eitaa logo
مَه گُل
669 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - روزی زیادی رسیده - محمدرضا طاهری.mp3
3.29M
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 روزی زیادی رسیده برکت و شادی رسیده 🎤🎤🎤 محمدرضا طاهری https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 - حسين ! بس  كن  تو رو به  خدا!  نمي خواد براي  من  منبر بري  و درس  اخلاق بدي ...  از گل  نازكتره ! چشم  از پنجره  برمي گيرد، اشك هايش  را پاك  مي كند ليوان  آب  را ميان  دستان مي فشرد تنها جرعه اي  آب  تا بغضش  را فرو دهد ناگاه  صداي  آشنايي  در گوشش  مي پيچد با عجله  به  طرف  پنجره  رفته  بيرون را نگاه  مي كند...  حسين  در نظرش  مجسم  مي شود با لباس  سپاهي ، چفيه  به  گردن لبخندي  به  لب  دارد و چشم  به  پنجره  دوخته  است : - سلام ... زن  داداش . اومدم  خداحافظي  چشمان  زهره  از تعجب  گرد مي شود. دهانش  باز مي ماند  چشم هايش  رامي مالد و دوباره  به  آن جا نگاه  مي كند ولي  اين بار حسين  را نمي بيند خاطره اي زنده  مي شود، خاطرة  آن  آخرين  وداع ... - حسين ! اون  از جنگ  كردستان ... اينم  از جنگ  عراق ! آخه  پسر ! آمد و جنگ ساليان  سال  طول  كشيد تو هم  بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟  حالا ديگه  زن  و بچه داري ... عيالواري ... ديگه  بسه حسين  تنها لبخند مي زد، ديگر ازآن  بحث هاي  گذشته  خبري  نبود شوقي  درديدگانش  موج  مي زد و آرامش  بر او حاكم  بود  صورتش  نوراني تر شده  بود. ... نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 آخه  حسين ! بابامونو كه  ساواكي ها كُشتن ...  نديدي  مادر چه  بدبختي ها كشيد تا ما رو بزرگ  كرد مادر چه  خيري  ديد!ما دِين مونو به  انقلاب  ادا كرديم ... حسين  همچنان  سكوت  اختيار كرده  بود، سكوتي  كه  هزاران  سخن  در جوف خود پنهان  داشت  گويي  سخنان  علي  را نمي شنود، گويي  گوش  به  آوايي  ديگرسپرده ، به  آوايي  دلنشين تر... *** روي  نيمكت  چوبي  پشت  به  محوطة  چمن  دانشكده  نشسته  است دست  بر لبه و چوب هاي  نيمكت  مي كِشد: «چقدر حسين  روي  اين  نيمكت  مي نشست  و با دوستاش  و هم كلاسي هاش بحث  مي كرد...»  حسين  را هميشه  در آن  گوشه  از دانشكده  مي ديد، دانشجويان  پيرامون حسين  جمع  مي شدند و او با شور و حالي  انقلابي  برايشان  سخن  مي راند  ليلا هروقت  از آن جا مي گذشت  دوست  داشت  در جمع  مشتاقان  باشد  و به  صحبت  هاي  اوگوش  فرا دهد، صحبت هاي  پُر حرارتي  كه  ديگران  را مجذوب  خويش  ساخته  بود ... نویسنده متن👆 مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏در آینده یه کارخونه همبرگرسازی میزنم که برگرهاشو بصورت مثلث و مربع تولید کنم فقطم به این دلیل که بابام دیگه نگه همبرگرد https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
📌 سوره هایی که درباره زمان هایی از شبانه روز هست کدامند ؟ فلق ، عصر ، لیل ، فجر و .... 📌 از تابستان در کدام سوره یاد شده است ؟ در سوره قریش (صیف ) 📌 از زمستان در کدام‌ سوره یاد شده است ؟ در سوره قریش ( شتاء ) 🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یِ بنده خدایی می گفت : قدیما ڪه ترازو داشتن یه سنگ محک داشتن ؛ همه چیو با اون می‌سنجیدن... می‌گفت : اگر سنگ محک زندگیت بشه 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت سی و پنجم🌸 مردم که حرف‌های مرا شنیدند، عقب نشستند و سروصداها خوابید. اسیر را پشت صخره‌ای نشاندم و با عصبانیت گفتم: «اگر حرکت کنی، تو را هم مثل هم‌قطارت می‌کشم. فهمیدی؟» انگار فهمید؛ چون سرش را تکان داد و حرکتی نکرد. بعد کمی ‌از مردم دور شدم. روی تخته‌سنگی ایستادم و نفسی تازه کردم. از دور، به روستا و دشت نگاه کردم. به قبر فامیل‌ها. به کارهایی که توی همین مدت کوتاه کرده بودم، فکر کردم. سرم گیج می‌رفت. با خودم گفتم: «به خاطر شما کشته شده‌ها، حاضرم همه‌شان را بکشم و خودم هم بمیرم.» برگشتم کنار دیگران. مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب می‌گفت: «ماء... ماء.» نمی‌دانستم منظورش چیست؛ تا اینکه به دبۀ آبی که کنارمان بود، اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زن‌ها، با ترس به من گفت: «گناه دارد، به او آب بده.» به سمت اسیر رفتم. از من می‌ترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را عقب کشید. رفتم و سر دبۀ آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه را از آب پر کردم و به اسیر دادم. یک مهاجر عراقی هم با ما در کوه بود. عربی بلد بود. به او گفتم بیا نزدیکش بنشین و حرف‌هایش را ترجمه کن. مهاجر عراقی، شروع کرد به حرف زدن با اسیر. به او گفت: «بنشین و تکان نخور. هر چه این زن می‌گوید، گوش کن وگرنه جانت را از دست می‌دهی.» اسیر آرام نشسته بود. می‌دانستم باید مواظب باشم که به کسی آسیب نرساند. جلو رفتم و دست کردم توی جیبش. وسایلش را در آوردم و دادم دست مادرم. ساعت و انگشترش را هم از دستش بیرون کشیدم. وقتی حلقه‌اش را از دستش درآوردم، با حسرت به آن نگاه کرد. می‌دانستم باید وسایلش را از او بگیرم. توی کیفش، عکس خودش و بچه‌هایش بود. سه تا بچه توی عکس‌ بود. وقتی عکس بچه‌ها را دیدم، دلم گرفت و دستم ‌لرزید. اما زود به خود آمدم. نگاهم کرد. وقتی سرِ خونی‌اش را دیدم، دلم سوخت. گفتم باید مرهم برای زخمش درست کنیم. به پدرم گفتم: «یک کم ‌از چایی خشکی که آورده‌ایم، خرد کن.» چای خرد شده را با کمی‌ زردچوبه روی زخمش ریختم و با پارچه بستم. سرباز ‌اسیر ایستاده بود و جنب نمی‌خورد. لیلا مرتب دامنم را می‌کشید و می‌گفت: «ولش کن، فرنگیس... گناه دارد.» وقتی دیدم ول‌کن نیست، برگشتم و گفتم: «ولش کنم همۀ ما را بکشد؟ اگر الآن او ما را به اسارت می‌گرفت، ولمان می‌کرد برویم؟» طوری به لیلا نگاه کردم که ترسید و دیگر جیک نزد. بچه‌ها از گرسنگی داد و فریادشان بلند شده بود و ناله می‌کردند. زن‌ها هم فقط زانوی غم بغل گرفته بودند. رو به آن‌ها گفتم: «ها، چه شده؟ خب، بلند شوید برای بچه‌ها غذا درست کنید.» بعد خودم شروع کردم به برنج قرمز درست کردن. چوب‌ها را روی هم چیدم و آتش برپا کردم. قابلمه را روی آن گذاشتم، برنج و سیب‌زمینی و روغن و نمک و رب گوجه فرنگی را ریختم توی آن و شروع کردم به چرخاندن. همان وقت بود که شنیدم یکی از زن‌ها پشت سرم ‌گفت: «نگاه کن، انگار نه انگار یک آدم را کشته. ببین چقدر راحت برنج را هم می‌زند!» ‌خواستم حرفی بزنم و جوابش را بدهم. اهمیت ندادم. احساس کردم دلم خنک شده است. فکر کردم دایی‌ام دیگر زیر خاک نیست. به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه می‌کرد که مشغول غذا درست کردن بودم. چشم از من برنمی‌داشت. تازه کارم تمام شده بود که دایی‌حشمتم را دیدم که از سربالایی کوه بالا می‌آید. همه بلند شدیم و به طرفی که می‌آمد، چشم دوختیم. دایی‌حشمت تفنگ دستش بود و دو سرباز عراقی را هم با خود می‌آورد. دایی‌ام آن‌ها را اسیر کرده بود! https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
🌸قسمت سی و ششم🌸 مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامی‌های عراقی نگاه می‌کردند. وقتی رسیدند، مردم آن‌ها را دوره کردند. پرسیدم: «خالو، چطور این‌ها را اسیر کردی؟ بیا، ما هم اینجا یکی‌شان را داریم! بیا و تماشا کن.» اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند و تشنه و گرسنه. آن دو تا اسیر را هم کنار اسیر خودم نشاندم. به هر سه اسیر آب و غذا دادیم. اسیرها می‌گفتند که چند روز است غذا نخورده‌اند. با حرص غذا می‌خوردند. در حالی که دهانشان پر بود، دست‌هاشان را از برنج قرمز پر کرده بودند. برنج‌ها را با چنگ و دست می‌خوردند. بچه‌ها از طرز غذا خوردن آن‌ها خنده‌شان گرفته بود. زنی که حرف‌هاشان را ترجمه می‌کرد، گفت: «می‌گویند پنج روز است غذای درست و حسابی نخورده‌ایم.» نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آن‌ها چای هم دادیم. با هم ‌حرف می‌زدند. کنجکاو بودم بدانم چه می‌گویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت: «از تو می‌ترسند! می‌گویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.» یکی از آن‌ها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظه‌ای چشم از آن‌ها برنمی‌داشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت: «وقتی می‌گویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمی‌گویم!» اسیرها تا غروب پیش ما بودند. همه جا صدای بمب و خمپاره می‌آمد. دایی‌حشمت گفت: «فرنگیس، زود باش اسیرت را بیاور تا برویم و تحویل رزمنده‌ها بدهیم.» یکی از اسلحه‌ها را دستم گرفتم و با دایی و سه تا اسیر راه افتادیم. مادرم مرتب می‌گفت: «فرنگیس، مواظب باش. بلایی سرشان نیاوری.» پدرم چیزی نمی‌گفت، اما لیلا هنوز التماس می‌کرد و می‌گفت: «فرنگ، بگذار بروند خانۀ خودشان!» مقداری از راه را که میان‌بر رفتیم، دایی‌ام حشمت گفت: «بروم نیرو بیاورم و اسیرها را تحویل بدهیم.» رفت و از گناوه جیپی آورد. یک مأمور هم همراهش بود. با جیپ و دو تا از نیروهای خودمان که از بچه‌های سپاه بودند، اسیرها را به پادگان ثابت‌خواه بردیم. در آنجا، نیروهای خودی که صفر خوشروان بود و علی‌اکبر پرما و نعمت کوه‌پیکر، اسرا را تحویل می‌گرفتند. تعریف این سه نفر را از دایی‌ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم. پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف می‌روند. بعضی‌هاشان، ما و اسیرها را نگاه می‌کردند. از اینکه یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. دایی‌حشمت به هر کس می‌رسید، می‌گفت: «این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزاده‌ام است، گرفته. این دو تا را من گرفته‌ام.» اسیرها با وحشت به رزمنده‌ها نگاه می‌کردند. سه تا اسیر را تحویل دادیم. من و دایی‌ام فرمی‌ امضا کردیم و وسایل و اسلحه‌ها را تحویل دادیم. من انگشتر و کیف و عکس ‌و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آن‌ها دادم. کارمان که تمام شد، دایی‌ام پرسید: «به ما رسید نمی‌دهید؟» یکی از رزمنده‌ها گفت: «علی‌اکبر پرما گفته رسید هم می‌دهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.» دایی‌ام گفت: «باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل داده‌ایم.» بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم. علی‌اکبر پرما مدتی بعد شهید شد و هیچ‌ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد. (پایان فصل پنجم) https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴شکست پروژه ناامن سازی تبریز به بهانه حمایت از خوزستان ♦️فراخوان تجمع جریان قوم گرایی به بهانه ی حمایت از اعتراضات خوزستان امروز با شکست مواجه شد. ♦️گروهک های تجزیه طلب طی روزهای اخیر با استفاده از ظرفیت رسانه‌های خارجی، پخش پوستر و شبنامه، برای تمام شهرهای منطقه شمال غرب کشور فراخوان تجمع داده بودند که این فراخوانی با بی اعتنایی مردم استان های آذری نشین مواجه شد. با وجود اینکه روزگذشته شنبه از طرف قوم گرایانِ افراطی برای شهرهای کوچک و بزرگ شمال غرب کشور فراخوان تجمع داده شده بود، فقط در تبریز یک تجمع محدود شکل گرفت که آن هم با خویشتن داری پلیس به آرامی جمع شد. ♦️این جریان در حالی اصرار به برگزاری تجمع میدانی داشته که کنشگران اجتماعی و سیاسی استان آذربایجان شرقی با روش های مختلف با مردم خوزستان همدردی و در صدد رفع تنش آبی در خوزستان برآمده اند. ♦️تحلیل رفتار دشمن نشان می دهد آن ها به دنبال ناامن سازی ایران هستند و مردم نیز این را به خوبی دریافته‌اند. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه به کسی تکیه کنید ☘ که به کسی تکیه نکرده باشد☘ و او کسی نیست غیر از خدا . . .☘ شبتون ارام ☺️ فرداتون زیبا🔹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈••✾🌸🕊﷽🕊🌸✾••┈• الهے 🙏 در این روز زیبا که نوید بخش امید و رحمت توست هرآنڪہ چشم گشود قلبش سرشار از امید و زندگے اش را سرشار از رحمت و برڪت قرار ده به نام خدای همه 🌱 🌱 ••●❥🌷✧🌷❥●•• ‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 حسين  در نظر او مظهري  از تلاش  و غيرت  بود  ازدواج  او با حسين  مواجه  شد با تعطيلي  دانشگاه ها و شروع  انقلاب  فرهنگي مدتي  نگذشت  كه  حسين  به  جمع  بسيجيان  پيوست  و بعدها به  عضويت  سپاه درآمد  و او در انتظار تولد نوزاد خانه نشيني  اختيار كرد ***  آه  مي كشد وبه  آسمان  پيدا در لابلاي  درختان  چشم  مي دوزد: «حسين ! كجايي  كه  نيمكت  هم  جاي  خالي  تو رو احساس  مي كنه ... متروك  وبي كس  مونده ... احساس  تنهايي  مي كنه ... حسين ! اين  جا خيلي  بي سر و صداشده ... حتي  پرنده  هم  پر نمي زنه  حركت  شاخ  و برگ  درختان  هم  مُرده ... نسيمي هم  نمي وزه  تا لااقل  صدات  رو به  گوش  برسونه ...  حسين ! حسين !  باورم  نمي شه كه  ديگه  برنمي گردي ، دانشگاه  بدون  تو ديگه  صفايي  نداره » سرش  را به  لبة  نيمكت  مي گذارد و شروع  به  گريه  مي كند  مي خواهد در آن گوشة  دنج  و خلوت  زار بزند، فرياد بكشد ...  نام  حسين  همراه  ناله  از دهانش  خارج  مي شود  گريه اش  شدت  مي گيرد عنان از كف  مي دهد در اين  حال  غرق  بود كه  صداي  مردي  او را از گريه  كردن  بازمي دارد ... نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 سر از لبة  نيمكت  برمي دارد. آن  سوي  نيمكت  مردي  را مي بيند بلند بالا باته ريش  و كاكُلي  سفيد افشان  بر پيشاني  مرد سامسونت  را روي  نيمكت مي گذارد چشم هاي  خرمايي اش  از پشت  عينك  به  او دوخته  مي شود: - خانم  ببخشيد! مثل  اينكه  حالتون  خوب  نيست ... مشكلي  پيش  آمده ؟  ليلا لحظاتي  مات  و مبهوت  به  او مي نگرد  دستپاچه  صورت  خيسش  را با لبة چادر پاك  كرده ، بريده بريده  مي گويد: - نه ! مهم  نيست مرد عينك  را روي  بيني  جابه جا مي كند و مي گويد: - ببخشيد خانم ! قصد من  فضولي  نبود، راستش  روي  نيمكت  پشت  آن  درخت نشسته  بودم  كه  صداي  گريه  شما رو شنيدم ... متأثر شدم ، جسارت  كرده  ومزاحم  شما شدم ليلا باعجله  بلند مي شود. چادر بر سرش  جابه جا مي كند و با دستپاچگي مي گويد: - خيلي  ببخشيد من  هم  شمارو ناراحت  كردم مكث  مي كند، اين پا و آن پا مي كند نمي داند ديگر چه  بگويد سرش  را پايين انداخته خداحافظي  مي كند و به  سرعت  از آن جا دور مي شود *** بعد از ماه ها دوري  از دانشگاه  وارد كلاس  مي شود  ديدن  صندلي ها، تخته  وميز استاد  و ياد روزهاي  خوش  گذشته ، گرمي  مطبوعي  در تار و پود وجودش مي دواند  براي  لحظه اي  احساس  مي كند همان  دختر چند سال  پيش  است  كه  تازه قدم  به  دانشگاه  گذاشته بود حتي  براي  لحظه اي  فراموش  مي كند كه  ازدواج  كرده بچه اي  دارد و حسينش  هم  شهيد شده  است روي  صندلي  مي نشيند و با سرانگشت  ضربه هايي  ملايم  بر دسته  مي كوبد غرق  در رؤيا مي شود و نگاهش  از خلال  پنجره  به  آسمان  پرواز مي كند با ورود استاد، همهمة  دانشجويان  آرام  مي شود  ليلا چشم  ازبرگرفته ، به  استاد مي نگرد  يكباره  با ديدن  او يكه  مي خورد، چشمانش  از تعجب گِرد مي شود: «باور نمي كنم ! پس  او... اون  آقاهه ...» استاد سامسونت  را روي  ميز مي گذارد، رو به  دانشجويان  كرده  دو دستش را درهم  قلاب  مي كند و با لبخندي  كه  به  صورتش  نقش  بسته ، مي گويد: «دوستان عزيز! ... نویسنده متن👆 مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
‏در آینده یه کارخونه همبرگرسازی میزنم که برگرهاشو بصورت مثلث و مربع تولید کنم فقطم به این دلیل که بابام دیگه نگه همبرگرد https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
📌 نام سوره ای که درباره ستاره های درخشان و دنباله دار است کدام است ؟ سوره طارق 📌 واژه یوم ( روز ) چند بار در قرآن بیان شده است ؟ ۳۶۵ بار 📌 واژه شهر ( ماه ) چند بار در قرآن آمده است ؟ ۱۲ بار 🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋