#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
خداحافظی کردیم چند قدمی بیشتر نرفته بودم که چادرم رفت زیر پام و محکم خوردم زمین! خانم حسینی به سرعت اومد کنارم و بلندم کرد و چادرم رو تکون داد و گفت: چیزیت نشد نازنین!
با اشاره سر گفتم: نه! مشکلی نیست خوبم، ولی خیلی خجالت کشیدم! و توی دلم به خودم نهیب زدم دختر دست و پا چلفتی نمی تونی چادرت رو درست جمع کنی! چه آبروریزی شد! اما خانم حسینی جمله ای گفت که لبخند را روی لبم نشوند!
دستی به سرم کشید و گفت: یه پرنده وقتی قراره پرواز رو یاد بگیره چند بار زمین می خوره تا بالهاش رو بتونه به خوبی کنترل کنه! این زمین خوردنهاش برای بدست آوردن وسعت آسمونه که زمینی ها فقط حسرت داشتنش را می خورند! خجالت نکش عززززیزم قدر این زمین خوردن ها را بدون چون پرواز رو یادت میدن!
جمله اش چقدر قشنگ بود:
زمین خوردن هایی که پرواز را یادت میدهد!
از خانم حسینی که جدا شدم با چادر مشکیم راه افتادم... نمی دونم چی من رو به سمت خونه ی لیلا می کشید شاید دوست داشتم لیلا مرا در این بالهای آسمانی ببیند...
بالاخره سالها با هم دوست بودیم و من دوست داشتم دستِ دوستم را هم بگیر!
رسیدم در خونشون هر چی در زدم درست مثل دفعه های قبل خبری از هیچ کس نبود!
هم زمان همسایه ی کناریشون که پیرزنی قد خمیده و عصا به دست بود اومد بیرون با دیدن من گفت: دخترم کسی تو این خونه نیست با کی کار داری؟!
گفتم:مگه ممکنه!
اینجا خونه ی دوست منه!
منزل آقای ثنایی!
گفت: دخترم الان چند ماهی میشه از اینجا رفتند...
متعجب گفتم: رفتند! برای چیییی؟!
گفت: بعد از عروسی دخترش اونها هم از اینجا رفتند تا نزدیک خونه ی دخترش باشن...
لیلا تنها دختر این خونه بود یعنی عروس شده و به من خبر نداده بود!
ای بی معرفت...
گفتم: شما می دونید کدوم منطقه رفتن؟ پیرزن بنده خدا گفت: بعد از اون عروسی دردسر ساز دیگه خیلی با کسی رفت و امد نداشتن کسی هم خبری نداره!
یه بار مادرشون بنده خدا گفت: داریم میریم نزدیک خونه لیلا...
از شنیدن حرفش داشتم شاخ در میاوردم گفتم: عروسی دردسر ساز! چرااااا؟!
گفت: دخترم تو چکارشونی؟
گفتم: من دوست لیلا هستم
گفت: خوب اگر دوستش هستی که دیگه خودت حتما می دونی...
دیگه نمی شد سوالی پرسید....
هر چند دلم نمی خواست به این موضوع فکر کنم ولی تمام شواهد می گفت لیلا با امید ازدواج کرده و انگار من این وسط یه بازی حسابی خوردم...
دیگه برام مهم نبود!
مهم نبود چون من به جای اون روزهای سخت آرامشی بدست آورده بودم که دلم نمی خواست با این افکار خرابش کنم! چادرم رو محکم گرفتم وتوی دلم خداروشکر کردم که برای لیلا اتفاق بدی نیفتاده...
تا خونه پیاده اومدم حس پوشیدن چادر واقعا حس آرامش بخشی بود هرچند که هرزگاهی فکر عروسی پر دردسر لیلا ذهنم رو بهمم می ریخت! رسیدم جلوی خونه مادرم در رو که باز کرد با دیدنم چنان در آغوشم کشید و لبخندی رضایت بخش زد که تمام افکار طوفانیم به آرامش رسید حالا او هم خوشحال بود از مسیری که انتخاب کردم!
انتخابی که بهای سنگینی برایش دادم اما ارزشش را داشت...
رفتم داخل خونه و با دیدن لبخند مادرم تمام افکار مزاحمم محو شد...
دیگه هر چی بود برای من، امید و لیلا تموم شده بود! غافل از اینکه سرنوشت چیز دیگه ایی رقم زده بود...
بالاخره چهارشنبه شد...
از صبح بی قرار، قرارمون با خانم حسینی بودم یعنی چه جوری می خواست من رو سورپرایز کنه! چقدر تیک تاک ساعت دیر می گذشت زودتر آماده شدم بالاخره ساعت شش شد و من نزدیک محل قرارمون با خانم حسینی...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
یه بار بچه بودم رفتم خرید واسه خونه، یه دو کیلو گوجه و یه کیلو پیاز دستم بود، یه موتوره زد بهم به فنام داد. دستم شکست و اینا. بیمارستان بودیم بابام اومد عیادتم، بالای تختم آروم سرشو آورد نزدیک گوشم،
گفت بابا اون گوجه اینا که خریده بودی نفهمیدی چی شد؟😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
19.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش
آموزش ساخت تل مو 💞
🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#زیبایی 🦄👸🏻
چـاق شـدن صورت🍓☁️
💕|بهترینها|💕👒
━━━━ • ✿ • ━━━━
گلاب و گلیسیرین رو ترکیب کنین و قبل از خواب روي گونه هاتون بمالین و صبح صورتتونو بشورین این ترکیب پوست رو تقویت میکنہ و اون رو هیدراته نگه میداره وصورتتون چاق و برجسته میشه^◡^
.
ِhttps://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وچهارم
از دور خانم حسینی رو دیدم که چند نفر خانم دیگه کنارشون ایستاده بودند و میزی وسط بود که روش پر از شاخه های گل وشیرینی و شکلات با یه سری وسیله دیگه چیده شده بود! با خودم فکر کردم جشن تولدی یا مناسبت خاصی باید باشه ولی چرا وسط پارک جلوی مردم!
نزدیک که شدم خانم حسینی در آغوشم کشید و بعد از حال و احوال حسابی من رو به بقیه معرفی کرد و گفت: ایشون نازنین جون عزیز دل من یه خانم فیلسوف و اهل علم و عمل... همینجور داشت پشت سر هم از خوبی های نداشته ی من میگفت منم مثل لبو سرخ و سفید می شدم...
رو به خانم هایی که اونجا بودن گفتم: خانم حسینی لطف دارند، شما که خوب می شناسیدشون حتما! بعد ادامه دادم خوب حالا خانم حسینی جان اینجا چه خبره؟! من هم دوست دارم دوستان رو بیشتر بشناسم...
خانم حسینی شروع کرد و گفت: ببین نازنین جان این خانم های گل بچه های تیم ما هستن، نزدیک نه سال داریم با هم فعالیت می کنیم...
متعجب گفتم: تیم! چه جالب! چه جور فعالیتی؟!
گفت: حالا کم کم متوجه میشی اینجا چه خبر...
وقتی دیدم دلایلت رو برای حجاب محکم گفتی، احساس کردم وقتشه تو هم همراه ما بشی...
من حیرت زده گفتم: دوست دارم زودتر بدونم اینجا چه خبر؟! در همین حین صدای فلش دوربینی حرفه ای منو به سمت خودش متوجه کرد!!!
لبخندی زدم...
دختر عکاس که صورت ملیح و مهربونی هم داشت و بهش می خورد بیست، بیست و یک ساله باشه گفت: نازی جون این عکس خاطره اش برات می مونه اولین دیدارت با تیم بچه های چهارشنبه های زهرایی بعد هم چشم کی زد به من ...
چهارشنبه های زهرایی!
قضیه چیه! لحظه به لحظه بهتم بیشتر می شد! چقدر زود صمیمی می شدن و من خیلی خوشم اومد انگار همشون اینجوری بودن! هر تازه واردی مثل یه آشنای قدیمی براشون بود...
در همین حین دختر عکاس صورتش رو برگردوندن سمت خانم حسینی و گفت: مامان من برم؟ خانم حسینی گفت: برو مژگان جان فقط زولبیا یادت نره بیشتر هم بگیری که من خیلی دوست دارم... پیش خودم گفتم: چه جالب دختر شه! حالا چرا زولبیا الان که ماه رمضون نیست! تازه روی میز هم که شیرینی بود؟!
از خانم کنار دستم پرسیدم: دختر خانم حسینی هستند! بهشون نمی خوره دختر به این سن و سال داشته باشن!
با لبخند گفت: خوشگله اینجا اکثرا بچه ها به خاطر محبت های زیاد خانم حسینی بهش میگن مامان...
اینو راست می گفت خودم با تمام وجود حسش کرده بودم...
ولی هنوز نمی دونستم بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی چکار میکنن! ماجرای وسایل روی اون میز چی بود؟!
خانم حسینی که متوجه سر در گمی من شده بود گفت: همراه من بیا تا برات بگم اینجا ما چکار می کنیم همونطور که با دستش کتابها رو روی میز می چید و گیره های پر از رنگ و نقش را مرتب می کرد شروع کرد...
هدف اصلیی که باعث شده ما اینجا جمع بشیم نگاه عمیق ما به هدف خلقت از وجود زن هست اینکه ما فقط به خاطر ظاهر زیبا خلق نشدیم بلکه آفریده شدیم تا به بالاترین مقام ها برسیم!
نمی خوام خیلی بحث رو فلسفی کنم ببین نازنین جان ما اینجا جمع شدیم تا با کلاممون و رفتارمون به هم جنس های خودمون بگیم: قدر زر زرگر شناسند، قدر گوهر گوهری!
یعنی چی... یعنی قیمتی که خدا به ما داده خیلی بیشتر از اون چیزیه که در ظاهر زیبا و جذابمون دیده میشه پس حیف نیست خودمون رو ارزان بفروشیم...
الماس ها همیشه در گاو صندوق یا یک مکان امن نگهداری میشن درسته! سری تکون دادم و گفتم: آره درسته پس اینطور من فهمیدم یعنی در واقع امر به معروف می کنید؟! پس این گل و گیره هاو کتاب و شیرینی برا چیه!
لبخندی زد و گفت: برای دوستامون که گاهی حواسشون نیست... گاهی هم نمی دونن... گاهی هم می دونن ولی مسیر رو اشتباه رفتن...و باعث شده شل حجاب یا بد حجاب باشن...
نازنین جان اینجا اومدی باید یادت باشه اولین امر به معروف در رفتار خودمونه اگه مهربون باشیم اثر گذار خواهیم بود! ما اینجا به کسی با توپ و تشر تذکر نمیدیم! هر چی هست گل و شیرینی و هدیه است و خدا رو شکر خیلی ها از همین افراد که گفتم همراهمون شدن.
خیلی هاشون بعد از برخورد با بچه های چهارشنبه های زهرایی یه پا بچه های زهرایی شدند حالا کم کم خودت می بینی البته بگم گاهی هم بود هر چند خیلی کم ولی برخوردهای نامناسب که با صبر و رافت بچه ها گذشت...
می دونی نازنین جان ما اینجا همراه راهیم! بچه های ما آدم های خود جوشین که دغدغشون کمک کردنه برای کسانی که اکثریت جامعه ما رو شامل میشن...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋