☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_هفت
از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم
که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت.
و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.
محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد..
معده ام بهم خورد.
چند بار. و هر بار به تلافی خالی بودنش،
قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛
تنهایی.. بدبختی.. بی کسی.. و..و..و..
و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف.
دوباره به کافه رفتیم
و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست
( همه اشونو میخوری.. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش.)
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی
که کنارش نشسته بودم.
من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست.
ظرف کیک را به سمتم هل داد
(بخور.. همه اشو برات تعریف میکنم..
قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست..
گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان.
فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه.
من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود..
اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور..)
و من باز تسلیم شدم ( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم). لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت
( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. )
با مهربانی نگاهم میکرد
و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد. (شروع کن.. بگو..).
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت
( اول تا تهشو میخوری بعد..)
انگار درک نمیکرد بدی حالم را (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم.
دست به سینه به صندلیش تکیه داد
( باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی..
گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود
و این دیوانه ام میکرد.
پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم.
هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن.
من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها.
و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند.
عثمان آمد با چتری در دست (حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..).
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم
و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود،
همخوانی اش با گریه آسمان.
حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است
و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود.
با چیزهایی که صوفی گفت،
باید قید برادرم را میزد چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود.
اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.
(سارا. وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم.
چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بود.
یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد،
عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت.
با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده.
وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه.
دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا.
اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه،
اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست..
فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..).
مکث کرد( همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا..
یه روز اینو میفهمی..
فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..).
چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد
(بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد.
چشمانش چه رنگی بود؟
هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد.
صدایش آرام و سرسخت شد ( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..)
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
سخت ترین مرحله برای هر کاری🍀🍀🍀
مرحله شروع آن است
که باعث میشه مرتبا کار امروز رو به فردا بیاندازید
پیشنهاد میکنیم
هر کاری را که تصمیم به انجامش دارید
حتما 5 دقیقه اول کار رو انجام بدید
بعد از این 5 دقیقه 🍀🍀🍀
دیگه از مرحله سخت و طاقت فرسای شروع کردن کارها رد شدید و حتی بیشتر مواقع هم
میتوانید تا آخر کار هم پیش بروید
پس همین الان تصمیم بگیرید
و شروع به انجام یک کار خوب کنید و ۵ دقیقه
ادامه دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🌸وقتی شب میشه
🦋یه دنیا خاطره
🌸یه دنیا خیال
🦋میاد تو دل آدم
🌸من آرزو میکنم امشب
🦋دلتون آروم باشه
🌸و رویاهاتون شیرین
#شب_زیباتون_بخیر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💚السلام علیک یا بقیه الله
جانم فدای نام تو یا صاحبالزمان
قربان آن مقام تو یا صاحبالزمان
جان میدهم بخاطر یک لحظه دیدنت
دل عاشقٍ سلامِ تو یا صاحبالزمان
#سلام_امام_مهربانم....
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هر وقت خیلی بهت سخت گذشت
و نا اميد شدی و رسیدی ته خط
مدام به خودت بگو:
به مو ميرسه ولی پاره نميشه!
خدا هست و
خدا هست و
خدا هست ...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هجدهم✨
یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه.
همه رفته بودن...
وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم:
_میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟
سرش پایین بود.گفت:
_بفرمایید
گفتم:
_شما میخواین برین سوریه؟
تعجب کرد...
برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت:
_شما از کجا میدونید؟😔
-اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا...
پرید وسط حرفم و گفت:
_حانیه هم میدونه؟
-من به کسی چیزی نگفتم.
خیلی جدی گفت:
_خوبه.به هیچکس نگید.✋
بعد رفت بیرون....
متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁
ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت #نکنه.👌
پنج فروردین اردو تموم شد.
فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود.
معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم.
روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما.
حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️
مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن.
صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬
منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇
یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت:
_نظرت درمورد امین چیه؟😊
همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم:
_تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁
حانیه گفت:
_چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍
بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن.
ریحانه بالبخند گفت:
_حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕
حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت:
_اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍
حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒
این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐
الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم:
_داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم....
ادامه دارد..
یه چیزی میگم بین خودمون بمونه انصافا
اولین باری که رفتم خواستگاری انقدر استرس داشتم از دختره پرسیدم: شما مجردید؟ ☺️
اونم انقدر هول شد گفت بله😌🙂
ده دقیقه به گلای فرش خیره شده بودیم، من نفس نمیکشیدم 😁😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_هشت
احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود
من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.
آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم..
هستی اش را به چهار میخ میکشم..
مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود،
با دیدنم اشک ریخت
( چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده.. )
فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش..
فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم..
چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده.
تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد.
این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟؟
گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟
این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود..
پوزخندی بر لبم نشست،
مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم
( دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده..).
چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟
لرزید.. لرزیدنش را دیدم.
چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟
تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود
باید به اتاقم پناه می بردم.
چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم.
صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد.
درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید
(سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟
چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده ).
باید تیر نهایی را رها میکردم.
با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت
که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم.
خشاب آخر را خالی کردم
(پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش..)
در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟
جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید.
در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم.
خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت.
من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم.
دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده،
طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم.
این دنیا خیلی به من بدهکار بود،
حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمام بی مهریش گذشت
و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده
و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم.
و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم.
صبح، خیلی زود آماده شدم.
پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم.
این همه نامهربانی حقش نبود.
جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود.
نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم.
با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه
به صورتم چنگ زد. ایستادم.
دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم.
کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد.
چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی،
پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد.
دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت ( بازم متاسفم..)
بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم،
جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده.
صوفی واقعا زیبا بود.
چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد.
اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق..
درست مثل من..
انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد ( بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام.. فقط انگیزمو گفتم..)
عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من.
صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد
( یه چیزایی با خودم آوردم.) چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد
( اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته.
واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه.) همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم..
عکسهای دوران دوستی اش،
پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲