eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی محمد حسین تب داشت و خستگی باعث بیشتر شدن تبش میشد! با التماس و خواهش گفتم: فقط تا عمود ۱۴ پیاده بریم بعد با ماشین... فقط تا عمود ۱۴.... حس و حال راه رفتن من یه جور بود... حال بچه ها یه جور دیگه...حال همسرم یه جور... به هر سختی بود بچه ها خودشون رو تا عمود ۱۴ رسوندن! ولی از کنار عمود ۱۴ دیگه تکون نخوردن تا باباشون ماشین گرفت... دیگه هوا داشت تاریک میشد که سوار یکی از همین ماشین های ون شدیم در حالی که دل من جامونده بود بین زائرها...! توی تاریکی هوا باز هم با نور موکب های بین راهی حرکت زائرانی که دیگه از شدت شوق شب ها هم راه می رفتن رو میشد از شیشه ی ماشین دید... حسرت دیدن و کاری نتوان کردن یه طرف که داغونم کرده بود، از یه طرف دیگه محمد حسین از شدت تب آروم توی بغل من خوابیده بود و من خیلی نگران بودم.... از عمود ۱۴ که ما سوار ماشین شدیم شاید ده ساعت یا بیشتر بخاطر ترافیک توی راه بودیم اتفاقا ایندفعه هم وارد یه فرعی شدیم چون راننده محلی بود خواست که ترافیک رودور بزنه که خودمون دور خوردیم! عملا مسیرمون دو برابر شد! ساعت حدودا یازده شب بود... توی یک جاده ی آسفالت تمیز که به نسبت خلوت هم بود چون از مسیر کربلا دور شده بودیم و این کاملا از وضعیت جاده و حجم زائرها که دیگه کسی نبود مشخص میشد، همه داشتن به راننده غر میزدن که این چکاری بود کردی و مشغول صحبت بودن! که یکدفعه وسط جاده پنج_شش تا پسر تقریبا نوجوان و جوان ایستاده بودن با چوب و یه چیزایی شبیه چماق !😱 و مسیر رو کاملا بسته بودن ! حالا ما مونده بودیم اینا کین این وقت شب! قراره جی بشه! و راننده چکار میکنه! که اون هم با همون سرعت بالا مستقیم تا لب به لب جونشون رفت ولی اینها کنار نرفتن! نهایتا راننده مجبور شد بایسته! چند تا جووون اومدن کنار ماشین و به عربی یه چیزایی گفتن و راننده در حالی که اعصابش بخاطر دور شدن از مسیر اصلی خورد بود با هاشون کل کل کرد البته به همون زبان عربی خودشون و در نهایت در ماشین رو باز کرد و به ما گفت: پیاده شید یاالله همه پیاده شید!!!!😳 ما که متعجب مونده بودیم ماجرا چیه و انگار دلهره ی ما رو از چهره هامون فهمیده بود به فارسی گفت: اینجا موکب الحسین تا پذیرایی نشیم نمیذارن بریم! چون کمتر هم به تورشون زائر میخوره، یه ماشین می بینن بی خیال نمیشن!😊 در حالی که توفیقا داشتیم پیاده میشدیم به همسرم گفتم: نزدیک بود تصادف کنن اینجوری اینها وسط جاده ایستادن!!! بعد هم حالا چرا با چوب و چماق من که سکته کردم! گفت: چون میدونن زائر امام حسین خیلی مهمه! گاهی حتی کار به دعوا هم بین خودشون میکشه برای اینکه زائری رو بتونن پذیرایی کنن! خلاصه پیاده شدیم و یک ساعتی طول کشید تا همه سوار ماشین شدن و دوباره راه افتادیم این اتفاق توی این مسیر دو سه بار دیگه تکرار شد به همین شکل! یعنی واقعا نمی گذاشتن راه بیفتیم ! عجیب مسر بر پذیرایی بودن ... ساعت سه صبح ، پنج صبح و... هر چند آدم از دیدن این همه عشق غبطه میخورد و روحش جلا می اومد از این همه ارادت، ولی من استرس محمد حسین داشتم! همینطوری از کربلا دور که شده بودیم حالا با این پیاده و سوار شدن فکر می کنم حدودا ساعت ده صبح روز بعد شد که رسیدیم داخل شهر کربلا... غوغا بود از شلوغی چه آدم، چه ماشین! راننده تا یه جایی رسوندمون بعد گفت: بخوام برم جلوتر باید بپیچم توی یه فرعی ! 😐 که هممون ترجیح دادیم پیاده شیم و بقیه ی مسیر رو پیاده بریم تا با ماشین بپیچیم توی فرعی! داشتیم به لحظات حساس نزدیک میشدیم که ورق برگشت.... ادامه دارد...
همین طور که پیاده به سمت حرم می رفتیم و محمد حسین بی حال بود یکدفعه متوجه شدم از گوشش عفونت میاد!!! اون هم خیلی شدید !!!! خیلی نگران به همسرم گفتم چکار کنیم؟! گفت: می برمش دکتر اینجا موکب هایی هست که پزشک دارن... یه موکبی که پزشک داشت و دید گفت با این وضعیتی که داره باید سریع ببریدش پیش متخصص..‌. حالا از هر موکبی که می پرسیدیم می گفتن جلوتر هست اینقدر با سرعت بین اون جمعیت میلیونی اومدیم که زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم به همون خیابونی که گنبد و گلدسته آقا دیده میشه.... همسرم بهم گفت احتمال داره با این شرایط مجبور بشیم برگردیم البته شاید هم این پزشک اینجا دارویی بده که بشه موند در هر صورت توکل بر خدا.‌‌..‌ همسرم محمد حسین رو بغل کرد و گفت موکبی که پزشک متخصص داره اون طرف خیابونه من می برمش شما همین جا بمونید من با دخترم وسط همون خیابون که دوطرفه بود از یک طرف موجی از جمعیت می رفت و از طرف دیگه موجی بر میگشت کنار جدول ها ایستادم! همون موقع فهمیدم که چه خرابکاری عظیمی کردم.... درست رو به روی گنبد! من خراب کرده بودم.‌.. من از مرز چزابه تا همین جا تا روبه روی گنبد اولویتم دل خودم بود نه دل آقا(طبیعتا اولویت آقا زائرهاش هستن) من بی توجه به زائرهای همراهم که ویژگی خاص کوچک بودن رو هم داشتن فقط و فقط به این فکر میکردم که دلم میخواد من زودتر برسم حرم من میخوام برم زیارت من دوست دارم توی پیاده روی قدم بردارم من و من و من.... و پناه می برم به خدا و آقا از این من! و حالا بخاطر این همه منیت های من، باید برمی گشتیم چون پسرم مریض شده بود! من دلم شکسته بود حسابی هم شکسته بود... اما دیگه دل خودم مهم نبود! مهم این بود دل آقا رو از خودم راضی کنم... حالم بد بود خیلی بد... بخاطر دخترم کنار همون جدول ها نشستم که خسته سرش رو گذاشت روی پاهام... با همین حال یاد جمله ای می افتم که از علامه طباطبائی پرسیدن شما وقتی حال دلتون خراب میشه چیکار می کنید؟ گفتن: توسل توسل توسل... نگاهم به گنبد و گلدسته ی آقا بود و با همون حال متوسل شدم که ببخشه من رو... (توسل و استغفار همون رازی بود که اشک رو روان میکنه و دل رو نرم و قلب امام رو راضی! که من جلوی حرم آقام امام علی یادم رفته بود!) اشک بارید... اشک شست... اشک پاک کرد... اشک زلال کرد... اشک راز عجیبی دارد وقتی برای حسین(ع) باشد.... اشتباه کرده بودم و باید درستش میکردم! میدونستم توبه و استغفار وقتی اثر داره که نشون میدادم اولویتم ، اولویت امامه.... باورم نمیشد چه راحت غافل شدم و یادم رفت! یادم رفت اربعین کلاسیه که در اون، انسان‌ها رفاقت و مهربانیِ و همدلی و گذشت را تمرین می‌کنند.نه صرف رسیدن به زیارت! در امتحان این تمرینِ گذشت من اصلا فکر نمیکردم ممکنه رفوزه بشم؟ اشکهام مثل ابر بهار می ریخت و فقط می گفتم آقا من رو ببخش که غفلت کردم... بعد از متوجه شدنم داستان عوض شد! ولی نه اونجوری که من فکر میکردم... ادامه دارد....
32.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کرببلا چه سریه بازم جا موندم 🎤 جواد مقدم
هرکجا پر بکشم سوی حرم می آیم چون کبوتر شده ام رام اباعبدالله... السلام علی الحسین وعلی علی ابن الحسین وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین شبتون حسینی🌙 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
سلام و وقت بخیر. آغاز پویش همکلاسی مهربان💙 جمع آوری و توزیع کیف و لوازم التحریر بین دانش آموزان نیازمند مناطق محروم استان. در اولین گام روز ۱۹ شهریور ساعت ۱۲ در اداره کل آ.پ استان اصفهان تعداد ۱۵۰۰ بسته لوازم التحریر اهدایی قرارگاه خاتم الانبیا ص طی مراسمی با حضور مدیر کل محترم آ.پ و جمعی از معاونین، رییس سازمان بسیج سازندگی و جانشین بسیج دانش آموزی استان و در حضور صدا و سیمای مرکز استان جهت توزیع به شهرستانها اجرا شد. قرار است در دهه سوم شهریور ماه به کمک حوزه های بسیج دانش آموزی و ظرفیت آ.پ نواحی استان و بسیج ساندگی نواحی اقلام لوازم التحریر جهت اهدا جمع آوری و توزیع گردد. @amr_vali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها امروز به برکت صلوات بر محمد و آل مطهرش (ع) به من و همه ی دوستان و عزیزانم، خیر و برکت و روزی فراوان وحلال عطا بفرما، الهی آمین 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌹 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امیدتو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و هفتم ✨ _خب تنهام نذار😉😁 _محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.😬😌 -راستی داداش خوبت چطوره؟😁 -خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.😬😅 بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم... میرفتم، میخوندم و از خدا میکردم.گفتم: _من میرم بیرون یه هوایی بخورم.😇 یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت: _هواخوری طبقه پایینه..😁👇برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.😜 بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _هی ی ی...محمد😫 بلند خندید.😂 از اتاق رفتم بیرون... وقتی درو بستم انگار یه رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به بلند شدم.😊☝️ بالبخند گفتم: _آقاجون..چشمتون روشن.😊 لبخندی زد و گفت: _چشم شما هم روشن دخترم.😊 -ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)☺️😅 لبخندش عمیق تر شد😄 و چیزی نگفت. -مامان کجا هستن؟ -نمازخونه. -با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟😊 -آره دخترم برو.مراقب خودت باش.😊 -چشم.☺️ مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.😭این مدت خیلی اذیت شده بود... نگاهم کرد....👀😭 لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!😳😱😰مامان گفت: _زهرا،چی شده؟😒 -مامان،فکر کنم...😧خواب دیدم...وحید..😱 برگشته... زخمی بود..😰 آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت: _نه دخترم.خواب نبود.😊واقعا خودش بود. زخمی بود.😒همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت: _زهرا...پاش.😢 گفتم: _ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.😒 -واقعا؟!!!😳 -خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.😊 -قربون حکمت خدا برم.دیگه بره ولی هم مانعش بشم.😊🙏 حالش رو میفهمیدم... وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.😅 مادروحید رفت پیش پسرش... منم تنهایی خیلی دعا کردم✨ و شکر کردم✨ و نماز خوندم.✨ وحید یک هفته بیمارستان بود... حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.😊منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.😍فاطمه سادات👧🏻 وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.🤗😍با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.😍😁 بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.😍☺️اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.😅 تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم.... میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.😇 یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.😊خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار. حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...😟 ولی وحید خیلی تعجب کرد.😳گفت: _آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!😳😧 حاجی گفت: _ترفیع درجه گرفتی.😊سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...👌کارت از چهار ماه دیگه👉 شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس. به وحید نگاه کردم...👀😟 ناراحت بود.حتما شده.. ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و هشتم ✨ حتما شده... حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.😥 همسرحاجی آروم به من گفت: _آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای از این آماده کن.😊 ✨تو دلم گفتم سخت تر از این؟!!😧😥خدایا خودت کمکم کن.🙏 در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود. چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.😊 سه ماه بعد... سیدمحمد👶🏻 و سیدمهدی👶🏻 به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.😍☺️چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم: _اخلاقتون هم باید مثل پدرتون باشه.☺️ وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم: _پسر کو ندارد نشان از پدر...😃 خندیدیم.گفتم: _بیچاره من با این همه وحید.😜😫 وحید مثلا اخم کرد و گفت: _خیلی هم دلت بخواد.😠😉 بالبخند گفتم: _خیلی هم دلم میخواد.😇😍 بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.😅☺️ کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه سادات👧🏻 هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون کنه.😊درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه. یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند... پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم.👀❤️ روزی هزار بار که وحید کنارم بود.... به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود... چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت: _منم خیلی دوست دارم.😍 گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت: _خب بیا اینجا بشین دیگه.😍 با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم: _با منی؟😳 صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت: _بله عزیز دلم.😊 -پشت سرت هم چشم داری؟!!☺️😅 -اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.😍 رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت: _هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟😇 لبخند زدم. -آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند تا تار موی سفیدت.☺️😌 -میبینی خانوم پیر شدم.😊 -قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.😍☺️ بالبخند گفت: _شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.😍 -وحید...خیلی دوست دارم..خیلی☺️ -اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.😎😉 -کی گفتم؟!!!😳 -اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.😍 -جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!😳☺️ -بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.😎😌 بلند شدم و باتحکم گفتم: _خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.😠😍☝️ بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ قرن‌هاست بزرگان و علمای جهان اسلام در مدح امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب علیه‌السلام، سطرها قلم زده‌ و بیت‌ها سروده‌اند. جای تعجب ندارد. شما هم حتماً بخشی از این نوشته‌ها و سروده‌ها را خوانده‌ و شنیده‌اید. اما اگر کسی از آیینی دیگر، بزرگ‌تر از آن، عالمی از دینی دیگر، زبان به مدح امیرالمؤمنین باز کند و آیینه‌ای مقابل شخصیت عظیم او بگیرد، آن‌وقت قضیه فرق می‌کند و تصویری که در آینه می‌بینیم، تازه‌ و بدیع است؛ درست مثل اتفاقی که در رمان ابراهیم حسن‌بیگی افتاده. 📒 «ناقوس‌ها به صدا درمی‌آیند» نام کتابی است به قلم نویسندۀ نام‌آشنای ادبیات کودک و نوجوان کشورمان، ابراهیم حسن‌بیگی. در این کتاب، با یک کشیش مسیحی روس همراه می‌شویم تا از دل یک ماجرای معماگونه و به کمک یک نسخۀ خطی ۱۴۰۰ ساله، حضرت علی علیه‌السلام را بشناسیم. 🔺 داستان در مسکو می‌گذرد و زاویۀ دید آن، تماشای امام اول شیعیان از دید یک عالم مسیحی است که به نسخ خطی علاقه‌ای وافر دارد و همین علاقه پای او را به داستان باز می‌کند. پس با نگاه تازه‌ای طرفیم؛ نگاهی که اگرچه در جهان پیشینۀ مستند دارد، اما در عالم داستان، به‌تازگی رخ داده. در جهان واقع، جرج جرداق‌ها و جبران خلیل جبران‌های مسیحی مقابل عظمت شخصیت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، زبان به تحسین گشوده‌اند، اما در جهان داستان، کمترکسی از نگاه یک بزرگ مسیحی، علی علیه‌السلام را روایت کرده. ⚠️ نگران نباشید! با یک رمان تاریخی سخت‌خوان با کلمات ثقیل و سنگین طرف نیستیم! اتفاقاً با یک کتاب روان با زبانی شیرین و صادق مواجهیم که ما را به شناختی دقیق‌تر از امام هماممان دعوت می‌کند. برای این‌که خودتان شیرینی این زبان را بچشید، در ادامه بخش کوتاهی از کتاب را، مشتی نمونۀ خروار، بخوانید: 📜 «کشیش بعد از شام، در جمع کردن میز به ایرینا کمک کرد تا هر چه زودتر به اتاق کارش برود و مطالعۀ کتاب را پی بگیرد. اما هنوز پشت میز کارش ننشسته بود که تلفن زنگ خورد. صدای دوستش پروفسور آستروفسکی را شناخت. با آرامش روی صندلی نشست و پشتش را به آن تکیه داد..‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا