فروتنی یعنی 🌸
پذیرفتن معایب خود
قوی باشیم
اما نه گستاخ🌸
مهربان باشیم
اما نه ضعیف
جسور باشیم🌸
اما نه زورگو
فروتن باشیم
امانه ترسو... 🌸
مغرور باشیم
اما نه خودبین 🌸
بی توقع مثل خـــدا
مهربان باشیم با هـــمہ🌸
💞شب به خیر 💞
❤️قسمت صد و دو❤️
.
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد.
از فکر زندگی بدون ایوب مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟
فکر می کرد از آهنم؟ فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟
چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: "حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، #حجاب هدی، حجاب خواهر هایم، کسی صدای آن ها را نشنود. مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید، به اندازه گریه کنید."
زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخورم.
صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم.
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود.
خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو...
صورت خیس من و زهرا را که دید،
اخم کرد.
"مامان....بابا کجاست؟" 😔
.
❤️قسمت صد و سه❤
.
زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود.
محمد حسین داد کشید: "می گویم بابا ایوب کجاست؟"
رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا: "بابا ایوب رفت؟ آره؟"
رگ گردنش بیرون زده بود.
با عصبانیت به پرستارها گفت: "کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟"
دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون
سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی
آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش
محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد.
آقا نعمت تکان نخورد: "بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."
محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد.
مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت.
"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....."
بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد:
"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." 😭
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اعتراف میکنم تنبلی من و دوستم در حدیه که وقتی داریم والیبال بازی میکنیم
بعد از اولین باری که توپ میافته زمین، بازیمون به فوتبال تبدیل میشه!😂😂😂😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
1_798396837.mp3
3.72M
°•🌱
◉━━━━━━──────
↻ㅤ ◁ㅤ ❚❚ ㅤ▷ㅤ ⇆
🎼¦⇢سرودهای دهه فجر🇮🇷🍃
🌿¦⇢بهمنخونینجاویدان....🌹🍃
#دهه_فجر
#ایران_قوی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رجببب.mp3
4.57M
🎙پادکست
🌹🍃اهمیت ماه رجب در بیانات رهبر معظم انقلاب
#رجب
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ودوم
گفت: هما این چند وقت خیلی ذهنم، من رو به چالش های زیادی توی زندگیم کشوند و سوال و جوابام بهم کمک میکرد.راستش خودت که بهتر میدونی که من گذشته ام رو دوست ندارم و رنج و سختی زیادی کشیدم و حالا تجربه هایی که بدست آوردم رو انگار نگه داشتم و هر چی سعی می کنم فراموششون کنم نمیشه که نمیشه!
من نمیخوام اون خاطرات رو توی ذهنم با خودم بار بکشم!
اما... اما یک سری از افراد و آدمای اطرافم مدام زندگی سخت و بد گذشته ی من رو یادآوری میکنن و به خاطر یک سری مسائل چیزی نمیتونم بهشون بگم....
حالا هماااا آرامشم به هم ریخته....
از یه طرف کمکم کردی و شروع به خودسازی کردم، البته هنوز نمیشه بهش گفت خودسازی! ولی خوب دارم تلاشم رو می کنم تا واجباتم رو درست انجام بدم، ولی چند روزی هست که فکرم درگیره...
دوباره گذشته یادم میاد!
فشار عصبی زیادی روی من هست!
این تلخیهای گذشتم مثل یه کَنِه بهم چسبیدن!
طوری که اگه یه اتفاق خوب و خوش برام بیوفته ،بعد از یک ساعت فراموش میکنم و دوباره گذشته ی بد واعصاب خورد کن خودم رو یادم میاد...
هما من به کسی نگفتم جز تو نمیدونم باور می کنی یا نه، خیلی شب ها از خواب میپرم و خواب راحت ندارم...
ذهنم به شدت درگیره و ناخودآگاه دلم میخواد گریه کنم....
مهسا داشت تند تند و با لرزش صدا حرفهاش رو میزد، من کاملا ساکت بودم تا حرفهاش به اینجا رسید گفتم: مهسا نگو که درجا زدی! باورم نمیشه!
یعنی وسط راه میخوای رها کنی و برگردی؟!
با هق هق ادامه داد: هماااا نه ! نه! من نمیخوام جا بزنم! نمیخوام پا پس بکشم!
روحیه ام خوبه و انرژیمم زیاده و خیلی کار انجام میدم،ولی به خاطر گذشته احساس گناه ،ترس و عذاب دارم می فهمی...
درکم می کنی...
با اینکه این چند وقت از گناهام دست کشیدم و توبه کردم ولی... ولی خیلی ناراحتم...
اصلا بذار حرف دلم رو بزنم حس میکنم خدا منو نبخشیده... !
هر چند که البته خودمم نتونستم خودمو ببخشم حتی سر کوچکترین چیز احساس عذاب وجدان دارم ...
دارم دیوونه میشم چیکار کنم؟
همینطور که به صحبتهاش گوش می کردم همزمان بهشون فکر هم می کردم چه دل پری داشت...
بالاخره تغییر کردن هم سختی خودش رو داره، از تجربه بیمارستان کاملا به این نتيجه رسیده بودم که وقتی یه سمی وارد بدن انسان میشه برای از بین بردنش ممکنه، پادزهرش بیشتر اذیتمون کنه اما برای درمان و پاک شدن از سموم چاره ای نیست جز تحمل کردن!
و حرفهای مهسا این رو خوب میرسوند درمان روح هم غیر از این نیست...
این مدل سختی ها، سختی هایی هستن که شاید هیچ وقت دیگران درکشون نکنند!
اما دیدم خدااایش از همه ی این سختی ها مشکل تر اینه وقتی کسی تغییر می کنه اطرافیانش مدام گذشته اش رو بهش یادآوری کنن!
ولی خوب طبیعتا اطرافیان رو که نمیشه عوض کرد!
باید خودمون یه فکری به حال این موضوع کنیم، که خداروشکر من راه حل رو میدونستم، راه حلی که بعد ها برای خودم گمشده ای شد تا به بیچارگی دوباره برگردم....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1