🔴💢🔴
قابل توجه ضیوف الرحمان روزه داران عزیز،
شما تا این لحظه ۷۵ درصد حجم بسته ۳۰ روزه استفاده از رحمت خاص خداوند را مصرف کردهاید و تنها ۲۵ درصد یعنی ۷ روز دیگر از حجم بسته سی روزه باقی مانده است.
پس از به پایان رسیدن حجم باقی مانده، عبادات شما با نرخ عادی در ماههای غیر رمضان المبارک محاسبه خواهد شد، یعنی از این به بعد
نه تلاوت یک آیه برابر ختم قرآن
نه نفس هایتان مانند تسبیح
نه خواب هایتان عبادت هست
تمدید این بسته سی روزه امکان پذیر نیست. در نتیجه از روزهای باقی مانده کمال استفاده را ببرید.
هیچ کس تنها نیست اینما کنتم فهو معکم
همراه اول و آخر خداوند متعال است.
وای بحال کسانی که ماه رحمت و غفران بگذرد و آمرزیده نشوند مگر اینکه عرفات درک کنند. بنابراین علاج واقعه را قبل از وقوع باید کرد.
#ماه_رمضان
🍃🌹🍃
#داستان_شب (فصل۴؛قسمت۳)
#آزادی
گرسنگی امانم را بریده بود که هستی و مینا با لباس های خانگی که جایی برای توصیف ندارد، و سینی شیرینی و آب در دست وارد اتاق شدند و دور میز گرد نشستند، از وقتی اسیر بالاشهر شده بودم چیزهای عجیب و غریب زیاد دیده بودم و اصلا از دیدن آنها تعجب نکردم و با برداشتن چند قدم به جمع آنها پیوستم و گفتم؛
«خب هستی خانم با اومدن شما معمای قرار، سفارش قهوه، تصاویر و... حل شد، بفرمایید در آینده چه اتفاقاتی قراره بیفته، قبل از هر چیز تلفن همراهمو بیارید به خانوادم اطلاع بدم.»
هستی که دیگر خنده در لب هایش خشکیده بود گفت؛
«حسین آقا، شیرینی بخور، از آخر شب دیشب که اومدی اینجا چیزی نخوردی، نگران خانوادت نباش خبر دادیم بهشون، تو انتخاب شدی، هر چه باشه می دونی که دوست دارم...»
من که نمی توانستم معده ام را قانع کنم، شروع به خوردن شیرینی کردم و گفتم؛
«اول این که خودم نیومدم و با دادن قهوه و نمی دونم چی چی، منو آوردین، دوم چه جوری اطلاع دادید، و برای چه کاری انتخاب شدم، با اهرم فشار عکس و ... سوم جنس دوست داشتنت رو نمی فهمم.»
مینا که هنوز سکوت مهمان لب هایش بود گفت؛
«انتخاب شدی که....»
بالاخره بار سفر از بالاشهر را بستم و سرازیری خیابان را بدون سرگیجه گرفتم، و به طرف خانه به راه افتادم.
تا ایستگاه مترو به اندازهٔ چند خط تاکسی فاصله بود، ترجیح دادم پیاده و با خط یازده تا آنجا بروم.
خیابان خلوت با ماشین های باکلاس و درخت های بلند که هیچ لذتی برایم نداشت، بعضی از عابرها چهره ی خود را پشت نقاب آرایش پنهان کرده، و لباس های عجیب و غریبی به تن داشتند.
قدم قدم خاطرات تلخ سفر را به برگ های زرد پاییز که زیر پایم جان می دادند سپردم و به صحبت های هستی و مینا فکر می کردم. در ذهنم غوغایی بود، سلول های خاکستری کاری از دستشان بر نمی آمد.
چگونه می توانستم پیشنهادهای اجباری آنها را عملی کنم، از طرفی تصاویری که در دستشان بود مرا تا مرز دیوانگی برده بود، آبرویی که بریزد، دیگر به راحتی جمع نمی شود.
اشتباه هر چه بزرگتر باشد، تاوان بزرگتری در پی دارد و من باید راه نجاتی از چاهی که با دست های خودم کنده بودم پیدا می کردم.
تمام گزینه ها را روی میز ذهن ریختم و شروع به تحلیل و بررسی کردم؛
با دوست پدرم مشورت کنم!؟
سراغ دوست هایم بروم؟!
پای پلیس را به جریان باز کنم؟!
◽◽◽
«یه قرص ماه، خانومِ خانوم، مومن، خوشگل، همه چی تموم، میگن خدا در و تخته رو جور میکنه اینجاست، همیشه دعا میکنم تو ازدواجت موفق باشی، خدا خودش کمک کنه». مامان راست میگه؛ «یه پارچه خانوم والا، حسین ببین، وقتی میخنده ها، چشاشم...»
«مادر من، خواهر من، نخام زن بگیرم، باید چه کار کنم، بعدشم مگه چقد طرفو میشناسید...»
«بیخود بیخود حرف نباشه پسرم، شب میری بیرون نمیای خونه، پیامک می فرستی گیر کردی جایی، کار مهمی داری، دیگه وقتشه، مشکوک می زنی...»
در اتاق باز و....
(ادامه دارد)
#داستان_شب (فصل۴؛قسمت۴)
#آزادی
در اتاق باز و حسن وارد حالی که، دو پنجره رو به حیاط خلوت داشت شد، و با بشکن؛ «بادا بادا مبارک بادا، ایشالله مبارک بادا را فریاد می کشید.»
«داداش تو چرا اینقد خوشحالی حالا، هنوز نه به باره، نه به داره...»
«زکی، داداشو ببین چی میگه آبجی، رفتن دیدنش، تحقیق کردن، تازشم قرار اولم گذاشتن.. بعدشم مثل یه تریلی هیجده چرخ پنچر پارک کردی جلوی من، راه رو باز کن مومن»
همه خندیدند و به خوردن چایی که آبجی زهرا زحمتش را کشیده بود، مشغول شدند، اما در ذهن من هزار و یک فکر می گذشت، استکان خالی را در سینی گذاشتم و گفتم؛
«پس بگو سنگ خودتو به سینه می زنی حسن جان، راست میگه مامان، اونوخ برای چه روزی قرار گذاشتید.»
«برای فرداشب!»
آنها را با حرف ها تنها گذاشتم و از راهروی هال، که آینه و جاکفشی در آن قرار داشت، وارد حیاط شدم.
در یک طرف تاک های انگور از فضایی که برایشان ساخته بودم بالا رفته و در انتظار بهار لحظه شماری می کردند و در طرف دیگر باغچه ای، با چند گل محمدی وجود داشت، که همیشه مادرم به آنها می رسید.
خانه را مادربزرگم قبل از این که از دنیا برود، به پدرم بخشیده بود.
به طرف حوض کوچک وسط حیاط رفتم ماهی ها تنهاییِ حوض را پر کرده بودند. با دست، خوابِ آب را شکستم و به چشمهایم بیداری بخشیدم، همانطور که آب با موج های کوچک ایجاد شده قد می کشید گفتم؛ «می بینی تو رو خدا، چه مخمصه ای گیر کردم، یه روز دیگه باید جواب اونا رو بدم، از این ور جریان خواستگاری، تو میگی چه کار کنم؟»
در میان گفتگوی من و آب، صدای آبجی زهرا آمد؛ «حسین، بیا صبحونه، برات نیمرو درست کردم که دوست داری»
حوض آب را با ماهی ها تنها گذاشتم و وارد خانه شدم. «سلام دستت درد نکنه آبجی شما خوردید؟»
«نه داداش داریم میایم»
لقمه اول را خوردم و رو به مادرم گفتم؛ «مامان از کجا خانواده رو میشناسید؟»
«قدیما، همسایه ی مادربزرگت بودن، همین کوچه پشتی، منم با دخترشون که مادر عروس خانم باشه، دوست بودم، با یه مرد پولدار ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش، پدرشون که فوت کرد، خونه رو فروختن، الانم بالاشهر زندگی می کنه، یه دختر داره، دو تا پسر»
لقمه دوم در گلویم گیر کرد. با زحمت قورت دادم و گفتم؛ «اسم دختر خانوم چی هست؟»
تا خواست اسمش را بگوید: «مامان نگو بهش، بذا تا فرداشب، یا هم حدس بزن ببینیم می تونی یا نه!»
«به حرفش گوش نده مامان، داشتیم آبجی، اذیت نکنید، بگید دیگه»
زهرا لبخندی زد و گفت؛ «نداشتیم، از الان به بعد داریم، یه راه هست فقط، ببین یه داداش حسین که بیشتر نداریم، از حسن بپرس»
«ای بابا نگو تو رو خدا، حسن خودش آخرشه، نمیگه که، بعدشم همیشه شما سه تا با هم هماهنگید والا»
مامان و آبجی به پچ پچ هایشان ادامه دادند، اما در ذهن و دلم آشوبی به پا شده بود، و نیمرو همانطور ماند، بدون این که روی دیگرش پیدا شود.
واقعا نمی دانستم اتفاقی، دختر خانم از بالا شهر سردرآورده و یا... به همه چیز مشکوک بودم، حتی جرات نداشتم اسمی حدس بزنم، شاید هستی باشد و وضع از این که هست بدتر و پیچیده تر شود.
حسن که تازه از زیر دوش آمده بود بین حوله و موهایش جنگ به راه انداخت تا شاید بتواند موهای بلندش را خشک کند، نزدیک که شد گفتم؛ «حسن جان داداشم، من و تو واقعا با هم رفیقیم مگه نه؟»
حوله را از روی سرش برداشت، خندید و گفت؛ «نه، حاشیه نرو، اگه اسم میخای شرمنده، لذتش به این که صبر کنی تا فرداشب، اگرم نمی تونی حدس بزنی کلاهت پس معرکس»
سه تایی را با این بازی تنها گذاشتم. از طرفی خوشحال بودم که حداقل تا فرداشب مطمئن نیستم که عروس خانم هستی هست یا نه!؟ اگر باشد...
وارد اتاق شدم، لب تاب را باز کردم و وارد ایمیل شدم، یکی از آن عکس ها را فرستاده بودند که زیرش نوشته بود؛
«یک روز دیگه فرصت داری جناب حسین آقا والا...
تیک تاک...
(ادامه دارد)
#داستان_شب (فصل۴؛قسمت۵)
#آزادی
مادرم روبروی قاب عکس ایستاده بود و با پدرم صحبت می کرد و می گفت: «علی جانم با اجازه داریم برای شاه پسرت میریم خواستگاری و....» همانطور که اشکِ خوشحالی از صورتش می ریخت روبه من کرد و گفت؛ «حسین جان پیرهنتو درست کن، کت نمی پوشی چرا آخه، هوا سرده یه چیز گرمم بپوش»
اصلا با کت و شلوار میانه خوبی نداشتم، در عوض حسن حسابی به خودش رسیده بود.
آبجی زهرا با سبد گل در دستهایش گفت؛ «حسن جان داداشم، زیادی به خودت رسیدی ها، اشتباه می گیرنت خب...» همانطور که آینه را گروگان گرفته بود، جواب داد؛ «هنوز کجاشو دیدی، خواستگاری داداشمه مثل اینکه...»
زهرا که تازه لباس پوشیده بود بلند گفت؛ «حسن بسه، آینه رو آزاد کن، بپر ماشین و روشن کن، ترافیکِ خراب، دیر می رسیم»
بالاخره همه آماده شدند و با گل و شیرینی راه افتادیم. از اسم بالاشهر و خواستگاری، استرس مهمان وجودم شد، بقیه اعضای خانواده هم بهتر از من نبودند، این را می شد از چهره هایشان فهمید.
هر چه به مقصد نزدیک تر می شدیم، ضربان قلبم شدیدتر می شد، بالاخره رسیدیم. خانه ویلایی، با نمای سنگ سبز، و سردر بزرگ، با مسجمه های عجیب و غریب، که گاهی در خواب می شد آنها را دید.
حسن آیفون تصویری را به صدا درآورد و بعد از چند دقیقه در باز شد و وارد شدیم، حیاط که نه باغ مظفر، دور تا دور نورهای آبی کم رنگ در لابه لای گل ها وجود داشت، و حوض بزرگ پر از آب که هیچ نسبتی با حوض حیاط خانه ی ما نداشت.
آقایی از پله های ساختمان پایین آمد و گفت؛ «سلام، خیلی خوش آمدید، قدم رو چشم ما گذاشتید»
همانطور که به طرف من و حسن نزدیک می شد محمد آقا دوست پدرم گفت: «آقای محمودی درسته؟ پدر عروس خانم.»
صورتش هیچ شباهتی به هستی نداشت، و تا اینجا خیالم راحت بود. از در بزرگی که شیشه های کوچک و رنگی، خودشان را لای چوب ها جا داده بودند، وارد خانه شدیم و محمد آقا درگوشی گفت: «عاشق شدی ها! پاگیر شدی وا!» با هم زیر لب خندیدیم...
پس از گذشتن از پاگرد و راهرو کوتاه، در سمت چپ، هالی به شکل مربع با مبل های راحتی، که رنگ قهوه ای سوخته داشتند، در انتظار روشن شدن تی وی بزرگ، نشسته بودند.
آقای محمودی همه را به سمت راست راهنمایی کرد. از دو پله بالا رفتیم، هالی به وسعت تمامِ خانهٔ پدری، که لوستری بزرگ از گچ بری های درهم پیچیدهٔ وسط سقف، آویزان شده، فضای آنجا را نورباران کرده بود.
به طرف مبل های سلطنتی، که به هیچ کس طعم شیرینی راحتی را نمی داد رفتیم و نشستیم. پشت سر، پرده هایی به شکل پرهای طاووس خودشان را به گل های قرمز فرش ها، رسانده بودند.
همه در سکوت به سر می بردند و هم دیگر را نگاه می کردند، با خودم گفتم؛ «آخه پسر ما کجا اینجا کجا، فرق ما و اینا زمین تا آسمونِ، خیلی خاطره خوبی از بالاشهر داری، دوباره پاشدی اومدی، به فکر فردا و عکسا باش حسین آقا، میخای چه کار کنی آخرش، اگه همکاری نکنی، پخش میشه و فاتحه، تازه اگه اینجا خونه هستی باشه...» در همین فکر و خیال آقای محمودی و همسرش آمدند و به جمع ما پیوستند.
مادر عروس خانم گفت؛ «خیلی خیلی خوش آمدید، چند سالی میشه شما رو ندیدم فاطمه خانم، فقط صدای شما رو شنیدم، یاد قدیما بخیر..»
محمدآقا و آقای محمودی کنار هم نشسته، و گرم صحبت بودند، که مادرم گفت؛ «خوش باشید، آره به خدا چه روزهای خوبی با هم داشتیم، واقعا یادش بخیر، خدا بیامرزه پدر و...»
آبجی زهرا بلند شد و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت و گفت؛ «قابل شما و عروس خانوم و نداره» و سرجایش نشست.
خانم محمودی کلامش را شکست و گفت؛ «ببخشید فاطمه جان، خودتون گل هستید، زحمت کشیدید»
پس از چند دقیقه دخترخانم، با چادر سفید، که گل های قرمز ریز، از خجالتش کم رنگ شده بودند، سینی چایی به دست، وارد هال شد و به سمت ما آمد.
لوستر و گچ بری های درهم پیچیده، دور سرم می چرخید، پس از چرخاندن سینی چایی، رو به روی من قرار گرفت، تا چشم های سیاه و صورتش در چشمانم جا شد، شد آنچه نباید می شد...
(ادامه دارد)
🌷شهید مطهری: آنان ڪه زیبایی اندیشه دارند، زیبایی تن را به نمایش نمیگذارند.
🌱#حجاب یعنی: دختر سیبی است🍎 ڪه باید از درخت سربلندی چیده شود، نه در پای علفهای هرز ...
🌱#حجاب یعنی: هنر پوشاندن، نه پوشیدنی ڪه از نپوشیدن بدتر است!
🌱#حجاب یعنی: دارای حریمی هستم ڪه هر ڪسی به آن راه ندارد.
🌱#حجاب یعنی: زاده ی عصر جاهلیت نیستم (وَلَا تَبَرَّجُنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّة...۳۳ سوره احزاب)
🌱#حجاب یعنی: لایڪ ارزشمند خدا، نه لایڪ بی ارزش بعضیا.
🌱#حجاب یعنی: حاضر نیستم برای پر رنگ شدن، هزار رنگ شوم.
🌱#حجاب_یعنی: هر ڪسی لایق دیدن زیبایی های من نیست.
🌱#حجاب یعنی: آزاد بودن از زندانی به نام: نظر دیگران!!
🌱#حجاب یعنی: پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن، نه فقط سر!
🌱#حجاب یعنی: بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا.
🌱#حجاب یعنی: من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی.
🌱#حجاب یعنی: زرهی در برابر چشمهای مریض.
🌱#حجاب یعنی: یک پیله تا پروانه شدن.
🌱#حجاب یعنی: احترام به حرمت های الهی.
🌱#حجاب یعنی: طعمه هوسرانی کسی نیستم.
🌱#حجاب یعنی: به جای شخص، شخصیت را دیدن.
🌱#حجاب یعنی: من یک انسانم نه یک وسیله.
🌱#حجاب یعنی:خون بهای شهیدان.
🌱#حجاب یعنی: حفاظت از زیبایی.
🌱#حجاب یعنی: حفاظت از امانت خدا.
🌱#حجاب یعنی: نماد هویت انسانی.
🌱#حجاب یعنی: صدفی بر گوهر وجود.
🌱#حجاب یعنی: محتاج جلب توجه نیستم.
🌱#حجاب یعنی: زن والاست نه کالا.
🌱#حجاب یعنی: اثبات تقدس زن.
🌱#حجاب یعنی: مراقبت از تقوا.
🌱#حجاب یعنی: اعتماد به نفس.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
"تغییرات گوارشی و کبدی در افراد سالم در ایام روزه داری
در آن دسته از بیماریهای گوارشی که به صورت غیر عضوی و عملکردی ایجاد می شود، نقش عوامل روحی و روانی به مراتب بیشتر است. مقصود از ذکر نکات فوق تأثیر مسائل روحی و روانی روزهداری در کاهش علائم بیماری های دستگاه گوارش از جمله روده تحریک پذیر، نفخ و ریفلاکس است لذا از این لحاظ روزهداری با کاهش استرس، افسردگی و اضطراب اثرات مثبتی در تسکین علائم فرد روزه دار دارد.
تنها اختلالی که در طول روزه داری ممکن است تأثیر منفی خود را نشان دهد، یبوست است. آن دسته از افرادی که از یبوست رنج میبرند در طول این ماه ممکن است شاهد تجدید یا تشدید علائم باشند.
غذا نخوردن طولانی مدت باعث استراحت دستگاه گوارش می شود به طوری که حرکات دستگاه گوارش با سرعت کمتری صورت می پذیرد و تخلیه صفرا از کیسه صفرا در دفعات کمتری رخ می دهد."
🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
"روزه داری و سرطانهای دستگاه گوارش
مطالعات نشان داده اند که میزان بروز سرطان ها از جمله سرطان کولورکتال (سرطان روده بزرگ) در مسلمانان کمتر از سایرین است.
علاوه بر سلولهای طبیعی، سلول های سرطانی نیز نیازمند انرژی جهت زنده ماندن هستند. طبق مطالعات صورت گرفته کاهش مصرف مواد غذایی و به دنبال آن کتوزیس (مصرف چربی ها در صورت عدم دریافت کربوهیدرات کافی) باعث تضعیف سلول های تومور می شود.
مطالعات نشان داده است که محدودیت کالری باعث پیشگیری مؤثر از بروز تومور می شود و همچنین نقش حفاظتی در بیماران مبتلا به سرطان دارد زیرا محدودیت در مصرف کربوهیدرات از ایجاد سرطان دستگاه گوارش جلوگیری می کند.
گرسنگی می تواند تأثیرات داروها را بهبود بخشد و باعث کاهش عوارض جانبی، بهبود شاخص شیمی درمانی و تا حدی غلبه بر مقاومت دارویی شود. به نظر می رسد گرسنگی سلول های تومور را حساس می کند و پیامد و اثرات رادیوتراپی را افزایش می دهد."🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
"شهید پیچک
نماز خواندن معلم شهید غلامعلی پیچک حال و هوایی دیگری داشت هر وقت او را در نماز میدیدی حالت خاصی داشت رنگش دگرگون میشد و تغییر میکرد ،طوری که احساس میکردیم از این دنیا جدا شده و در این دنیا نیست. او مقیّد به نماز جماعت در اوّل وقت بود و هر جا هم جماعت نبود خودش نماز جماعت برپا میکرد. مادر شهید پیچک میگوید: «روزهای اول پیروزی انقلاب هر کس چیزی داشت مثل طلا و پول .... برای جبهه میداد، من به علی گفتم: پسرم من چیزی ندارم بدهم، فوراًً گفت : من را که داری، مرا بده.»"
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐💐💐💐💐