#پاسخ_معما_ریاضی
♦️جواب میشه 10
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت چهل و ششم
اول ريش هاي مرتبش را رنگ مي كنم بعد روي لباس ورزشي سفيدش هر چه دلم مي خواهد مي نويسم. مسعود كوتاه نمي آيد:
-اصولا آدم ها خيلي خودشون رو قبول دارند. فكر خودشون، ايده خودشون، كار خودشون. بگو علي، كمك بده..
-حرف خودشون، برنامه ي خودشون، مشكل خودشون، دست پخت خودشون، قيافه و تيپ خودشون، مدرك خودشون.
موهاي مشكي اش را هم از ته مي تراشم. ابروهاي بهم پيوسته اش را هم تيغ مي زنم. بي ريختش مي كنم.
-اوكي چه مسلط! لطفا ادامه نديد. داري سطح بحث رو پايين مي آري. بعد از اين خودِ خر سوارشون كه حاضرم هم نيستند يك كم، يه ذره روش فكر كنند و كوتاه بيان و نقدي بپذيرند مي رسند به كجا؟ به...اگه گفتي؟
مي پرم وسط و مي گويم:
-به خود شيفتگي مسعودي مي رسه.
كم نمي آورد. بلند مي شود پاچه شلوار ورزشي اش را بالا مي گيرد و اداي پرنسس ها را در مي آورد و زانو خم مي كند و احترام مي گذارد. مسعود عوض بشو نيست،هر چند كه تو را يك انسان عوضي جلوه بدهد و بخواهد كه سر جايگاهت بنشاند.
-به خود شيفتگي! آفرين خواهر گلم! دو زار قيافه نداره، كلي به خودشون ور مي ره. صاف صاف را مي ره و توقع هم داره همه از بغلش كه رد مي شن بگن عروسك.
دو زار فكرش نمي ارزه، ايده ش دزديه، كارش به درد عمه ش مي خوره، رفته جاي سمت رياست نشسته. چند نفر هم مقابلش دولا راست مي شند اوه ديگه هيچي. از شهرستان ساكن تهران بي در و پيكر شده، از دماغ فيل افتاده انگار
به اين ها مي گن چي:خود شيفته.
سرم را از روي روزنامه بلند نمي كنم. كلمات مسعود را كه حس ميكنم دقيقا من مخاطبش هستم، کنار روزنامه سیاه قلم می کنم و کنارش عکس شان را می کشم منتهى کج وکوله و بی ریخت. طاقتم دارد تمام می شود. مسعود به سعید میگوید:
- قربون پات، یه چایی بده. نه اینکه عادت به سخنرانی ندارم گلوم اذیت می شه۰
خودکارم رومی کوبم زمین و میگویم:
- لازم نیست این قدر انرژی بذاری سخنرانی کنی، بعدش مثل من خود خوری می کنه. آن قدر غرق مشکلات خودش میشه که خرفت می شه، نمی تونه درست ببینه، درست تصمیم بگیره، و این عین خریته . راحت باشی آقا مسعود.
:با پررویی میگوید:
- دور از جون ! دور از جون.
رومی کنم به علی که سعی می کند نگاهم نکند و میگویم:
- داداش محترم نظر شما هم قطعاً همینه دیگه : دور از جون دور از جون.
علی با انگشتش روی قالی چیزهایی می نویسد و جوابی نمی دهد. مسعود انگار پیش بینی اینکه من حرفش را قطع کنم و عصبی بشوم را نکرده بود. ملتمسانه علی را نگاه می کند... علی اما دل از گلهای قالی نمی کند.
مسعود رومی کند سمت من و میگوید:
-لیلا...
نفسش با صدا بیرون می دهد، حس می کنم در محاصرهٔ برادرهایم افتاده ام و راه نجاتی ندارم. با تشرمی گویم:
-مسعود جان! بد هم نیست امروز تکلیف این غم و غصه مشخص بشه. این قدرهم شماها اذیت نباشید که با من خودخواه و خودشیفتهٔ خودخور خرفت خر، با طعنه حرف بزنید.
امروز تکلیف این غم و غصه مشخصی بشه.
خر با طعنه حرف بزنید.
سعید ناراحت به مسعود میگوید:
- دیگه حرف نزن.
مسعود محزون شده، نگاهم می کند. سعی می کنم بغض نکنم. رومی کنم به علی:
- چه کارکنم فکرو ذکرت از من خالی میشه و راحت می شی، فقط یه غصه داری اون هم منم. هر کاری بگی می کنم.
علی با اخم چنان به سمتم برمی گردد که سعید با دستپاچگی علی را صدا می کند. جمع ساکت است و سعید نمی گذارد که آنها حرفی بزنند و خودش میگوید:
- لیلی! این که حرف های مسعود رو به خودت گرفتی اشتباه محضه.
حرف امروز مایه چیز دیگه ایه. ما قبول داریم که سال ها دور کردن تو از محیط خونه و جمع ما و زندگی با مادربزرگ سخت بوده .
ولی تو چرا خوبی هایی روکه داشته نمیبینی؟ نکات مثبتی که فقط نصیب تو شده و نه کس دیگه ای. یک سختی بوده، قبول.
اما بقیه ش که خیر بوده چی ؟ والا همهٔ انسان ها دچار خودخواهی هستن. من هم هستم. وقتی می گم می خوام بخوابم همه ساکت باشید، یا این غذا رو نمی خوام فلان غذا رو درست کنید. خود این مسعود هم گیرشه. وقتی این قدر خودخواهه که میگه من میخوام برم خارج برای درس خوندن و زندگی، چون اونجا پیشرفت و امکانات وکوفت و زهرمار دارند که ایران نداره عین خود خواهیه.
چون اگه خود خواه نیست که آسایش خودش مهم باشه، باید بمونه يا بره و برگرده به کشور و مردمش خدمت کنه؛ نه اینکه استعدادشو خرج دیگران کنه که چی؟ که تحویل میگیرند و آسایشم فراهمه. این خودشیفتگی که خودمحوری و خرفتی و عین خريته . گندم کشورت رو بخوری و سرمایه بشی برای دشمنات !
مسعود براق میشود به صورت سعید و میگوید:
- حرفت رو زدی دیگه .
ادامه دارد ...
اگه معروف بشیم بعدا در موردمون تو تاریخ مینویسن
در اواخر قرن ۱۴ و اوایل قرن ۱۵ میزیست😐😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#احکام
‼️ بیهوش کردن بیمار درمانناپذیر
🔷 س: آیا در مواردی که بیمار از نظر پزشکی درمان ناپذیر بوده و باید تا زمان مرگ، درد بسیار شدیدی را تحمل کند، می توان او را با رضایت خودش تا زمان مرگ، بیهوش کرد تا متوجه درد نشود؟
✅ ج: اگر بیهوش کردن سبب تسریع در فوت یا ضرر قابل توجه برای بیمار نباشد، با رضایت او اشکال ندارد.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیست_و_هشتم 📚
به روایت امیرحسین
آخیش. چقدر آروم شدم همیشه هئیت مسکن من بود. خدا توفیق این نوکری رو از ما نگیره ان شاالله.
حاج آقا _ امیرحسین جان. یه لحظه بیا.
_جانم حاج آقا ؟
حاج آقا _ اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟
رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟ دل رو زدم به دریا و گفتم. از همون دو سال پیش تا الان. البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود ، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود. ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که اجازه نمیداد من برم .
حاج آقا _ میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده . ولی امیرجان شرط اول رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه
حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن. حرفاش از جنس زمین نبود حرفاش آسمونی بود…..
.
.
.
دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم. در که باز شد استرس من هم بیشتر شد .
پرنیان_ عه داداش چته ؟ چیزی شده؟
_ ها؟ نه. چیزه. یعنی قراره بشه.
پرنیان_ امیر عاشق شدیا ?
_?ابجی چی میگی؟
پرنیان_ هیچی خوش باش.
ای بابا . عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.
_ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟
مامان_ سلام. قبول باشه خیر باشه مادر.
بابا_ سلام بابا جان. اره بیا بشین.
_ ان شاالله که خیره.
دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا .
بابا_خب؟
_ها؟ چی؟
با این برخورد من همه زدن زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت _ نگفتم عاشق شدی؟
_ نه. حواسم نبود خب. عه.
مامان_ عه بچمو اذیت نکنید ببینم. بگو مامان جان.
_ بابا ، چرا نمیزارید من برم ؟
بابا_ این بحث قبلا تموم شده.
_ نه برای من
بابا_ هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو.
دوباره همون آش و همون کاسه. شروع شد.
_ حداقل یه راه پیش پام بزارید.
بابا_ بیخیال شو
_ اگه راهتون اینه ؛ نه.
بابا_ پس ازدواج کن.
_ میخواید دست و پام بسته بشه؟
بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟
_ نه برای من که قرار نیست بمونم.
بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم.
_شب به خیر
بابا_ شب به خیر
مامان _ امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.
_ شب به خیر مامان
مامان_ شبت به خیر
با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد,و گفت _ میخوای باهم حرف بزنیم ؟
_ بزار برای فردا
پرنیان _ باشه . شب خوش
_ شبت به خیر
#رمان_مذهبی #رمان
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت چهل و هفتم
سعید محکم میگوید:
- نه با تو هنوز همهٔ حرفم رو نزدم. تزمطرح می کنی این قدر مرد باش که اول روی خودت پیاده کنی و بعدا مردم رو با تیغت راه راه کنی. مسعود چشم و ابرویش را درهم میکشد و سری تکان می دهد و سعید هم ناراحتتر نگاهش را از صورت مسعود برمی دارد.
علی و من با تعجب سرمان را بالا می آوریم. هردوسکوت میکنند. حالا تازه متوجه می شوم چندباری که دعوایشان شده سراین مسئله بوده. مسعود با قیافهٔ حق به جانبی میگوید:
- حالا که هنوز نرفتم. دارم کاراشومی کنم.
با صدایی که از ته چاه هم در نمیآید میپرسم:
- کارای چی؟
- هیچی بابا! پذیرش دانشگاه رو دیگه!
علی یقهٔ مسعود را میگیرد و چنان به دیوار میکوبدش که صدای نالهٔ مسعود بلند می شود. سرعت علی قدرت عکس العمل را از سعید ومن گرفته است. یقهٔ مسعود هنوز در مشت های علی است. تمام بدنم میلرزد. علی دست بلند می کند و تا بخواهم مقابل چشمانم را بگیرم سیلی رفت و برگشت به صورت مسعود نشسته . است. یقهٔ مسعود را رها می کند و با همان لباس ورزشی از خانه بیرون می زند. مسعود تا به حال سیلی نخورده بود. سعید تا به حال سیلی خوردن مسعود را ندیده بود و من علی را باور نداشتم.
بلند می شوم. مسعود هنوز به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته است. مقابلش می ایستم و دستان لرزانم را در دو طرف صورتش می گذارم. جای دستان علی بالای ریش های اصلاح شده مسعود مانده است. با شستم نوازشم می کنم. لبخندی صورت مسعود را می پوشاند. پیشانی ام را می بوسد و چشمانش را می چرخاند پی سعید. لب مبل نشسته و سرش را گرفته است. مسعود دست سعید را می گیردو بلندش می کند. با هم می روند سمت اتاقشان، به دیوار تکیه می زنم و همان جا می نشینم. کسی در ذهنم مدام زمزمه میکند که ((خانه پدرمی خواهد)). علی کجا رفت ؟
در سالن که بازمی شود سربلند می کنم به امید دیدن علی، اما وقتی مادر در آستانهٔ در ظاهر می شود، چشم میبندم تا اشکهایم را نبیند. زبانم به زحمت میچرخد و جواب سلامشان را می دهم. سکوت خانه و هوا و فضایش ان قدر غیر عادی هست که جویای پسرها بشوند. پدر که میپرسد با بغضم چند کلمه ای میگویم. ابروهای درهم کشیدهٔ پدر میلرزاندم. پدر میرود سمت اتاق. عجیب بود که به خبر واکنشی نشان نداد. سعید از اتاق بیرون می آید. شمارهٔ علی را میگیرم. صدای زنگ گوشی اش از خانه بلند می شود. مادر با لیوان آب می رود پیش پدر و مسعود. سعید لیوان آب و یک شیرینی میدهد دستم. نمی توانم تشکر کنم. مینشیند مقابلم.
- استادی داریم که دائم توی گوش بچه ها می خونه که اینجا موندن فایده نداره. عمرتون روتلف نکنید. اونجا از همین حالا که برید امکانات می دهند و بعد هم شغل ودرآمد تون تضمینه . خیلی بچه هاروهوایی کرده.
شیرینی توی دهانم مزهٔ بدی می دهد. با آب قورت می دهم. آب هم تلخ است.
میگویم:
- این استادتون نمیگه خودش این جا چه کار می کنه ؟ چرامونده و نرفته؟ نکنه خنگه، قبولش نکردن. یا مأموره که بشینه بدی هاروجار بزنه، خوبی هاروانکار کنه؟
سعید پوزخندی میزند و میگوید:
- یه بار رفتم دفترش، بهش گفتم: اون کشورها که این قدر دنبال بچه های با استعداد ما میگردن با حقوق و مزایا، چرا روی جوونای خودشون برنامه نمی ریزن؟
این قدرکه خرج جوون ایرانی می کنند، یک دهمش رو خرج جوون خودشون بکنند زودترنتیجه می گیرند.
- چی گفت ؟
سری به تاسف و نگاهی نامیدانه به من میکند و با دست صورتش را ماساژ میدهد. ذهنم مشوش حال علی است. چرا این طور کرد. از سعید می پرسم.
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
- نمیدونم. شاید میخواست به مسعود بگه، دشمن دشمنه.
اگه یه روز هم منتت رو می کشه چون بهت نیاز داره، والا به وقتش ضربه ای که میزنه هوش از سرت می پرونه.
کاش مسعود میدانست دنیایی را که او برایشان آباد می کند، می شود دست زور بالای سرمظلوم.
سعید بلند می شود و میرود سمت در حیاط و میگوید:
- بچه های ما، این قدر دنیا بین و بی غیرت نیستند فقط کاش موقعیت ایران رو میشناختند. سعید می رود دنبال علی.
باید راهی پیدا کرد. در کتابخانهٔ پدر دنبال چمران می گردم.
میخواهم بدهم مسعود بخواند.
تا شب از علی خبری نمی شود. پدر لباس میپوشد. من چادر سر می کنم و جلوی در کنارش می ایستم. نگاهم می کند و حرفی نمی زند. مادر ظرف غذایی به پدر می دهد که سهم علی است.
در خانه را که بازمی کنیم مسعود صدایم می کند. روبرمی گردانم. دارد کفش هایش را می پوشد.
دنیا را انگاردو دستی تقدیمم کرده اند.
ادامه دارد ...