eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمان ما میخواستن املای یه نفرو بسنجن، میگفتن بنویس "قسطنطنیه" یا "قورباغه"... حالا کافیه بگی بنویس "آیا" ... نصف مردم مینویسن "عایا"😒😂 ‌‌‎‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت: سلام خانم و در حالی که برگه کاغذ رو به سمتم گرفته بود ادامه داد: ببخشید شما حالتون خوبه؟ با تردید ولی خیلی سریع برگه رو از دستش گرفتم و از شدت استرس بدون اینکه جوابش رو بدم مسیرم رو ناخودآگاه عوض کردم و بی اراده با پاهایی که تا چند ثانیه قبل فلج شده بودند یکدفعه و به سرعت راه افتادم! احساس میکردم شدت ضربان قلبم رو از روی مانتو هم می تونم متوجه بشم ! چند قدمی که مخالف جهتش حرکت کردم و رفتم دیدم که به چند نفر دیگه هم چنین برگه ای رو داد! نگاهی به برگه ی توی دستم که انداختم یه دعوت نامه بود برای مراسم و سالگرد یه شهید.... نفس عمیقی کشیدم و عصبانی به خودم گفتم: هدی بیچاااااره! دیدی هیچی نبود! ولی بخاطر همین هیچی قلبت داشت از جا کنده میشد و می ایستاد!!!!! تمام وجودم پر از احساس ضعف شده بود! ضعف روحی که شدتش اینقدر زیاد بود که میشد در جسمم هم دیدش! این ضعف وقتی بیشتر شد که چند دقیقه ای بیشتر از اون موقعیت نگذشته بود که خانمی به سمتم اومد، درست با همون برگه هایی که اون آقا یکش رو به من داده بود! وقتی با دستش به طرفم یه دونه از اون برگه ها رو گرفت متعجب نگاهش کردم و برگه ای که دستم بود رو نشونش دادم! بنده خدا تا دید یکی از این دعوت نامه ها رو دارم چیزی نگفت تنها لبخندی زد و رفت سراغ شخص دیگه ای... ولی توی ذهن سوالی چراغ میداد یعنی این خانم کیه؟ چرا این آقا و خانم باهم این دعوت نامه ها رو پخش می کنن! شاید نسبتی با هم دارن؟ سعی کردم ذهنم رو از اون چیزی که فکر میکردم رها کنم اما واقعا من داشتم از چه واقعیتی فرار میکردم!!! بعد از اون چشم تو چشم شدن دیگه اعصابی برام نمونده بود و این پروژه جدید هم شد قوز بالا قوز! جرقه ای توی ذهنم زد برای حل این سوال جدید میشد یه کاری کرد! چون مراسم با پروتکل های بهداشتی برگزار میشد می تونستم خیلی راحت با ماسک اونجا برم و به جواب برسم! ولی با این حال نمیدونم چرا طی این مدت از دست خودم حسابی عصبانی و ناراحت بودم... وضعیتی که مدتی طولانی به همین‌ شکل همراهم شد! طوری که دیگه خیلی ها از خانواده و دوستان میدونستن خلقم تغییر کرده،ولی علتش رو نمیدونستن! خودمم نمی دونستم و خیلی طول کشید تا علت اصلی این عصبانیت و ناراحتی رو فهمیدم! اون هم بوسیله مهسا!!! وقتی دوباره دیدمش و حرفهایی که بعد از مراسم بهم زد باورش برام سخت بود اما واقعیت داشت!!!! دیگه تقریبا تا رسیدن به روز مراسم که حدودا دو هفته ی بعد بود، روزها و شب هام به یه شکل می گذشت و فقط منتظر بودم همون روز برسه... و هنوز هم به خیال خودم و با این توجیه که میرم پیش شهدا تجدید قوا کنم ولی در حقیقت از درونم خبر داشتم و میدونستم فقط دارم برای خودم توجیه میارم چون می رفتم که به جوابم برسم! با مهسا با هم رفتیم و من به جواب هم رسیدم، جوابی مطابق میل من ولی با غلطی واضح! ادامه دارد.... نویسنده ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👏👏👏با تشکر ویژه از همراهان مهگلی که در تست هوش این هفته شرکت داشتند به علت اینکه تعداد شرکت کنندگان بسیار زیاد هست😍😍 فقط برای قرعه کشی ثبت می شوند واز فوروارد پاسخها معذوریم😊
😍 ♦️♦️برف ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. من امشب براے تو🍃🌸 براے رفع غمهایت براے قلب زیبایت🍃🌸 براے آرزوهایت بـہ درگاهش دعاڪردم.🍃🌸 و میدانم خدا از آرزوهایت خبر دارد شبتون در پناه خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفتم تا آخرترم،سراغ جزوه ی کپی شده نرفته بود.شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه ی دست نوشته ایی افتاد : این که چرا برای شما می نویسم،چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی کنید و از کنار جسمم به آسانی می گذرید، وجدانا احترامی که به من می گذارید به خاطرچشم و ابرو نیست. همراه شما بودت در هر کلاس و درسی،دل مشغولی خاصی دارد که تابه حال هیچ همراهی برایم نداشته واین مرا وادار می کند لحظات این روزهایم رادوست داشته باشم و آینده ام را با آن پیش ببرم. میخواهم خودم تدبیر گر زندگی ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن قدر می جنگم تا هرچه را می خواهم به دست آورم. همیشه نوشته هایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه می اندارم و می سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می دهم، نمی دانم؛ وبالاخره شاید دیوار شما.... رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی شود... باصدای در، چنان از جا می پرم که دستم به لرزه می افتد.سعیدومسعودباسروصدا وارد خانه می شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می افتد. از وقتی که مادر بزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دوساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می شدم. زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می دیدم،اما نمی توانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم. حالا هرصدای ناگهانی و خبر بدی،قلبم را ناآرام می کند.نمی توانم دفتر را درست بلند کنم، چندبار از دستم سر می خورد و می افتد.دفتررا که به زحمت زیر مبل هل می دهم،متوجه ناخن شکسته ام می شوم و تازه دوباره دردش را احساس می کنم. سعید, تا من را می بیند کوله اش را زمین می گذارد و می گوید: - لیلا چی شده؟ مسعود کنارم می نشیند : -از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟ - نه، نه، داشتم چیزی می خوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم. لیوان آب را دستم می دهد. مسعود می گوید : - مگه چی می خوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟بده من هم بخونم بی خیال امتحانا بشم. سعید کوله اش را برمی دارد : - آقای باخیال امتحان اونوقت امروز برای چی اومدن منزل؟ مسعود گلویش را صاف می کند : - تو کار بزرگ تر از خودت دخالت نکن، صد دفعه. با خنده می گویم : - به قدو قواره دیگه! لیوان را می گیرد و بقیه ی آب را سر می کشد و می گوید : - بزرگی به قد است نه به عقل، نه به سن.خداوکیلی من پنج سانت از علی بلندترم. خب اشتباه می کنید باید با قد بسنجید. الان توی قرن بیست و یکم، آدم ها باچشمشون وجسمشون زندگی می کنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم،کفش می پوشن پاشنه اش این هوا... بلند می شه و همزمان ادای راه رفتن با کفش های پاشنه بلند را در می آورد : - کلی درد و مرض می گیرند که همینو بگن دیگه : بزرگی به قد است و به زیبایی. سعید که تی شرت و شلوار آبی اش را پوشیده، تکیه به در اتاق می دهد و می گوید: - آقای سخنران و تئاتریست ،پاشو... پاشو یه چایی بریز بخوریم، بدو. مسعود با دست دوطرفه موهایش را شانه می زند : - ادامه داره برادر من! تازه این موهای نازنین را رنگ می کنند و نصف از جلو، نصف از پشت، نصف از بغل چپ و نصف از بغل راست بیرون می ذارند که چی؟ سعید راه می افتد سمت آشپزخانه : - کم اذیت کن، بذار برسی بعد. مسعود کوله اش را برمی دارد. - آقای دانشمند! احیانا همه ی حرف ها به ماخانم ها رسید دیگه!شما پسرا پاک پاک! دم در اتاقشان مکثی می کند و سر می چرخاند سمت من : - نه به جان عزیزمن که تویی ! ماهم مثل شما،شک نکن!بزرگی مون ملاکش عوض شده،اما الان از ترس سعید که بااون فنجون دستش سمت من نشونه رفته، این بحث علمی عقل بهتراست یا قد و وزن و ماشین لوکس و موی رنگ و... تق... هول می کنم و به سرعت سرمی چرخانم سمت سعید. فنجان را نشان می دهد و می خندد: - نترس فنجون رو ننداختم . من هنوز اعتقاد دارم که عقل ارجحیت داره. خیالت راحت. دوباره این دوتا آمدند تا سکوت خانه پا پس بکشد. ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا