#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_ششم
همراه عاکفه وارد مجموعه شدیم...
محیط متفاوتی بود و اصلا حال و هوای اداری نداشت!
چند تا اتاق به سبک سنتی کنار هم بودن و چندین نفر مشغول کار
همونطور که تعجب کرده بودم و برام چنین محیطی جالب بود رو به عاکفه گفتم: مگه نگفتی موسسه ی علمی _ پژوهشیه!
خیلی عادی گفت: خوب آره!
گفتم: پس چرا اینجا اینجوریه!
لبخندی نشست روی لبش و گفت: چون مدیر موسسه آدم خوش ذوقیه...
از اون مدل آقاهایی که خیلی از خانم ها فکر میکنن هیج جا مثلش پیدا نمیشه!
اخم هام رفت توی هم...
عاکفه متوجه منظورم شد و سریع جمله بندیش رو درست کرد و ادامه داد: منظورم از نظر سبک سلیقه و ذوق هنریه رضوان ...
یه خورده چشمهام رو براش ریز کردم و با دست اطرافم رو که واقعا محیط کاری متفاوتی بود رو نشون دادم وگفتم: بععععله معلومه...
رسیدیم جلوی در اتاق آقای مدیر عاکفه در زد...
وارد که شدیم آقای میان سالی داخل بود و پشت میز نشسته بود با ورود ما بلند شد و خیلی گرم حال و احوال کرد و گفت: بشینیم...
من که اصلا از این مدل حال و احوال کردن خوشم نیومد! چه معنی میده یه آقا با هر سن و سالی، اینقدر گرم و راحت با خانم ها حال و احوال کنه!
همین حالت باعث شد با موضع خیلی سنگین تری وارد بشم و چهره ی جدی از خودم نشون بدم در حالی که عاکفه لبخند از روی لبش محو نمیشد!
عاکفه خیلی راحت شروع کرد صحبت کردن...
آقای سلمانی ایشون خانم ربانی هستن که از قبل خدمتتون معرفی کردم و امروز قرار بود باهاشون صحبت کنید...
آقای سلمانی با چهره ای باز لبخندی زد و گفت: خیلی هم خوب، بعد هم نگاهی به من کرد و گفت: خوب خانم ربانی ، دوستتون که خیلی از شما تعریف میکرد، شما شرایط کار در اینجا رو میدونید؟!
خیلی جدی بدون هیچ مقدمه ای گفتم: ببینید آقای سلمانی من شرایط خاصی برای کار کردن خودم دارم، یک مقدار خانم کبیری برام توضیح دادن منتها یکی از اولویت های کار کردن من اینه که شخصا محیطی که اونجا کار میکنم خلوت باشه یعنی رفت و آمد نباشه! خصوصا حضور آقایون!
عاکفه که از صراحت من داشت چشمهاش از حدقه میزد بیرون و معلوم بود داره حرص میخوره!
ولی من دیدم بهترین راه منتفی کردن این قضیه صراحت کلامه که از طرف خودم باشه و فکر میکردم الانه در مقابلم جبهه بگیره و پروژه تموم بشه که برای عاکفه هم مشکلی پیش نیاد!
اما در کمال تعجب من و عاکفه، آقای سلمانی نوع لبخند خاصی زد و گفت : به به!
چقدر هم خوب و عالی!
بعد هم از سر تا پای من رو یک برانداز کرد و ادامه داد: معمولا اینجور افراد با تفکر شما کمتر به تور مجموعه ما میخوره! اصلا مشکلی نیست خانم ربانی!!!
شخصا که خیلی هم خوشم میاد از خانم هایی مثل شما!!!
من که از حرفهاش متحیر مونده بودم...
از قیافه ی عاکفه هم پیدا بود که داره شاخ در میاره!
حس بدی بهم دست داد...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
شب ها آرامشی دارند از جنس خدا
پروردگارت همواره با تو
همراه اســت
امشب از همان شب های است
که برایتان یڪ شب بخیر
خدایـی آرزو ڪردیم
شب🌙خوش
🍃🌹🍃
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
نون پنیر چای شیرین، خیلی چیز عجیبیه.
ینی شما یه هفته صبحونه خاویار بخور بالاخره زده میشی، ولی تا آخر عمر اونو بخوری بازم اوکیه. 😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
زیر لیوانی با گیره لباس 🥛
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هفتم
عاکفه در حالی که متعجب بود اما خیلی خوشحال شده بود و نتونست احساساتش رو کنترل کنه با حالت ذوق زده ای رو به من کرد و گفت: بفرما رضوان جان اینم از این مشکل که حل شد!
با این حرفش بدجوری گیر افتادم...
هر چند که تا همین چند ساعت پیش به نظرم این کاری که عاکفه توضیح داده بود خوب به نظر می رسید و فقط حضور آقایون رو مانع میدیدم، اما حالا که آقای سلمانی این مانع رو هم برداشته ولی من دیگه اصلا اونجوری فکر نمی کنم!
ما خانم ها یه سیستم خیلی قویی، خدا داخل گیرنده های مغزمون نصب کرده و داریم که البته اگه بخاطر استفاده نکردن از کار نیفتاده باشه خوب می فهمیم نگاه یه آقا و طرز حرف زدنشون داره چه پیامی رو انتقال میده!
و حالا گیرنده های مغزی من دقیق این پیام رو گرفت که حالات و رفتار آقای سلمانی و بیانش چی رو داره می رسونه! ولی نمیدونم چرا عاکفه گیج میزد!
آقای سلمانی و عاکفه هر دو تا نگاهشون به من بود که ببینن با حل کردن این مشکل نظر من چیه؟!
نمیدونستم دیگه چه بهانه ای میشه آورد که از زیر تیغ نگاه آقای سلمانی که حس خیلی بدی در من بوجود آورده بود میشد فرار کرد!
عاکفه هم که کلا تو باغ نبود شاید بخاطر اینکه مجرد بود و فکر کنم به تنها چیزی فکر نمیکرد همون مسئله ای بود که فکر من تماما درگیرش شده بود!
وسط این استیصال و درموندگی بودم که آقای سلمانی از جاش بلند شد و با همون حالت چندشش خیلی خوشحال گفت: خوب ظاهرا دیگه مشکلی نیست بیاین بریم اتاقتون رو نشون بدم!
از سر ناچاری بلند شدیم و پشت سرش راه افتادیم هم زمان توی دلم داشتم با خدا صحبت میکردم که خدا جون، من فقط هدفم اینه موثر باشم! مفید باشم! خودت حواست بهم باشه...
و چقدر این خدای مهربان شنوا و دانای حرفهای شنیده و نشنیده است...
هنوز به در اتاق مورد نظر نرسیده بودیم که گوشیم زنگ خورد...
مامانم بود و با یه استرسی از پشت گوشی گفت: که مبینا از صبح بی حال و بی اشتها بوده و الان هم تب کرده و هر کار هم میکنه تبش پایین نمیاد!
خبر تب مبینا خبر خوبی نبود، اما من رو یاد آیه ی از قرآن انداخت که چه بسا چیزی شما گمان می کنید به ضررتان است اما نعمت و خیری در آن نهفته...
و این نعمت نهفته دقیقا توی اون لحظات همان راه نجاتی بود برای گریز از اون موقعیت تنش زا...
با چند برابر شدت استرس مامانم نگرانیم رو توی چهره ام بروز دادم و گفتم: ببخشید من دخترم تب کرده و باید فورا برم و بدون هیچ معطلی از عاکفه و آقای سلمانی خداحافظی کردم و از اون فضای زجر آور به سرعت نور اومدم بیرون...
از یه طرف ذکر لبم شکر خدا بود که همیشه حواسش بهم هست...
از یه طرف هم نگران مبینا بودم و مدام دعا میکردم مشکل خاصی نداشته باشه...
هم نگران سلامتیش بودم، هم قرار بود فردا محمد کاظم بعد از دو هفته از ماموریت بیاد و اگه مبینا مریض باشه طبیعتا حال هممون گرفته میشد!
یه گوشه ی ذهنم هم داشتم دنبال یه جواب جمع جور برای محمد کاظم پیدا میکردم که مطمئنا ازم می پرسید چرا از پروژه ی سرکار رفتنم منصرف شدم....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1