بار مادرشون بنده خدا گفت: داریم میریم نزدیک خونه لیلا...
از شنیدن حرفش داشتم شاخ در میاوردم گفتم: عروسی دردسر ساز! چرااااا؟!
گفت: دخترم تو چکارشونی؟
گفتم: من دوست لیلا هستم
گفت: خوب اگر دوستش هستی که دیگه خودت حتما می دونی...
دیگه نمی شد سوالی پرسید....
هر چند دلم نمی خواست به این موضوع فکر کنم ولی تمام شواهد می گفت لیلا با امید ازدواج کرده و انگار من این وسط یه بازی حسابی خوردم...
دیگه برام مهم نبود!
مهم نبود چون من به جای اون روزهای سخت آرامشی بدست آورده بودم که دلم نمی خواست با این افکار خرابش کنم! چادرم رو محکم گرفتم وتوی دلم خداروشکر کردم که برای لیلا اتفاق بدی نیفتاده...
تا خونه پیاده اومدم حس پوشیدن چادر واقعا حس آرامش بخشی بود هرچند که هرزگاهی فکر عروسی پر دردسر لیلا ذهنم رو بهمم می ریخت! رسیدم جلوی خونه مادرم در رو که باز کرد با دیدنم چنان در آغوشم کشید و لبخندی رضایت بخش زد که تمام افکار طوفانیم به آرامش رسید حالا او هم خوشحال بود از مسیری که انتخاب کردم!
انتخابی که بهای سنگینی برایش دادم اما ارزشش را داشت...
رفتم داخل خونه و با دیدن لبخند مادرم تمام افکار مزاحمم محو شد...
دیگه هر چی بود برای من، امید و لیلا تموم شده بود! غافل از اینکه سرنوشت چیز دیگه ایی رقم زده بود...
بالاخره چهارشنبه شد...
از صبح بی قرار، قرارمون با خانم حسینی بودم یعنی چه جوری می خواست من رو سورپرایز کنه! چقدر تیک تاک ساعت دیر می گذشت زودتر آماده شدم بالاخره ساعت شش شد و من نزدیک محل قرارمون با خانم حسینی...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋