🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و یکم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
صبح قبل از عمل تنها بودیم. دستم را گرفت و گذاشت به سینه اش. گفت: قلبم دوست دارد بمانی، اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته. خدا زیبایی های زندگی را برای بنده های خوبش خلق کرده. او هم باید از آن ها استفاده کند. شاد باشد. لب هاش می لرزید. گفتم: من که لحظه های شاد زیاد داشته م. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، نفس هات، همه ی شادی زندگی من است. همین که می بینمت، شادم.
گفت: من تا حالا برات شوهری نکرده م. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روی.
گفتم: بگذار دو تایی با هم برویم.
همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکارد آوردند که منوچهر را ببرند. منوچهر نگذاشت. گفت: پاهام سالم است. می خواهم راه بروم. هنوز فلج نشده م.
جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید. دست من را دو، سه بار بوسید. گفت: این دست ها خیلی زحمت کشیده ند. بعد از این بیش تر زحمت می کشند. نگاهم کرد و پرسید: تا آخرش هستی؟ گفتم: هستم. و رفت. حتی برنگشت پشتش را نگاه کند.
🌹🌹🌹
نکند برنگردد؟ لبه ی تخت منوچهر نشست، مثل ماتم زده ها. باید چه کار کند؟ فکرش کار نمی کرد. همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند که منوچهر ... دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل. به فرشته گفته بود: به توسل خودتان برمی گردد. چند بار وضو گرفت، اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت. حال خودش را نمی فهمید. راه می رفت، می نشست، چادرش را برمی داشت، دوباره سر می کرد. سر ظهر صدایش زدند.
پاهایش را همرا خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا مریض ها داد می زدند، یکی استفراغ می کرد، یکی اسم زنی را صدا می زد و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند. تخت آخر، دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد. بالا و پایین نمی آمد. برگشت به دکتر نگاه کرد و منتظر ماند. دکتر گفت: موقع بی هوشی روح آدم ها خودش را نشان می دهد. روحش صاف صاف است. گوشش را نزدیک لب های منوچهر برد که تکان می خورد. داشت اذان می گفت.
🌹🌹🌹
تمام مدت بی هوشی ذکر می گفت. قسمتی از کبد و معده و روده اش را برداشته بودند. تا چند روز قدغن بود کسی بیاید ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد. تا دو هفته چیزی نمی توانست بخورد. یواش یواش مایعات می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد. از آزمایش مغز استخوان، پیشرفت سرطان را می سنجند و بر اساس آن شیمی درمانی می کنند. دکتر شفاییان متخصص خون است که دکتر میر برای مداوای منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دانم دردی که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید. دلم می سوزد؛ می گویم ای کاش یک بار داد می زد، صدای ناله اش بلند می شد، دردش را می ریخت بیرون. همین صبوری و سکوت ها، دکترها و پرستارها را عاشق کرده بود. هر کاری از دست شان بر می آمد، دریغ نمی کردند. تا جواب آزمایش آماده شود، منوچهر را مرخص کردند.
🔸ادامه دارد ......
💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐
-------------------------------
#مناجات_شبانه
بهترین آرزویی
که میتونم امشب
براتون داشته باشم
اینه که
خدا آنقدرعاشقانه نگاهتون کنه
که حس کنید مهم ترین و
خوشبخت ترین موجود
کائنات هستید
#شبتون_بخیر✨💫
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#احکام
‼️ تراشیدن ریش بخاطر اهانت دیگران
🔷 س: در صورتی که گذاشتن ریش مستلزم اهانت باشد، تراشیدن آن چه حکمی دارد؟
✅ ج: گذاشتن ریش برای مسلمانی که به دینش اهمیّت می دهد باعث سرشکستگی نیست و بنا بر احتیاط، تراشیدن آن جایز نیست مگر در صورتی که گذاشتن ریش باعث ضرر یا حرج شود.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#او_را
#رمان📚
#پارت_بیست_و_سوم
دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن.
علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود...
نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا !
دلم میخواست گریه کنم
دلم میخواست زار بزنم
تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود.
-تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟
-ترنم...
نمیفهمی چرا؟؟
اینا همش بخاطر توعه!
-بخاطر من نیست😡
بخاطر ضعف خودته!
من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه!!
-ترنم من دوستت دارم😢
-عرشیا کلافم کردی...
-باهام بمون...
نرو...لطفا😢
دلم براش میسوخت...
خیلی مظلومانه خواهش میکرد!
اونم جلوی رفیقش!
-بعدا باهم صحبت میکنیم عرشیا...
الان باید برم.
مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه.
-باشه،ولی جواب پیامامو بده
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.
دیگه نمیدونستم چیکار کنم...
عرشیا دلمو زده بود
نمیخواستم باهاش بمونم
اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست...
کاش زودتر این زندگی تموم میشد...!
بعد خوردن شام به اتاقم رفتم،
گوشی رو که برداشتم،
پیام داده بود.
سعی کردم آرومش کنم،
حوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم.
از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و ادرس خونمون رو بلد شده بود.
اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم...😢
احساس میکردم یه مترسکم!
من همه چی داشتم،
همه چیو تجربه کرده بودم،
اما چرا حالم اینقدر بد بود😭
چرا هیچی ارومم نمیکرد...
چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟
اصلا من اینجا چیکار میکنم؟؟
چرا منو آفریدی؟؟
چرا اینقدر زجرم میدی؟؟
اصلا کی گفته تو هستی؟؟
کی گفته خدا هست؟؟
اگر هستی،کجایی؟؟
پس تا کی قراره من زجر بکشم؟؟
چرا هیچی سر جاش نیست؟
چرا هیچکس خوشبخت نیست؟
چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه؟؟
خدا کجا بود؟
ارامش چیه؟
بسسسسسهههه
چرا تموم نمیشه؟؟😭😭
شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه!
من چرا جلوشو میگیرم؟؟
من جرات خودکشی ندارم
اما اون که داره،چرا نذارم خودشو راحت کنه؟؟
اه😭😭
چرا من نمیتونم خودمو بکشم
چرا؟؟
حالا دیگه قرص آرامبخش،جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود‼️
بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم
تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم...
با صدای گوشی چشمامو باز کردم،
مرجان بود!
سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد!
-الو
-صداشوووو😂😂
چه خط و خشی داره😂
نگو که خوابی هنوز!
-مگه ساعت چنده که تو بیداری!؟
-لنگ ظهره خانووووم!
ساعت یکه!
-واااای جدی😳
وقتایی که آرامبخش میخورم،ولم کنن دو روز میخوابم!
-خب حالا،فعلا پاشو بیا درو باز کن،
زیر پام علف سبز شد!
-عه!جلو در مایی؟؟
-بله ،هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی!
دیگه داشتم قهر میکردم برما😔😢
-خواب بودم مرجان،ببخشید!
-حالا که بیداری ..
چرا در وباز نمیکنی؟؟
-اخ ببخشید😅
هنوز گیجم!اومدم اومدم!
هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه!
درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم
-اومدم بریم خرید😍
-خرید چی؟؟
-لباس عید دیگه😶
خنگ شدیا ترنم!!!
-اها
وای مرجان
این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته!!
واقعا دارم خنگ میشم!!
-خنگول خودمی تو😉
پاشو،پاشو بریم
-نه...
اصلا حسش نیست...
لباس میخوام چیکار!!
-ترنممم😳
پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر!
چِل شدی تو!!
-جدی میگم مرجان
دیگه حوصله هیچی رو ندارم!
دیگه هیچی بهم مزه نمیده!
-مسخره بازی درنیار!پاشو!
عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها😍😉
باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی😝
-اه...
اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه،بمیرم بهتره!
-اوه اوه😒
حرفای جدید میزنی!
عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد،آب از لب و لوچش آویزون میشد؟؟
عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟؟😏
-مرجان من دیگه مردم!!
ترنم مرد!!
من الان دیگه هیچی برام مهم نیست!
نه مدرک
نه موقعیت
نه کوفت
نه....!
-یااا خدااااا
از دست رفتی تو!!
-خدا؟؟؟😠
خدا کیه؟؟
-ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ،اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم!!
-بی جنبه نیستم!
اتفاقا خوب کردی!
من از واقعیت فرار میکردم اما تو باعث شدی به خودم بیام!!
خسته شدم مرجان...
احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم!
چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم!!
-اگه تو تازه به این حرفا رسیدی،
من از همون بچگی به این رسیدم!
تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی،
ولی من به لطف مامان بابای.....😏
ولش کن...
پاشو بریم دیگه😉
جون مرجان
دلم نیومد روشو زمین بندازم!
رفتیم،اما برعکس همیشه،منی که عاشق خرید بودم،
با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد،
فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم.
و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش ....
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
#آشپزی
پیتزا کالزونه 🍕
*البته کالزونه تقریبا نیم دایره هست
500گرم آرد
1عدد تخم مرغ
،6 ق غ روغن مایع،
1 ق غ مایه خمیر فوری،
1ق غ شکر،
1ق م نمک
1پیمانه شیرولرم.
💢 ابتدا 4 قاشق از شیر ولرم را جدا کنید وبا یه ق غ شکر مخلوط کرده و مایه خمیر را روش پاشیده بذارید یه ربع بمونه تا عمل بیاد روشو بپوشونید
همه مواد و مایه خمیر عمل اومده را به جز آرد را با هم مخلوط میکنیم،آرد را کم کم میریزیم تا وقتی خمیر نرم ولطیفی به دست بیاد. *بسته به نوع آرد ممکنه مقداری
اضافه یا کم بیاد .
یه ظرف بزرگ را چرب کرده، خمیر را داخل ظرف قرار بدید و درِ ظرف را بذارید و در جای گرم بمدت یکساعت تا یکساعت و نیم قرار بدید تا خمیر ور بیاد.
برای غذا ها و نان ها از این رسپی استفاده کنید و برای نون های با فیلینگ شیرین، مقدار شکر دو یا سه برابر میشه.
کف قالب پیتزا را چرب کنید و یک چانه از خمیر را کف قالب پهن کنید، کمی سس گوجه فرنگی روی خمیر بمالید، مواد پیتزا را با پنیر پیتزا مخلوط کنید و روی سس گوجه فرنگی بریزید، سپس یک چانه کوچک تر از خمیر را با وردنه یا دست باز کنید و روی مواد پیتزا بذارید و دورتادور خمیر زیر و رو را خوب به هم بچسبانید. بیست دقیقه استراحت بدید و روی خمیر زرده تخم مرغ بمالید و کنجد بپاشید و توی فر از قبل گرم شده با بالاترین درجه بمدت حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت یا تا زمانیکه روی پیتزا طلایی بشه بپزید.
مواد پیتزا
فلفل دلمه ای .مرغ یا گوشت. سوسیس یا ژامبون. پنیر پیتزا. سس کچاپ.پودر آویشن
مواد پیتزا به دلخواه خودتونه عزیزان
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مناسبتی
✅ «برکات حضرت معصومه»
🌺 انتشار به مناسبت ۲۳ ربیع الاول سالروز ورود حضرت معصومه به شهر مقدس قم
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و دوم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
روزهایی که از بیمارستان می آمدیم، روزهای خوش زندگیم بود. همه از روحیه ام تعجب می کردند. نمی توانستم جلوی خنده هایم را بگیرم. با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور. گفت: می خواهم خودم راه بروم. جمشید رفت جلوی منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش، که اگر خواست بیفتد نگهش داریم. سه تا ماشین آمده بودند دنبال مان. دم خانه جلوی پای منوچهر گوسفند کشتند. مادرش شربت می داد. علی و هدی خانه را مرتب کرده بودند. از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالای تختش.
🌹🌹🌹
جواب آزمایش که آمد، دکتر گفت: باید زودتر شیمی درمانی شود. با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی. دنبال بعضی داروها باید توی ناصر خسرو می گشتم. صف های چند ساعته ی هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه های تخصصی که چیزی نبود.
🌹🌹🌹
دوستان منوچهر پرونده هایش را بیرون کشیدند و کارت جانبازی منوچهر را از بنیاد گرفتند. اما طول کشید این کارها. برای خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم.
🌹🌹🌹
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها را که می زدند، گر می گرفت. می گفت: انگار من را کرده ند توی کوره. بدنم داغ می شود. تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد. آب دهانش را به سختی قورت می داد. بابت شیمی درمانی موهایش ریخت.
🌹🌹🌹
منوچهر چشم هایش را روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش را با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهایش تکه تکه می ریخت. موهای ریزی که مانده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت: با تیغ بزندشان، حتی ریش هایش را که تنک شده بود. فرشته با همه ی بغضی که داشت، یک ریز حرف می زد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است، اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشت و جلوی منوچهر ایستاد: خیلی خوش تیپ شده ای، عین یول براینر. خودت را ببین. منوچهر همان طور که چشم هایش بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.
🌹🌹🌹
منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لای موهاش، از سر بدجنسی می کشیدم شان، و حالا دیگر مژه هایش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه ی زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از او؛ آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم. علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان.
🌹🌹🌹
جایم کنار تختش بود. شب ها همان جا می خوابیدم؛ پای تخت. یک شب از یا حسین گفتنش بیدار شدم. خواب دیده بود. خیس عرق بود. خواب دیده بود چلچراغ محل را بلند کرده.
- چلچراغ سنگین بود. استخوان هام می شکست. صدای شکستن شان را می شنیدم. همه ی دندان هام ریخت توی دهانم.
آشفته بود. خوابش را برای یکی از دوستان که آمده بود ملاقات، تعریف کرد. او برگشت گفت: تعبیرش این است که شما از راه تان برگشته ید. پشت کرده ید به اعتقادات تان. آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند، حتی تهمت می زدند، چون ریش های منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من برای این که بتوانم زیر بغل هاش را بگیرم و راه برود، چادرم را می گذاشتم کنار. نمی توانستم ببینم منوچهر این طوری زجر بکشد. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست. خواب را که شنید، دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد؛ شهادتی که سختی های زیاد دارد.
🔸ادامه دارد ......
💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐
----------------------------------
#مناجات_شبانه
⭐️چه خوبست قبل از خواب
🌙زمـزمه کنیـم خدایا
⭐️آخر و عاقبت کارهای ما را
🌙ختم به خیر کن
⭐آرامـش شب نصیبتان
🌙فردایتان پر از خیر و برکت
⭐️شبتون بخیر
🌙آرامش شب نصیبتون
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام دوستان آخرين
🕊جمعه مهر ماهتون بخیر
🌸روز پاییزی تون
🕊پُر از سلامتی و دل خوش
🌸دور و برتون
🕊پر از عشق و محبت
🌸لحظه هاتـون غرق زیـبـایی
🕊آرامش سهم دلهای مهربونتون
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#احکام
‼️ تراشیدن ریش بخاطر اهانت دیگران
🔷 س: در صورتی که گذاشتن ریش مستلزم اهانت باشد، تراشیدن آن چه حکمی دارد؟
✅ ج: گذاشتن ریش برای مسلمانی که به دینش اهمیّت می دهد باعث سرشکستگی نیست و بنا بر احتیاط، تراشیدن آن جایز نیست مگر در صورتی که گذاشتن ریش باعث ضرر یا حرج شود.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
به مامانم میگم نونوایی قیامت بود
میگه: یعنی شلوغ بود؟
گفتم: نه گناهکارها رو مینداختن تو تنور به نیکوکارام نون مجانی می دادن 😢
با اینکه سنش بالاس ولی ضربات سنگینی وارد میکنه😐😅😂😁
#آشپزی
کیک شنی 🥧
۳ عدد تخم مرغ یک چهارم ق چ وانیل
۱ پیمانه شیر گرم ۲ پیمانه آرد
۱ پیمانه شکر سه چهارم پیمانه روغن مایع
۱ ق سوپ خوری بکینگ پودر
یک دوم ق چ پودر هل
💢 برای مواد رویی : نصف پیمانه شیر عسلی
۱پیمانه پودر نارگیل تفت داده
ابتدا تخم مرغ ها رو با وانیل و شکر به مدت ۶ دقیقه با هم زن برقی می زنیم . سپس روغن و شیر رو اضافه کرده و هم می زنیم . سپس هل را اضافه کرده و هم می زنیم . سپس بکینگ پودر و آرد را با هم مخلوط کرده و الک می کنیم و به مواد اضافه می کنیم .
هنگامی که کیک پخته شد ، فوری پس از اینکه از
فر در آوردیم ، بدون اینکه از قالب خارج کنیم ، شیر عسلی را روی آن می ریزیم و کامل پهن می کنیم و بعد تمام پودر نارگیل تفت داده شده را روی آن می ریزیم و برش می دهیم .
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
در تاریکترین روزهای زندگی ات
این را بدان که خدا در جواب صبرهایت،
درهایی را برایت می گشاید که
هیچکس قادر به بستنش نیست.
معجزات وقتی اتفاق می افتن،
که تو برای آرزوهات،
بیشتر از ترس هات، انرژی بفرستی.
با آرزوی بهترینها برای شما خوبان
شب پاییزی تون آرام🍁🍂🌙✨
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁شد باز به روی خلق باب برکات
🌼خواهی تو اگر ز درگه دوست برات
🍁بفرست ز جان و دل به آوای جلی
🌼بر خاتم انبیاء محمد (ص) صلوات
🍁 اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌼 مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🍁 وَعَجِّلفَرَجَهُــم
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#احکام
‼️خمس حقوق
🔷 س: اگر سال خمسی من، اول ماه باشد و حقوق من چند روز قبل از سال خمسی واریز شود، آيا به حقوق این ماه خمس تعلق می گيرد؟
✅ ج: اگر تا پنج روز پس از سررسید سال خمسی مصرف شود، خمس ندارد؛ همچنین پس انداز مقداری پول برای پیشآمدهای احتمالی چنانچه با دادن خمس، مقدار باقیمانده کفایت نمیکند و نگرانی شخص برطرف نمیشود، خمس ندارد؛ هر چند احتیاط این است که پس از رفع نگرانی (با حصول درآمد جدید)، خمس مقداری که مصرف نشده پرداخت شود.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#او_را
#رمان📚
#پارت_بیست_و_چهارم
تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود،
اما از عصر زنگ زدناش شروع شد...
سه چهار بار اول محل ندادم
اما ترسیدم بازم پاشه بیاد ،
این بار که زنگ زد جوابشو دادم
-الو
-چرا این کارو با من کردی؟؟
-ببر صداتو عرشیا...
تو آبروی منو بردی...😡
-ترنم تو به من خیانت کردی!!
من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم...
-نه نه نه....😤نکردم
تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم
اون پسر داداش مرجان بود،اومده بود دنبال مرجان
-دروغ میگی😠
پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو؟؟
اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی؟؟؟
-قیافه تو رو هرکی میدید میترسید😡
کار داشتم
گوشیم سایلنت بود
اصلا دوست نداشتم جواب بدم
خوبه؟؟😡
-پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم
-عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس!!
دیگه نمیخوام ریختتو ببینم!
نمیخوام
حالم ازت بهم میخوره😠
-خفه شو...
مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره؟؟
گفتم حاضر شو میام دنبالت...
-عرشیا نمیخوام ببینمت
بفهم!!
دیگه بمیری هم برام مهم نیست!!
-همین؟؟
به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست؟؟
-اره.همین!
-باشه خانوم...باشه
خداحافظ...
گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم
خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت😴
ساعت هشت،نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم
-ترنم خوابی؟؟😕
-سلام.از مطب اومدین بالاخره😒
-پاشو.پاشو بیا شام بخوریم
-باشه،برید الان میام
بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی.
چقدر بهم زنگ زدن!
پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا.
میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد.
-الو؟
-الو ترنم خانوم کجایی؟؟؟
پاشو بیا بیمارستان
عرشیا اصلا حالش خوب نیست...
دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه...!
شوکه شدم.
آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم.
بدو بدو رفتم پایین ،قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد...
برگشتم طرفشون
-سلام.خسته نباشید
-علیک سلام ترنم خانوم!کجا!؟؟
-بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده،یکی از دوستام حالش خوب نیست،بیمارستانه
یه سر برم پیشش زود میام...
-کدوم دوستت؟؟
-شما نمیشناسیدش😕
-رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه
بیا بشین غذاتو بخور...
-بابا لطفا...
حالش خیلی بده😢
مامان شما یچیزی بگو...
-ترنم دیگه داری شورشو در میاری...
فکرمیکنی نفهمیدم چه غلطایی میکنی؟؟
چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری؟؟
دانشگاهتم که یکی در میون شده😡
-بابا...
دوست من داره میمیره...
بعدا راجع بهش صحبت میکنیم.
باشه؟؟
با اخمی که بابا کرد واقعا ترسیدم...
اما همین که سکوت کرد،از فرصت استفاده کردم و با گفتن "ممنون،زود میام" از خونه زدم بیرون...
با سرعت بالا میرفتم سمت بیمارستان😰
خدا خدا میکردم زنده بمونه...
اینجوری که علیرضا میگفت اصلا حال خوبی نداشت!!
رسیدم جلوی بیمارستان،داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشی زنگ خورد.
مرجان بود...
-الو
-سلام عشقم😚
چطوری؟
-سلام...
خوب نیستم😢
-چرا؟؟
عرشیا بهت زنگ زد؟؟
-مرجان عرشیا....😭😭
-عرشیا چی؟؟
چیشده ترنم؟؟😳
-عرشیا خودکشی کرده😭
-بازم؟😒
-این سری فرق میکنه مرجان
اصلا حالش خوب نیست!!
ممکنه زنده نمونه
-به جهنم...
پسره وحشی😒
الان کجایی؟
-جلو بیمارستان
داشتم ماشینو پارک میکردم
-ها؟؟😟
برای چی پاشدی رفتی اونجا؟؟
-خب داره میمیره...
-خب بمیره😏
مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره؟؟
-خب عصبانی بودم...
-یعنی الان نیستی؟؟؟😳
دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی
نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع....😏
دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه...!!
دیگه هیچی نگفتم...
مرجان راست میگفت
اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره
اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم...
واقعا دیگه اعصابشو نداشتم...
با مرجان خداحافظی کردم،
چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم....
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
#او_را
#رمان📚
#پارت_بیست_و_پنجم
گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه.
برگشتم خونه
مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن،
با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن.
-سلام☺️
دیدم ناراحت میشید نرفتم...
-چه عجب!!
ماهم برات مهمیم!!😒
-بله آقای سمیعی😉
برام مهمید...
مهمتر از دوستام
-کاملا مشخصه!!
شامتو بخور و بیا اینجا،کارت دارم!
وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم😒
فکرمم درگیر عرشیا بود.
به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود...
یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش...
یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه...
به قول مرجان،عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد😏
با بی میلی تمام،یکم از غذامو خوردم🍝
میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم...!
مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف،
رفتم پیش مامان اینا!
-خبـــ غذامو خوردم....
بفرمایید...
مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من...
-خودت میدونی چیکارت دارم ترنم...
اخه چرا اینجوری میکنی دختر من؟؟
چت شده تو؟؟
یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم،
نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم!
-چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم!😒
من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم!
چون من این زندگی رو نمیخوام!
چون نمیخوام مثل شما بشم...
-چی؟؟
چی داری میگی؟؟
مگه ما چمونه؟؟😠
-سرکارید بابا جون!
سرکارید!!
اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟؟
-چرا مزخرف میگی ترنم؟؟
چشماتو باز کن،
تا خودت جواب خودتو بفهمی!
میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن؟؟
صدامو بردم بالا...
-ولی من این زندگی رو نمیخوام!!
میخواید به کجا برسید؟؟
مگه چند سال دیگه زنده اید؟؟
آخرش که چی؟؟
-ترنم حرف دهنتو بفهم😠
چته تو؟؟
از بس لی لی به لالات گذاشتیم پررو شدی!!
-هه😒
لی لی به لالای من گذاشتید؟؟
شما؟؟
شما کجا بودید که بخواید لی لی به لالام بذارید؟؟
-من و مادرت از صبح داریم میدویم که تو توی آسایش باشی😡
-میدونم
میدونم
میدونننننمممم
ولی آخرش که چی؟؟😠
اصلا کدوم اسایش؟؟
کدوم ارامش؟؟
من دیگه این زندگیو نمیخوام😡
بعد حدود یه ساعت بحث بی نتیجه،
در حالیکه چشم دیدن همو نداشتیم
هرکدوم رفتیم اتاق خودمون...
دیگه حتی حوصله مامان و بابا رو هم نداشتم😒
فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو روشن کردم.
یکی دو ساعتی گذشته بود که برام sms اومد
عرشیا بود😳
-اینقدر از من بدت میاد که حتی نیومدی که اگر خواستم بمیرم
برای بار اخر ببینیم؟؟
پس زنده بود!!
خوب شد دیشب نرفتم...
وگرنه مجبور میشدم بازم بهش قول بدم که دوباره خودکشی نکنه😒
جوابشو ندادم،
نیم ساعت بعد شروع کرد به زنگ زدن...
بار پنجم ،شیشم بود که گوشی رو برداشتم.
-الو
-سلام ترنم خانوم!
حالا دیگه اینقدر ازم بدت میاد که...
-یه بار اینو گفتی😒
-اها!!
پس پیاممو خوندی و جواب ندادی!
گفتم شاید به دستت نرسیده😏
-اره،رسید،خوندم،جواب ندادم
-ترنم خجالت بکش!
خاک بر سرت که معنی عشقو نمیدونی!
-عشق؟؟
هه...
کجای این رابطه اسمش عشقه!!😒
-دیشب داشتم میمردم ترنم!
هنوزم حالم خوش نیست!
نمیخوای بیای دیدنم؟؟
-عرشیا دیروزم گفتم!
دلم نمیخواد ریختتو ببینم😠
-ترنمم من دوستت دارم...
-اه
بس کن!
دیگه بهم زنگ نزن!!
-همین؟؟
حرف آخرته؟؟
-اره!
-باشه،
پس پاشو بیا واسه تسویه حساب!!
-چی؟؟
تسویه حساب چی اونوقت؟؟😳
-خرجایی که برات کردم...
عشقی که به پات گذاشتم...
اینهمه بلا که سرم آوردی...
مگه من گفتم خرج کنی؟؟
شماره کارت بفرست پس بدم هرچی خرج کردی😏
منو از چی میترسونی؟؟؟
-هه...
نخیر،ما با پول تسویه نمیکنیم😉
-منظورت چیه؟؟😡
-خودت منظورمو خوب میدونی...
-خفه شو عرشیا...
بی شرف😡
-چرا عصبانی میشی خوشگلم؟؟😂
تا فردا همین ساعت وقت داری پاشی بیای
وگرنه متاسفانه اتفاقات خوبی نمیفته...
-خیلی بی غیرتی عرشیا😡
-به نفعته که پاشی بیای ترنم...
-منظورتو نمیفهمم...
-عکسایی که ازت دارم رو یادته؟؟😏
شنیدم بابات خیلی رو آبروش حساسه😌😉
اگه میخوای فردا عکسای دخترشو کنار یه پسر تو گوشی همکارا و دوستاش نبینه....
تا فردا ظهر وقت داری بیای پیشم🤪😉
بای بای👋
به قلم:محدثه افشاری
ادامهدارد...
#آشپزی
ترحلوا
نشاسته گندم(گُل=نشاسته گندم که به صورت تکه تکه هست گفته میشود) 1 پیمانه
آب 4 پیمانه
آرد برنج نصف پیمانه
شیر 6 پیمانه
شکر 2 تا 3 پیمانه
گلاب 1 پیمانه
زعفران
💢 اب و شیر رو در ظرفی بریزید حالا ی لیوان از همون شیر دستور رو به نشاسته گل اضافه کنید و هم برنید تا حل بشه حالا به مواد قبلی اضافه کنید
و نصف پیمانه آرد برنج را با الک به تدریج در شیر ریخته و با همزن دستی مخلوط کنید تا آرد برنج به صورت یکدست در شیر حل شده و گوله نشود.
وروی حرارت ملایم قرار دهید و شروع به همزدن کنید.
.
اگر حس کردید موادتون گلوله داره از صافی رد کنید
کمی که مواد داغ شد شکر و گلاب رو اضافه کنید
انقدر هم بزنید تا مواد غلیظ بشه .
همزدن را تا جایی ادامه میدهیم که ترحلوا کاملا غلیظ شده و رد قاشق روی آن باقی بماند.
حالا داخل ظرف مورد نظر که چرب کردید از مواد سفید بریزید و بعد به باقی مواد زعفران دم کرده اضافه کنید و روی ان بریزید
اگه ترحلوا زیادی غلیظ بشه روی اون ممکنه ترک بخوره و خشک بشه،اگه هم غلظتش کم باشه خوب خوذشو نمیگیره و تمیز برش نمیخوره.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و سوم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
حالا ما خوش حال بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. بعد از ظهرها می رفت بیرون قدم می زد. روزهای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودن زمین نخورم. می دانستم حساس هست. می گفت: از توجه ت لذت می برم؛ تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست. نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود. گفته بودیم پروتئین درمانی است. اما فهمید. رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا راین را دیده بود. غروب که آمد، دلخور بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش را سرزنش می کرد که: حتما جوری رفتار کرده م که ترسو به نظر آمده م.
🌹🌹🌹
اما سرطان یعنی مرگ. چیزی که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند. دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد ... نمی خواست غصه بخورد. منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ گفت. گفت: خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیش تر تسبیحش کنم و نماز بخوانم. فرشته محو حرف های او شده بود. منوچهر زد روی پاش و گفت: مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را با هم می رویم. ببینم تو پرروتری یا من!
🌹🌹🌹
و من دعا می کردم. به گمانم اصرارهای من بود که از جنگ زنده برگشت. فکر می کردم فناناپذیر است. تا دم مرگ می رود و برمی گردد. هر روز صبح، نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت، ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتی خون ریزی معده اش باعث شد گاه و بی گاه فشارش بیاید پایین و اورژانسی بستری شود و چند واحد خون بهش بزنند. خون ریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثتی عشر در آمده بود و نمی توانستند برش دارند.
🌹🌹🌹
این ها را که دکتر شفاییان می گفت، دلم می خواست آن قدر گریه کنم تا خفه شوم. دکتر گفت: هر چه دلت می خواهد گریه کن. ولی جلوی منوچهر باید فقط بخندی، مثل سابق. باید آن قدر قوی باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کاری کنیم. این شایدها برای من باید بود. می دیدم منوچهر چطور آب می شود. از اثر کورتن ها ورم کرده بود. اما دو، سه هفته که رادیوتراپی شد، آن قدر سبک شده بود که می توانستم تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش تکان بخورم. می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم. می ترسیدم؛ از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر به دستش ندادم. چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد.
🌹🌹🌹
هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت. همین که جلوی همه برمی گشت می گفت: یک موی فرشته را نمی دهم به دنیا. تا آخر عمر نوکرش هستم، خستگی هایم را می برد. می دیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان.
🔸ادامه دارد ......
💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐
----------------------------------