eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
(قسمت دوم) با صدای قریچِ همیشگی در باز شد و چشمم هندوانه ای را دید شکلِ لباسِ راه راه زندانی ها که وسط حوض حیاط، اسیر شده بود. نشستم و دستی به آب زدم، سلول های آب آنقدر مشغول خنک کردن هندوانه بودند که محلی به من ندادند. چندتا ماهی قرمز طبق عادت همیشگی، برای غذا دور دست هایم پرسه می زدند، اما چه فایده دست هایم خالی بود. ماهی ها و هندوانه را با خلوت آب تنها گذاشتم و پاورچین به طرف پله های اتاقِ تابستانی رفتم، جلوی پوتین را روی لبه ی پله دوم گذاشتم و بندهایش را باز کردم، پاها از بندِ اسارت آزاد شدند و نفسی راحت کشیدند. صدایم را صاف کردم و گفتم: - یالله یالله، کسی خونه نیست؟! ـ چرا نیست؟ بی بی جان، قربون صدات، بیا تو. وارد شدم و مادر بزرگ که پشت در چوبی با شیشه های رنگی ایستاده بود در آغوشم کشید، بوی مادرم را می داد، دلم در لحظه گرفت، برای صدایش، خنده هایش... دل از آغوشش کندم، پیشانیم را بوسید و دستم را گرفت و باهم وارد اتاقِ خنکی شدیم که خیلی دوستش داشتم زیرا بادگیرها باد را دزدکی می گرفتند و در فضای اتاق می چرخاندند، بعد از گیج شدن از پنجره ی کوچکی بیرون می رفتند. وارد اتاق شدم، تا سرم را بالا آوردم، نگاهم در چشم های درشتش گیر کرد، هر چه التماس پلک ها را کردم فایده ای نداشت. در گیر و دار جنگ یک نگاه و پلک، یاد حرف محمد افتادم که می گفت: «گفتند یه نگاه وا، اما نه این که خیره شی تا یکی بزنه پس کلت ها». انگار یکی پس گردنی محکمی زد، به خودم آمدم و صدای بی بی را شنیدم که می گفت: ـ علی جان! علی جان..... (ادامه دارد) قسمت اول
(قسمت سوم) به خودم آمدم و صدای بی بی را شنیدم که می گفت: - علی جان! علی آقا!! علی... با صدای بلند جواب دادم: - جانم جانم، ببخشید! - لیلا خانوم و نمیشناسی مگه؟ دختر احمدآقا دکان دار! - نه نه! چرا چرا میشناسم! سلام لیلا خانوم، بفرمایید بشینید! - سلام، نه دیگه باید برم! بی بی هم با گوش های مثلا سنگینش هرچه تعارف کرد بی فایده بود. لیلا دختر احمدآقا رفت، اما دلم مثل سماور گوشه ی اتاق که داد می زد کسی مرا خاموش کند، می جوشید. مادربزرگ دستش را به زمین داد، نشست و شعله اش را کم کرد، اما دل من همچنان شعله ور بود. به پشتی قرمز رنگ با نقش و نگارِ طاووس زرد رنگ، تکیه دادم، حرف های محمد باز در سرم می پیچید که می گفت: «رفتی عاشق نشی وا! پاگیر میشی ها!» «عاشق! ای بابا محمد توام!» انگار بلند بلند فکر کرده بودم مادربزرگ با لبخند ریزی که به لب داشت گفت: - قاشق؟! تو استکانِ چایی گذاشتم، نباتم ریختم هم بزن! - تو چقد مهربونی بی بی من. نبات ها زیرِ فشار قاشق، در استکانِ کمر باریک و چایی لب سوز حل می شدند اما چشم ها و نگاه لیلا حل شدنی نبودند. چایی را سرکشیدم، بلند شدم و همراه باد دور اتاق می چرخیدم، رو به روی قابِ عکس پدر و مادرم که فقط خاطره ای از آنها باقی مانده بود، ایستادم و چند دقیقه ای به آنها خیره شدم. دوباره چرخیدن را شروع کردم اما دیگر طاقتم تمام شد. نشستم و رو به بی بی کردم و گفتم: - بی بی من! لیلا خانوم دختر... نگذاشت حرفم تمام شود از پشت عینک های ته استکانیش نگاهی کرد و... (ادامه دارد)
(قسمت چهارم) - بی بی من! لیلا خانوم دختر احمد آقا مج... نگذاشت حرفم تمام شود از پشت عینک های ته استکانیش نگاهی کرد و مگس کش را چنان به زمین کوبید که گل های قرمز قالی صدایشان درآمد، چند لحظه بعد گفت: - بله! بله! مجرده، تازه اومده بود بپرسه شما کی تشریف میارید؟! - لیلا خانوم بپرسه، چرا؟ - حالا دست و پات و گم نکن خیلی! تازه حرف های محمد را فهمیدم که می گفت: ـ «رفتی عاشق نشی وا! پاگیر میشی ها!» ـ «مگه با این سرعت میشه عاشق شد؟» ـ « وا! با یه نگاه عاشق میشی و خلاص خودتم نمی فهمی ها» در همین فکر و خیال بودم که مادربزرگ دوباره مگس کش را به زمین کوبید، عاشقی از سرم پرید و گفتم: - بی بی جانم! کی بریم خواستگاری! - علی! هنوز رد پات خشک نشده، صبرکن برسی. - نه دیگه فرداشب خوبه، بریم! - علی! ببین، آخه... - اخه چی... چیزی هست من بی خبرم؟ - آره هست، ناراحت میشی، نپرس.... - نه! منو ناراحتی بگو بی بی جان. - احمدآقا گفته، به آدمایی مثل شما نباید دختر داد!! بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم، سر حوض نشستم و آب به سر و صورتم زدم، دستم را دراز کردم هندوانه ی زندانی را نجات دادم، از آشپزخانه ی آن طرف حیاط سینی و چاقو برداشتم و پیش بی بی برگشتم. رو به مادر بزرگ که هنوز مشغول کشتن مگس ها بود کردم و گفتم: ـ همه رو کشتی بی بی؟ ـ نه چشام نمیبینه درست..... ـ ولشون کن دستت درد می گیره، بیا هندونه.. هندوانه را شکستم، شیرین و قرمز بود مقداری از مغزش را به بی بی دادم و پرسیدم: ـ نگفته چرا؟ ـ میگم ناراحت میشی، دیگه هندونه نیست بری بیاری بخوری خنک شی. این همه دختر علی جانم! ـ نه بگو باید بدونم! ـ گفته شما آدمای.... (ادامه دارد)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(قسمت پنجم) ـ نه بگو باید بدونم! ـ گفته شما آدمای دختر حروم کنی هستید! نباید ازدواج کنید تا... با سر چاقو، هسته های سیاه را از قاچ هندوانه جدا، و در لغت نامه ی ذهنم جستجو کردم، اما معنی دختر حروم کن را پیدا نکردم، در صورتِ مادربزرگم، لای چین و چروک ها اما، غم و ناراحتی پیدا بود. ـ هندونه می خوری بازم؟ ـ نه دیگه خیر ببینی، اون پله ها رو با این پاهام باید بالا و پایین کنم! ـ اونی که گفتی یعنی چی دقیقا؟ ـ حالا وقت زیاده، پاشو لباساتو دربیار، بشورمشون، نماز و بعدشم نهار. ـ نه! کار، کار خودمِ بی بی! لباس ها را در تشتِ مسی بزرگ، یکی از چند وسیله جهاز مادربزرگ ریختم، فقط من اجازه داشتم آن هم فقط همین پیراهن و شلوار را داخل این تشت بشورم. آنقدر با فشار دست التماس کردم که بالاخره خاک رضایت داد و از پارچه ها جدا شد. آب لباس ها را گرفتم، روی تشتِ مسیِ خمیری، که در گوشه ی حمام برعکس گذاشته بودم، جوری که بقیه آب چکه کند قرار دادم و زیر دوش رفتم و آواز سر دادم: «در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد» ادامه شعر اصلا یادم نمی آمد، چند دقیقه ای مغز، زیر دوش، آب خنک خورد سلول ها خودشان را به در و دیوار زدند که ناگهان دوهزاریم افتاد، دختر حروم کن چیه و چرا؟! حتی تا... سه نقطه اش را هم فهمیدم! اصلا قضاوتی در مورد احمدآقا نکردم حق داشت می خواست پاره ی تنش را به من بسپارد که هر روز مقابل گلوله ی دشمن ایستاده ام. اما... کمی شیر آب گرم را باز کردم و به آواز خواندن ادامه دادم: «در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد» انگار باز دلش، آب خنک می خواست، شیر آب گرم را بستم و بعد از چند دقیقه مصراع بعدی بر زبانم آمد: «حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.» خورشید مثل گنجشک ها که برای غذا نوک بر زمین می زنند، سرگرم جمع کردن ذرات نور بود و من منتظر غروب، هوا کمی خنک تر شده بود. حوصله ام داشت سر می رفت در حیاط را که دیگر صدایی نداد باز کردم و وارد.... (ادامه دارد)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(قسمت ششم) هوا کمی خنک تر شده بود. حوصله ام داشت سر می رفت درِ حیاط را که دیگر صدایی نداد باز کردم و وارد کوچه شدم. تقریبا صد قدم از خانه فاصله گرفتم، بچه ها لاستیک ها را به صورت منظم کنار دیوار پارک کرده بودند و داخل خرابه ای چند ساله به اسم ملکِ بی صاحاب محله، مشغول بازی بودند. علی اصغر همان لاستیک سوار حرفه ای صدا زد و گفت: ـ سام علیک داش علی، میای بازی؟! با خودم یکی دوتا کردم و گفتم: ـ علیک سلام به همه! آره اگه درست حرف بزنی، سام علیک چیه؟ ـ باشه، دمت گرم حله! حسن با قدی کوتاه و چهره ای سبزه پرسید: ـ بازیِ «کودکودو» بلدی علی آقا؟ ـ آره که بلدم، بچه ی این محل باشی و... دور هم حلقه زدیم دایره ای شکل گرفت و علی اصغر بلند گفت: ـ پلنگ پلینگ پولونگ هیج جای دنیا این را نمی شود ترجمه کرد. هر کدام از دست ها با شماره ای فضای وسط دایره را پر کردند. انگشت ها باهم جمع شدند و عدد ده به دست آمد. از خودم شروع به شمردن کردم یک، دو، سه، چهار.... از شانس شماره ی ده به من افتاد، چشم هایم را بستم و شروع به شمردن کردم؛ یک دو سه... به پنجاه که رسید گفتم: ـ بچه ها دستا بالا، وقت تموم شد، دارم میام! تمام علامت هایی که بچه ها به اسم «کود کودو» با خاک نرم به صورت مخفی درست کرده بودند، پیدا و خراب کردم، اما علامت های علی اصغر پیدا نشد که نشد. در همین زمان بچه ها دست می زدند و می خواندند: «داش علی یالا! داش علی یالا!» برای جریمه، علی اصغر را کول کردم و راه می بردم که احمد آقا دکان دار، پدر لیلا خانم، از کنارمان رد شد و سری تکان داد. در سرتکان دادنش به این چرا دختر بدمِ خاصی نهفته بود. من و بچه ها هم سر تکان دادیم، سر تو سری شد که اصلا سر و ته نداشت. با همه ی بچه ها... (ادامه دارد)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 با سلام و احترام 🌹قابل توجه خواهران علاقمند به تحصیل در مکتب ائمه علیهم السلام 🔸پذیرش حوزه‌ علمیه خواهران گلپایگان آغاز شد 🔰مزایای تحصیل خانم ها در حوزه چیست؟ ✔️اعطای مدرک تحصیلی رسمی سطح دو (کارشناسی) ✔️امکان ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر در حوزه و دانشگاه ✔️بهره مندی از کلیه مزایای استخدامی مدرک کارشناسی دانشگاه ✔️امکان شرکت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش،قوه قضاییه،سپاه،نیروی انتظامی و سایر ارگان ها ✔️بهره مندی از آموزش های تخصصی و حرفه ای مانند فن سخنوری،مدرسی قرآن و ادبیات عرب و دروس الهیات ✔️توانمندی در فعالیت اجتماعی به عنوان کارشناس و مشاور مذهبی 🔰امکانات حوزه علمیه حضرت صدیقه کبری سلام الله علیهای گلپایگان چیست؟ 🔷کتابخانه مجهز به منابع مکتوب و دیجیتال ، به همراه سالن مطالعه 🔶سیستم های کامپیوتری مجهز به اینترنت و نرم افزار های پژوهشی لازم 🔷مهد کودک ویژه فرزندان مادران در حال تحصیل برای دو گروه سنی پایین تر و بالاتر از سه سال 🔶بهره مندی از محضر اساتید مجرب 🔷 فضایی مجهز به امکانات آموزشی به دور از هیاهوی شهری 🔶امکان ادامه تحصیل در سطح سه حوزه ( کارشناسی ارشد) در رشته مشاوره خانواده با رویکرد اسلامی 🔰آیا افرادی که در سال آخر دبیرستان هستند هم امکان ثبت نام دارند؟ 🖊بله دانش آموزان سال آخر دبیرستان با پر کردن فرم مربوط به خود امکان ثبت نام دارند. 🔰ثبت نام و پذیرش حوزه خواهران به چه صورت است؟ 🔻 ✅ زمان: از ۲۹ بهمن ۱۴۰۱ مصادف با مبعث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تا ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ مجازی: همه روزه با این👇لینک http://paziresh.whc.ir حضوری:از شنبه تا چهارشنبه از ساعت 7:30 تا 13:30 ✅مکان:گلپایگان_ ‌بلوارمعلم(تیمره)‌ _ دور برگردان دانشگاه پیام _جنب پمپ CNG _ حوزه علمیه حضرت صدیقه کبری سلام الله علیهای گلپایگان ✅تلفن ثبت نام: 03157242103_5 ✅سن: 18 تا 40 سال ✅مدارک لازم: عکس، کارت ملی، شناسنامه، مدرک دیپلم. ✅هزینه ثبت نام : با احترام 60 هزار تومان 🔰دیگر سؤالات خود را در کجا بپرسیم؟ 👈در گروه متقاضیان پذیرش مهر 1403_1402 حوزه خواهران گلپایگان به آدرس زیر👇در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3892379975Cb0d5516731
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا