34.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برندگان پویش جلوه های رمضان 🎊🎊
علی حسین عظیمی پور
جهت دریافت جایزه به آیدی زیر پیام دهید.
@yazainab15
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
برندگان پویش جلوه های رمضان🎊🎊
محمدطاها قنبری
فاطمه زهرا قنبری
جهت دریافت جایزه به ایدی زیر پیام دهید
@yazainab15
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت هشتاد و یکم
ریحانه می گويد : انگشتر نشانت کو؟
انگشتر نشانم کو ؟ اول کمی فکر می کنم تا بفهمم انگشتر چیست و نشان یعنی چه ؟
به ساعتی تغییر هویت داده ام. دستانم را بالا می آورم ونشان ریحانه می دهم.
شوخی ها و حرف و حدیث ها و تحلیل هاکه تمام می شود ؛ علی می رود ریحانه را برساند؛اما سعید و مسعود می مانند . گوشی ام را بر می دارم که ببینم از غروب تا این موقع در چه حالی است.سه تا پیام. بی هیچ پیش فکری بازش می کنم.
مصطفی است. سه پیام ظرف همین یک ساعتی که رفته اند . نگاه ساعت می کنم یک نیمه شب شده است. سعید غر می زند .
- خاموش کن، نورش اذیت میکنه .
نور صفحه را کم می کنم تا پیام ها را بخوانم :
قلبم ضربانش بالا می رود.
- ممنون که پذیرفتی همراه ادامه ی زندگیم باشی.
تازه می فهمم که قلب محل رفت و آمد خون است.
-کشیده ی جذبه چشمانت، مرا به خلوت بیداران . اگر توانستید از دست سه برادر رهایی پیدا کنید، حال و حولی داشتید، بدانید منتظر پیامتان هستم.
می مانم چه کنم. سرم را بلند می کنم.
هردوبیدارند. مسعود دارد خبرهای گروه را می خواند، سعید هم دارد تایپ میکند. آن وقت به نور گوشی من گیر می دهند.
می نویسم:
- «تشکر بابت محبت ها. امیدوارم به آینده.»
خشک تر از این جوابی نداشتم که بدهم. وقتی می فرستم پشیمان می شوم. بلند می شوم و
می روم سمت آشپزخانه . این جا خلوت تر است. پیام می آید:
- زنده اید؟ گفتم شاید باید بیایم نجاتتان بدهم.»
آره جان خودش! عامل همه دردسرهایم است. همه اهل خانه را هم طرفدار خودش کرده، آن وقت مرا فيلم می کند.
پیام می آید: «خوابیدند؟ على رسید؟
زود از آشپزخانه می روم بیرون که رو در روی علی می شوم. گوشی ام را پشت سرم می گیرم.
- ا چرا بیداری؟ صبح زود باید بلند بشی.
- با این دوتا مزاحم گوشی روشن چه طور بخوابم؟
می آید و با قلدری خودش هردوتا را می برد. می ماند مصطفی که پیام می دهد:
- «بخواب خانمم. فردا اذیت می شی. خواهشا مراقب خودت نیستی، مراقب بانوی من باش.»
شب شیرین که تمام شود، لحظه های خیالاتی است که برای خنثا کردن این شیرینی ها تمام زمان مرا پر می کند. گاهی فکر می کنم باید همه چیز را با نگاهی نواندیشانه بررسی کنم؛ اما می ترسم. همیشه تغییر کردن و متفاوت شدن برایم ترس داشته است. یکی از اساتید می گفت: عمرکوتاه و آرزوی درازت را مستقل و عاقلانه مدیریت کن، نه این که دیگران تو را مدیریت کنند. اگر می خواهی متفاوت از دیگران باشی، درست فکر کن و فکرهای کوتاه دیگران را برای خودت تابلونکن.
تا خود خود صبح خوابم نمی برد. هرچه که بلد بودم خواندم، اما فایده نداشت. حالا با این حال زار و نزار باید آزمایش هم بروم. لباس می پوشم. تازه خوابم گرفته است. ده دقیقه دیگر باید بروم. این فشار خواب، دیشب که تشنه اش بودم کجا بود؟
دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنیا افتاده روی دور تنش. منتظر من هم نمی ماند. نمی دانم قبلا هم به همین سرعت می گذشت یانه .خوب که زیر ورو می کنم می بینم گذر زمان ثابت است وآن هم طبق سنت خودش دور تند تند تند، ولی این که من در آن حس های متفاوت دارم ، دقیقا به خاطر همین حال و هوای خودم است که یک ساعتش کش می آید به اندازه ی ده ساعت ؛ وگاهی مثل حالا چنان تند میگذرد که حد ندارد. عصر که از خواب بیدار میشوم حس خرس پاندا بودن را دارم.
صداهای بیرون متوجهم می کند که مهمان داریم. مانده ام که بردم یا دو باره بخوابم . نگاهم به ساعت می افتد که در این بی حوصلگی من دوباره کند شده است. علی که می آید خوشحال می شوم که الان تعیین تکلیف می شود.
-چند دقیقه صبر کن تا همسایه برود بیا بیرون برات کباب درست کنم.لبش را جمع می کند و سری تکان می دهد به شیطنت:
- من دوماد شدم هیچ کی تحویلم نگرفت چرا؟ چون غش نکردم. حالا بین پدرجون برات چه کار کرده. شیر پسته، کباب، جگر...
متکایم را که بلند میکنم، فرار می کند و در را می بندد. همراهم را بر می دارم چند تا پیام دارم. یکی ش هم مصطفی نیست. در همان لحظه پیام می آید .
مصطفی است. باز می کنم:
- سلام خانمم، بهتريد ان شاء الله ؟ تماس بگیرم؟ و شکلکی که ترجمه اش التماس است.
دارم فکر می کنم چه جوابی بدهم که همراهم خاموش و روشن می شود.هنوزاسمی برایش انتخاب نکرده ام. تماس را وصل میکنم:
- سلام بانو!چون سکوت نشانه ی رضايته من تماس گرفتم. از نگرانی حالتون اصلامتوجه نشدم چی پیام دادم.
از دست علی باید سر به بیابان بگذارم. حالا دوزاری ام می افتد که چرا الان پیام داده است.
- باید پارازیت بندازم روی موج بی بی سی خونه مون !
خنده اش چنان پرصداست که من را هم به خنده می اندازد.
- مهمون داشتید؟
تعجب می کنم یعنی آنتن این را هم مخابره کرده است. سکوت میکنم.
- آخه الآن دوتا خانم از منزلتون اومدن بیرون.
با گنگی محاسبه ای می کنم و آرام می گویم:
- پشت درید؟
- پشت در که نه، اما عقب تر توی ماشینم. براتون معجون گرفتم. زحمت نیست بیایید دم در بگیرید، یا این که به علی بدم؟ راستش قرار دارم. فقط خواهش می کنم بخورید.
این دیگر نوبر است. تا یک هفته خوراک مسخره بازی های علی می شوم.
همزمان با خداحافظی و سلام برسانیدها و استراحت کنیدها و چشم گفتن من، زنگ خانه هم به صدا در می آید. از پنجره نگاه می کنم به علی که در را باز میکند و با مصطفی بگوو بخند. خیلی دلم می خواهد حرف هایشان را بشنوم.
سینی را که به دست علی می دهد، دوتا مشت هم حواله ی بازوی علی می کند وپشت دستی که جلوی ناخنک علی را می گیرد. حتما علی دستش انداخته که دوتا مشت کمش است ، باید به جای من موهایش را هم می کند. حالا با این مصیبت چه کار کنم؟ سعی می کنم حالت دفاعی ام را تبدیل به بی تفاوتی تهاجمی کنم. در اتاقم بدون اجازه باضربه ای باز می شود. روی سینی دسته ی کوچک گل نرگس است و ظرف معجون و پاکت نامه ای که جواب آزمایش است. زودتر از علی می گویم:
- یاد بگیر، یاد بگیر این ریحانه ی بنده خدا چه گناهی کرده گیر توی بی احساس افتاده.
میروم سمتش و سینی را می گیرم.
- این جوری نگام نکن، یه ذره اش رو هم به تو نمی دم.
علی می خندد. می خندد و روی در اتاقم ضرب می گیرد و می خواند:
- معجون خوب آوردیم، دخترتونو بردیم. معجون خوب ارزونیتون، دخترترشیده مال خودتون.
فرار می کند. همه می آیند اتاق من و عجیب این که علی چهارتا قاشق هم آورده .
- یعنی چی؟
این را می گویم و پدر میگوید:
- من بی گناهم ولی بدم نمی آد بینم دومادم چه سلیقه ای داره؟
سینی معجون وسط اتاق می نشیند و اگر دیر بجنبم تمام می شود. خجالت را کنار می گذارم و من هم مشغول می شوم. یک شاخه ی گل نرگس را هم برای خودم می گذارد و بقیه اش را روی سر مادر گل سر می کند. لذت رنگ های دنیا را می برم. رنگ آبی و سبز و زردش را.
ادامه دارد ...
گدا اومده در خونه میگه یه کم برنج بهم بدین!
رفتم یه لیوان براش اوردم میگه همین؟؟!!
میگم نه اینو برا نمونه دادم ببر دم کن اگه خوب بود بیا یه کیسه ببر! 😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_ششم
با صداي تق تق در چشمام رو نيمه باز و دوباره بيخيال ميبندم.
مامان: پاشو ببينم. خجالتم نميكشه.
_ مامان بيخيال توروخدا.
مامان :پاشو پاشو. امروز قراره برین محرم بشینا .
با این جمله مامان سریع از جا میپرم و به سمت ساعت هجوم میبرم ، ساعت یازده قرار بود دم مسجد باشم، همون مسجد کنار موسسه. همون دیشب قرار شد، امروز من و امیرحسین به هم محرم بشیم چون هردو دوست داشتیم عقدمون روز سالگرد ازدواج مولام علی و مادرم خانوم فاطمه زهرا باشه، وای الان ساعت ده وچهلوپنج دقیقه هستش ؛ تا مسجد حدود نیم ساعت راهه . وای خدایا سوتی دیگر در پیشه .
سریع حاضرمیشم و با امیرعلی راه میافتیم. سمت مسجد ، ساعت یازده وده دقیقه میرسیم. چشمم که به امیرحسین و پرنیان میوفته سرم رو پایین میندازم و از ماشین پیاده میشم. بیا دوباره من باید جلوی این همسر اینده ضایع بشم.
_ سلام.
امیرحسین با لبخند جوابم رو میده و پرنیان هم با خوشرویی جوابم رو میده.
امیرعلی: شرمنده دیر شد.
امیرحسین : نه بابا دشمنتون. حاج آقا هم هنوز نیومدن.
تازه فرصت میکنم به تیپش نگاه کنم، یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز سفید، خوشتیپ و در عین حال اعتقادات کامل. تعریف اعتقاداتش رو از امیرعلی شنیده بودم ، تو همین چند برخورد هم به نجابت و پاکیش میشد ایمان اورد.
با صدای زنگ گوشی ببخشیدی میگم و کمی از جمع فاصله میگیرم.
با دیدن اسم یاسمین رو صفحه گوشی لبخندی میزنم و دایره سبز رو لمس میکنم .
_ سلام عزیزم
یاسمین: سلام و ............ ( سانسور)
_ عه. چته؟
یاسمین:خاله باید به ما بگه تو داری ازدواج میکنی؟
_ حالا هنوز هیچی نشده.
یاسمین:رفتی عقد کنی میگی هیچی نشده ؟
_ عقد چیه فقط قراره محرم بشیم همین.
امیرعلی: حانیه جان. اومدن حاج آقا
_ یاسی من باید برم بهت زنگ میزنم.
یاسمین: باشه. بای
_سلام.
حاج آقا : سلام دخترم
.
.
.
امیرعلی: خب به سلامتی. ان شالله که خوشبخت بشید.
سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم کی حیا رو یادگرفتم ؟ خودمم نمیدونم.
گوشه حیاط مسجد وایمیستیم، امیرعلی مشغول صحبت با حاج آقا و پرنیان هم سرگرم تلفن همراهش. سرم رو پایین میاندازم و مشغول بازی با گوشه شالم میشم. با صدایی که در گوشم زمزمه میشه تمام بدنم یخ میزنه
امیرحسین: سادات بانو.
چقدر این کلمه رو دوست داشتم، سادات. اما چون همیشه حتی از اسم حانیه هم که لقب حضرت فاطمه بود بدم میومد، هیچوقت سادات صدام نمیکرد.حتی تو همین چند ماه اخیر.
کمی سرم رو بالا میگیرم و سریع پایین میندازم، با اومدن امیرعلی حرفش رو تموم نمیکنه و من هم کنجکاو برای دونستن ادامه حرفش مجبور به سکوت میشم ؛ خداحافظی میکنیم که پرنیان سریع به سمتم میاد و زن داداش خطاب قرارم میده. در دل ذوق میکنم و در ظاهر فقط لبخند میزنم و بعد ناخوداگاه نگاهم را به طرف امیرحسین میکشم که لبخند به لب داره.
_ جانم؟
یه دسته گل نرگس رو به طرفم گرفت.
وای که چقدر گلای خوشگلی بودن ،
_ این برای چیه عزیزم؟
پرنیان: برای تبریک از طرف خان داداش.
امیرحسین تو ماشین نشسته و سرش هم ظاهرا تو گوشیه.
گل های نرگس رو ازش میگیرم ؛
_ ازشون تشکر کن.
پرنیان : چشم. راستی شمارتونو میدید؟
شمارم رو به پرنیان میگم و یادداشت میکنه و بعد از آغوش گرم خواهرانش خداحافظی میکنیم.
این همه عجله تنها برای محرمیت به دلیل سفر حاج آقا و علاقه زیاد امیرحسین به خوندن خطبه محرمیت توسط ایشون بود .
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
#تست_هوش👆😍
🎲 عدد صحیح در گزینه خالی چیست؟
برای شرکت در تست هوش پاسخ پیشنهادی خود را تا فردا شب به آیدی زیرارسال فرمایید👇👇
@mariamm313
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
دعا کن و بعد همه چیز رو رها کن
و فقط به خدا اعتماد کن
تا درهای مناسب رو تو بهترین
زمان برات باز کنه...
#شبتون_خداایی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💐حقیقت این است که در این دنیا همیشه
💐کسی هست که با کمال میل بخواهد
💐جایش را با شما عوض کند. بخواهد
💐مثل شما نفس بکشد، مثل شما راه برود،
💐در جایی که شما زندگی می کنید، زندگی کند.
💐آیا اخیرا خداوند را به خاطر خانواده،
💐دوستان، سلامتی و فرصت هایی که
💐به شما داده است، شکر کرده اید؟
🦋بسم الله الرحمن الرحیم
🦋الهی به امیدتو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
دلایل خستگی در هنگام مطالعه را بشناسیم:
1️⃣عدم تمرکز حواس
2️⃣ وضعیت نادرست نشستن
3️⃣ مطالعه با معده پر
4️⃣استفاده نکردن از رنگهای مختلف
5️⃣یادداشتبرداری نادرست
6️⃣ نور ناکافی
7️⃣سرعت مطالعه پایین
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت هشتاد و دوم
- زندگی یک رنگ نیست . رنگین کمان است . چهار گوش هم نیست.دایره است.
مصطفی این را می گوید . توی ماشین هستیم برای خریدن حلقه. حرفش را برای خودم تصور
می کنم خوشم می آید از تعبیرش ؛ اما منتظرم منظورش را بگوید.
- قوس و قزح دلربایی داره . بین فضای آفتابی و بارانی محشری است.
می گویم :
- اما همه ی رنگ های زندگی مثل رنگین کمان روشن نیست . بعضی وقت ها رنگ تیره هم داره.
دنده عوض می کند وآرام زمزمه
می کند:
- اما وسعت رنگین کمان را داره . از این سر دنیا تا آ ن سر دنیا کشیده می شه. هر کسی می تونه قلم مو برداره و بالا و پایین رنگ ها رنگ مورد علاقه ی خودش رو بزنه . از وسعتش استفاده کنه. دلیلی نداره که در فضای کوچکی ، خودش رو مجبور و محصور کنه و بعد هم غصه بخوره.
باانگشترعقیقم بازی می کنم . عجله ای برای رسیدن ندارد . آهسته می راند.
می دانم که این بحث را شروع کرده تا مرا به حرف بکشد، اما نمی توانم بفهمم دقیقا منظورش چیست.
- خیلی وقت ها می شه یکی قلم مو دست
می گیره و بالا و پایین رنگین کمون زندگی رو رنگی می زنه که خودش می خواد. تو هم مجبور می شی تحمل کنی .
موتوری مقابلمان است که از فرصت خلوتی خیابان استفاده می کند و با اینکه دو ترکه سوارند، تک چرخ می زند. هینی می کشم و دستانم را مقابل دهانم می گیرم. مصطفی سرعت کم ماشین را کم تر می کند و می گوید:
- ای جان ! جوونیه و همین کیف و حالش.
با صدایی خفه همان طور که نگران نگاهشان
می کنم، می گویم:
- این عین بی عقلیه. مگه مجبورن این طوری جوونی کنن؟
مصطفی توی تیم من نیست . راحت نگاهشان می کند و راحت می گوید:
- هر وقت کسی اجباری رنگی به رنگین کمانت اضافه کرد، منفعل نگاهش نکن ، یک تدبیری به خرج بده تا قوس و قزحش رو، جای اون رو، میزان رنگش رو و ترکیب بالا و پایینش رو خودت انتخاب کنی. منظورم اینه که در عین هر اجباری یک زاویه هایی اختیاری هم بازه. بستگی به خود آدم داره.
موتور راست می شود روی دوچرخ. نفس راحتی می کشم. مصطفی دنده عوض می کند و سرعت می گیرد و از موتور جلو می زند. هم زمان برایشان چند بوق تشویقی می زند. دو جوان خوششان آمده، خودشان را می رسانند به ماشین و یکی شان می گوید:
- نوکرتیم. مصطفی می خندد:
- آقایی. چرا این کفه ؟
- واردیم، بیخیال.
این مدل مصطفی را تصور نمی کردم. چه لوطی هم حرف می زند.
سرعت را کم تر کرده تا حرفش را بزند می گوید:
- بی خیالی رو عشقه ، اما جوونی هم حیفه .
جوان راننده اخم می کند و پشت سری اش با تلخندی می گوید:
- این کاره ای داداش یا نه ؟
دستان مصطفی ستون می شود به بالای در و می گوید:
- موتور پرشی باشه آره، با اینا حال نمیکنم.
جوان دستانش را مشت می کند و یک های بلند برای مصطفی می کشد که همه می خندیم . مصطفی آدرس جایی را می دهد برای این کارهای به قول خودش پرشور جوانی و توصیه ی کلاه کاسکت.
دیگر رسیده ایم. قبل از پیاده شدن می گوید:
- حواسم باشد بحث رنگین کمانمان نصفه نماند.
قبل از پیاده شدنم می گویم :
- اما من همه ی رنگ هایش را دوست ندارم.
نمیدانم می شنود یا نه. دنبال حلقه آمده ایم و نمی خواهم که حلقه بشود اسباب زحمتم. وقتی حلقه ی کوچک و ظریفی انتخاب می کنم، رد می کند، باید توجیهش کنم؛ صبورانه ایستاده تا نظرم عوض شود. مغازه های بعدی حلقه ظریف و طلایی رنگی به دلم می نشیند؛ اما قبل از اینکه نشانش بدهم می گویم؛
- می دونید عیب حلقه های بزرگ چیه؟
تیزتر از آن است که ترفندم را نفهمد. با لبخند می گوید:
- کدوم رو انتخاب کردید؟ تمام مقدمه هایی را که توی ذهنم چیده ام حذف می کنم ورک
می گویم:
- راستش من دوست دارم حلقه ام همیشه دستم باشه. حلقه های سنگین و بزرگ خیلی ها رو دیدم، حلقه شون رو گاهی دست نمی کنند چون کلافه شون می کنه.خب چه کاریه ، این هم قشنگه، هم ظریف.
حلقه تکی که توی جا انگشتری جلوه نمایی می کند را نشان می دهم.طلا فروش می آورد. سبک است وشیک. مصطفی حرفی نمی زند و ثمی گذارد به دل خودم .
سرويس هم همان جا برمی داریم.
- تمام معادله های معمول رو به هم می زنید.
سرویس پر از توپ های کوچک فیروزه ای است. رنگ آبی و طلایی جلوۀ قشنگی پیدا کرده است. می گویم:
- معادله ها رو آدم ها خودشون می نویسن و بعد هم به جامعه تحمیل می کنن. مهم اینه که آدم خودش مجهول معادله قرار نگیره.
در ماشین را برایم باز می کند. وقتی می نشینم دستش را بالای سقف می گذارد و خم می شود. بعد از مکث کوتاهی می گوید:
- من شیفته ی همین معادله نویسی تون هستم. ولی جدا بانو من مجهول ایکس هستم یا ایگرگ ؟
منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم:
- شما چند مجهولی هستید.
نگاه عمیقی می کند که باعث می شود سرم را پایین بیندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پیش خودم فکر می کنم که همه ی انسانها هم معلوم اند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحیرم از جنگ و دعواهایی که کار راحت را سخت می کند.
مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هایش را می گیرم که برمی گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بیرون
می آید. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گوید:
- ببینید همین بود یا نه؟
اول پاکت حلقه و سرویس را باز می کنم هردوتایش هست. پاکت بعدی را باز می کنم و جعبه ی کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که این کار مصطفی یعنی چه ؟ برمی گردم و نگاهش می کنم. چشم از خیابان برمی دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنید؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگین های فیروزه دارد. از کجا مکث چند ثانیه ای مرا روی ویترین دیده بود؟ می گوید:
- رنگ فیروزه ای رنگین کمان را که دوست دارید؟ بقیه اش مهم نیست.
همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گیرد. عکس علی است بالای کوه . می گوید:
- شما جواب بده.
می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گوید:
- مصطفی! خودتی! زنده ای؟
می خندد. لبم را می گزم. می گویم:
- على توداداش منی یا آقا مصطفی.
کم نمی آورد و می گوید:
- إإ هنوز هیچی نشده مفتش شدی؟
مصطفی بلند می گوید:
- آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن.
علی می گوید:
- إ؟ روی بلندگوئه ؟ هیچی دیگه می خواستم ببینم زنده ای که می بینم حالا که با هم کنار اومدید. من برم کنار دیگه.
بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گیرد و می گذارد کنار گوشش و می گوید:
- على توالآن حافظ صلحی یا قاتل خوشی؟ بلندگو نیست راحت باش.
ادامه دارد ...
مورد داشتیم دختره رفته پمب بنزین ،
طرف پرسیده آزاد یا دولتی؟ دختره گفته علمی کاربردی!!!
تا الان دو نفر سکته کردن ، یه نفر غش کرده ،
دولتم سهمیه بنزین جایگاهو قطع کرده...🤣
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔹 روغن کنجد، بایدها و نبایدها
#حاج_بابا
♦️روغن کنجد طبع گرم و تر دارد و به خاطر داشتن کلسترول پایین میتواند جایگزین خوبی برای روغن های صنعتی باشد.
🔶روغن کنجد اگر در ظرف شیشه ای نگهداری شود تا ۷ سال فاسد نمیشود.
♦️یک ملین و مسهل خوبی است و در برابر حرارت هم مقاومت بالایی دارد و میتوان برای سرخ کردن غذاها هم استفاده کرد.
🔶مالیدن این روغن بر روی پوست باعث نرمی پوست شده و از آن در برابر اشعه فرابنفش محافظت میکند.
♦️مصرف این روغن برای افراد کم خون بسیار خوب است.
⚠️با اینکه طبع گرم و تر دارد اما برای افراد سوداوی زیاد مناسب نیست.
⚠️مصرف همزمان آن با داروهای ضد انعقاد خون مانند وارفارین ممنوعیت دارد.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_هفتم
اميرحسين
باورم نميشد چه زود به هم محرم شديم و همه چی تموم شد. پرنیان رو دم خونه پیاده میکنم و خودم میرم دنبال محمد جواد قرار گذاشتیم امروز به عنوان آخرین روزهای مجردی بریم بیرون با بچه ها. حالا انگار دارم میرم بمیرم.
بعد از نیم ساعت میرسم دم خونشون. محمدجواد وامیر و علی و طاها و حسین با یه پارچه مشکی دم در وایساده بودن. از ماشین پیاده میشم و سلام علیک میکنم.
_ این پارچه و رنگ و اینا چیه؟
محمد جواد: فضول سنج. حالا هم بپر بالا رفیق.
_ دارم برات
محمد جواد: و من الله توفیق.
محمد جواد خطاب به بچه ها:خب شماها پس برید همون جای همیشگی. من و امیر و این آقا دوماده یا مهمون جدیدمونم میایم.
_ مهمون جدیدمون ؟
محمد جواد: تااطلاع ثانوی سکوت کن بپر بالا. زن ذلیل بدبخت.
همه زدن زیر خنده.
همونجوری که به سمت ماشین میرفتم گفتم
_ دارم براتون حالا
محمد جواد جلو و امیر عقب نشست.
محمدجواد: برو دم خونه همسرتون
_ ها؟
محمد جواد_ ها و......... حرف نزن حرکت کن.
_ خب برای چی
محمد جواد: به جان بروسلی همین الان حرکت نکنی چنان میزنمت که.
_ که چی؟
محمد جواد: هیچی فدات شم. برو خونه همسرتون. به خدا کاریش نداریم. .
.
.
سر کوچه بودم که دیدم حانیه و چهارتا خانوم دیگه دم در وایسادن . همزمان با وارد شدن ما تو کوچه ، امیرعلی هم میاد بیرون.
خدا میدونه دوباره این محمد چی تو سرشه.
از ماشین پیاده و سلام علیک میکنم. برای اولین بار دقیق ، مستقیم و بی پروا تو چشمای حانیه خیره میشم. چشمای قهوه ای روشن با مژه های بلند. سرخ میشه و سرشو پایین میندازه . بعد از سلام و علیک امیرعلی خطاب به من میگه؛ بریم؟
محمد جواد: بریم داداش.
گنگ و پرسشی به هردوشون نگاه میکنم هردو میزنن زیر خنده و سوار میشن، منم خداحافظی مختصری از خانوما میکنم و سوار میشم.
ظاهرا هیچکدوم نمیخوان توضیح بدن چه خبره ، پس منم سوالی نمیپرسم تا برسیم.....
.
.
.
کل راه تو سکوت سپری میشه. بعد از یک ساعت میرسیم، یه جای سرسبز و خوش آب و هوا نزدیک فشم ، بچه ها رسیده بودن .
محمد جواد و امیرعلی و امیر از ماشین پیاده میشن.
محمد جواد خطاب به بچه ها با اشاره به امیرعلی :خب ایشونم عضو جدید اکیپ.
میرم جلو میزنم رو شونه محمد جواد :فارسی رو پاس بدار داداش.
بعدهم دونه دونه بچه ها رو به امیرعلی معرفی میکنم.
محمد جواد رو به من میگه تو و امیر علی برین چوب جمع کنید.
_ نوچ
محمد جواد : اوا عشقم برو دیگه.
از این طرز حرف زدن متنفر بودم و جواد هم هروقت میخواست به حرفش گوش بدم اینجوری حرف میزد تا برای فرار از حرفاش هم شده کارشو انجام بدم
دست امیرعلی رو میگیرم و میگم: بیا بریم تا این سرمون رو نخورده.
امیرعلی هم میخنده و همراهم میاد.
.
.
.
بلاخره بعد از نيم ساعت حرف زدن و كلي خنديدن با اميرعلي ، چوب هایی رو که یه گوشه جمع کردیم رو برمیداریم و به سمت بچه ها حرکت میکنیم.
داشتیم در مورد راهیان نور امسال حرف میزدیم که با شنیدن صدای گریه که ظاهرا از طرف بچه ها بود، چوب هارو میندازم و به طرفشون میرم.
همه یه شال مشکی کشیده بودن رو سرشون و صدای گریه در میاوردن. محمد جوادم یه پارچه سیاه رو که با قرمز چیزی روش نوشته بود رو به یه چوب بلند نصب کرده و بالای سرش میچرخوند و با دیدن من و امیرعلی که با تعجب خیره شدیم به هم با ناله گفت: اومدن
و شروع میکنه به مثلا روضه خوندن
محمدجواد: امان امان . ببینید این دوتا جوونم از دست رفتن ( و به من و امیرعلی اشاره کرد) این دوتا هم پریدن ، بدبخت شدن ، خاک توسرشون شد. ایناهم ازدواج کردن از فردا باید ظرف بشورن، بشورن و بسابن.
بچه ها هم همراهی میکنن و با هرکدوم از چیزایی که جواد میگه ناله هاشونو بلند تر میکنن.
یکم که دقت میکنم متوجه میشم که رو پارچه مشکیه نوشته امیر ها (حسین و علی) این مصیبت جان سوز( ازدواج را) تسلیت عرض میکنم. اجرک الله. باشد که جان سالم به در ببرید.
من و امیرعلی هم میشینیم رو زمین و میزنیم تو سر خودمون. بچه هاهم که توقع همچین برخوردی رو نداشتن تعجب میکنن . بعد از تموم شدن مداحی ؛ محمد جواد با یه ظرف حلوا جلو میاد ، دستش رو روی شونه من میذاره سرشو پایین میندازه و باحالت ناراحتی میگه: داداشای گلم تسلیت میگم ؛
من هم از شدت علاقه زیاد قاشقی حلوا برمیدارم و رو صورت محمد جواد میریزم ، ظرف حلوا رو از دستش میگرم و بعد هم امیرعلی بطری های آبی که اونجا بود رو برمیداره و قبل از اینکه بخوان عکس العملی نشون بدن خالی میکنه رو سر محمد جواد و بقیه هم چون کنارش بودن خیس میشن.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی