eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 غرق تو فکر بودم، فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی...❣ فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما... تا اینکه اون سکوت رو شکست! -وقت زیادی نمونده! دوست نداشتم برم! اما در ماشینو باز کردم! امیدوارم سال خوبی داشته باشید! با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم! به خونه نگاه کردم، با پایی که نمیومد رفتم جلو! و زنگ رو زدم... اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم! هنوز اونجا بود! دستشو تکون داد و آروم راه افتاد! -بله...؟ صدای مامان بود! رفتنشو نگاه میکردم! دوباره استرسم داشت برمیگشت!ترنم...تویی؟؟😳😢 تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن و گریه میکردن!از اینکه نزدن توی گوشم و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم!! تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد! دیگه هیچ حسی به این خونه نداشتم! قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁 گوشی و کیفم،روی تختم بودن! اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم...! اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم!هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم! حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن! و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم... اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت،مرجان بود! و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش، بفهمم که حتما با مامان و بابا هماهنگ کرده و بهشون گفته که من دارم میام، و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن!! و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم!! وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت😒 صبح زود،پرواز داشتیم! به پاریس... ‌همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود! اما بدون مامان و بابا! و حداقل نه توی این حال و روز....! با دیدن تلاش مامان و بابا،که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده دلم براشون میسوخت!! خیلی مهربون شده بودن و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم...! و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه!! البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه!😒 پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید!!😒 رو سپری میکردیم! معمولا از صبح تا غروب تنها بودم، ولی اون روز در کمال تعجب ،بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن!! داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد!!🙂 چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد! -خوبی گلم؟😊 با تعجب نگاهش کردم!! -بله...!ممنون🙂 انگار میخواست چیزی بگه، اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد و فقط یه لبخند بهم زد😊 بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم!! -امممم... راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه... اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده!! -باز شروع کردی؟؟😠 مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟😡 -خب آخرش که چی آرش؟؟ نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که!! صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود! -بس کن😠 قبلا هم بهت گفتم! من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه، اجازه ی این کارو نمیدم!!😡 -آرش😠 تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه لجبازی نکن😠 -همین که گفتم!😡 اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ،صدای بابا بالاتر بره!! و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم! مقصر این دعوا من بودم!! بابا هیچ جوره راضی نمیشد و میخواست بفهمه علت تمام اتفاق های اون چندروز چی بوده!! و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد و هر دو به من نگاه کردن!! فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود،رفتم تو اتاق و در رو بستم! اما مامان بلافاصله دنبالم اومد... -ترنم! گریه هیچ چی رو درست نمیکنه! تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده! -خواهش میکنم تنهام بذارید! اصلا چرا شما هنوز نرفتید؟؟ اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه! برید بذارید تنها باشم... -تو واقعا عوض شدی!!😳 باورم نمیشه تو دختر منی!! -باورتون بشه خانوم روانشناس! شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین!! -ترنمممم😳 این چه مزخرفاتیه که میگی؟ ما برای تو کم گذاشتیم؟؟؟😳 -نه!! هیچی کم نذاشتید! من دیوونه شدم! من نمک نشناسم! من بی لیاقتم! همینو میخواستید بگید دیگه! نه؟؟😭 بابا که تو چارچوب در وایساده بود، با چشمای پر از تاسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد! به قلم:محدثه افشاری ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 باز هم سعی می‌کند بخندد. این بار به ما شاید که فکر می‌کنیم می‌توانیم کمکش کنیم. می‌گوید: -فقط دعا کنین بچه‌ها، باشه؟ و آرامتر زمزمه می‌کند: -گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد... زینب بی‌تاب‌تر می‌شود: -چی شده مرضیه؟ مرضیه می‌زند سر شانه زینب: -هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین. زینب شانه بالا می‌اندازد: -باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال ام‌داوود رو به جا بیاری. -چشم. منم یکم وقت دیگه می‌آم می‌خوابم. به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمی‌برد از ناراحتی مرضیه که همان جا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است. انگار با یک بغض نفس‌گیر دست به گریبان است و نمی‌خواهد گریه کند؛ حتی در خفا. حالا می‌فهمم غصه‌هایی بزرگ‌تر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر می‌کند مشکل خودش از همه بزرگ‌تر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم می‌تواند باشد. و حالا من نمی‌دانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنج‌تر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبی‌اش و یا مشکل مرضیه‌ای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمی‌دهد. مرضیه خودش روانشناس است. حتماً باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند... نزدیک سحر می‌روم که صدایش بزنم و می‌بینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه می‌کنم: -مرضیه... سریع چشم باز می کند و لبخند می‌زند. می‌گویم: -بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده. -من خواب بودم؟ -خب آره! چشمات بسته بود! -ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمی‌دونم کجا رفت؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -کی؟ -حاج احمد متوسلیان. نشسته بودن جلوی من... داشتن با من حرف می‌زدن. غبطه می‌خورم به حالش. یاد رویای چندشب پیش در حیاط می‌افتم که هنوز برای کسی تعریفش نکرده‌ام. می‌گویم: -چه خواب قشنگی دیدی... خیلی جدی می‌گوید: -خواب نبود... عین واقعیت بود. -خوش بحالت. چی می‌گفتن بهت؟ انگار می‌خواهد از زیر سوال در برود که می‌گوید: -بیا بریم سحری بخوریم. دیر می‌شه ها. تا صبح، حس می‌کنم آب شدن و پژمردن مرضیه مهربان را زیر بار غمی که نمی‌دانم چیست و صبح دیگر به وضوح پیداست که چیزی در مرضیه تغییر کرده است. حرف کم می‌زند و وقتی چیزی می‌گوید، بغض صدایش را خش می‌زند. انگار این بغض همدمش شده است. لطیف‌تر شده اما محکم‌تر انگار. نمی‌دانم دیشب پشت خط به مرضیه چه گفتند؛ اما هرچه بود، شاید کمر مرضیه را خم کرد. در دعای ام‌داوود رسیده‌ام به ارمیا. میان نام پیامبران، ارمیا هم هست. تا چندسال پیش نمی‌دانستم ارمیا هم نام یکی از پیامبران بنی‌اسرائیل است. یاد ارمیا افتاده‌ام و یقین دارم الان برایم پیام فرستاده. اما به خودم قول داده‌ام تا آخر امروز سراغ موبایل نروم. اعمال ام‌داوود که تمام می‌شوند و موقع دعا کردن که می‌رسد، می‌مانم میان انبوه حاجاتم کدام را بخواهم. اصلا گیج شده‌ام. کدام را اول بگویم، کدام را بعد... می‌ترسم یکی از حاجاتم از قلم بیفتد. همه را خلاصه می‌کنم در خواستن آمدن امامم. می‌دانم اگر او بیاید همه چیز خوب می‌شود. می دانم بیشتر از هرچیزی، بیشتر از خانواده، کار، تحصیل و هرچیز خوبی به امام نیاز دارم و اگر او نباشد، نه مدرک، نه پول و نه خانواده نمی‌توانند آرامم کنند. خیالم آسوده می‌شود و همه دعاهایم خلاصه می‌شود در خواستن یک امام مهربان، یک پدر، یک پناه. در مفاتیح نوشته اشک ریختن – حتی به اندازه بال مگس – بعد از دعای ام‌داوود، نشانه پذیرفتن دعاست. و مرضیه به پهنای صورت اشک می‌ریزد. این یعنی حاجتش را گرفته است و من هنوز سوالم سر جایش مانده. وقتی مرضیه اشک‌هایش را پاک می‌کند و به من و زینب التماس دعا می گوید می‌پرسم: -الان توی این شرایط، چطوری میخوای شهید بشی؟ لبخند می‌زند: -چطوری و چه موقعش به من ربط نداره. یکی دیگه تعیین می‌کنه. -خودت چی دوست داری؟ انگار دوباره در یک رویای شیرین فرو رفته است: -دوست دارم توی کربلا باشم. همین. غم رفتن از مسجد با صدای اذان مغرب جان می‌گیرد در دلم. دوست ندارم بروم. دلم می‌خواهد بمانم در آغوشش. دلم برای مهمان‌نوازی‌اش تنگ می‌شود... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد این‌طور که خانم حسینی و همکاراش درباره دختره تحقیق کردن، فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد. ما همه چیزو درباره‌ش بررسی کردیم. خانم صابری و همکارشون نشستن کامل خطش و پیامرساناشو کنترل کردن. چندوقته اکانت تلگرام و اینستاگرامشو پاک کرده. این‌طور که خانم صابری می‌گفت، خوشبختانه هیچ نشونه‌ای از رابطه با جنس مخالف پیدا نکردن توی چت‌ها و پیام‌هاش. چندبار هم دانشگاهی‌هاش سعی کردن براش پیام بدن و ارتباط بگیرن ولی حتی جوابشونو نداده. خب این خیلی امیدوار‌کننده‌ست. یعنی می‌تونه خودشو جمع کنه، پاک مونده و از همه مهم‌تر، آتو دست کسی نداره. خانم صابری یه چیز جالبی درباره‌ش می‌گفت. این که خیلی از دخترایی که جذب موسسه مامانش شدن، یا دوستای دانشگاهش و بقیه دوستاش، شبهاتشون رو از دختره می‌پرسن و توی مسائل مختلف باهاش مشورت می‌کنن؛ حتی به عنوان یه پشتوانه عاطفی هم برای بعضیاشون محسوب میشه. یه جورایی امینشون هست. شخصیت تاثیرگذاریه. خیلی کارا می‌تونه بکنه. نمی‌دونم قبول می‌کنه همکاری کنه یا نه. ریسک بزرگیه؛ چون با مادرش طرفه. شاید من اگه بودم قبول نمی‌کردم. دعا کن قبول کنه. ما یکی رو نیاز داریم توی اون موسسه، که زیر و بمش رو برامون بکشه بیرون. این که بخوایم نیروهای خودمونو بفرستیم اونجا خیلی زمان‌بره و ممکنه خیلی موفق نشه. اما دختره خیلی راحت می‌تونه نفوذ کنه. تازه یه مشکل دیگه، اینه که ما حداقل تا چند هفته دیگه می‌تونیم ازش کمک بگیریم. چون داره برای یه فرصت مطالعاتی می‌ره آلمان. فعلا مشکلی نبوده و بهش گفتیم عادی رفتار کنه و رفتنش رو لغو نکنه. اما من مشکوکم. باید ببینیم یه وقت تله نباشه که بخوان شکارش کنن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون. نمی‌دونم اون دختر از این که می‌خواد تنها بره یه کشور دیگه چه حسی داره... اما تو که خیلی خوشحال بودی. یادته؟ وقتی اجازه‌ش رو از بابا گرفتی، بابا اول اخم کرد. گفت تنهایی داری می‌ری؟ تو هم یه حالت مظلومانه به من نگاه کردی و گفتی: داداشم اونجاست اون مدت. خیالتون راحت. بابا هم که فهمید منم همونجا ماموریت دارم، خیالش راحت شد. خندید و گفت: حالا یه هفته می‌خوای منو با این اژدها تنها بذاری؟! به مرتضی اشاره می‌کرد! راست می‌گفت، تو که نبودی خونه رو نمی‌شد تحمل کرد. تو بلد بودی چطوری فضای خونه رو شاد نگه داری. همه ما خودمونو داده بودیم دست مدیریت تو. اگه تو نبودی ما بلاتکلیف می‌شدیم... دست انداختی دور گردن بابا و بوسیدیش. گفتی حتما برای همه‌مون دعا می‌کنی. مگه نه؟ خب الان به دعات نیاز دارم... به دعای تو، به دعای مامان... دیروز که با خانم صابری جلسه داشتیم، بهش گفتم باید یه پرونده جدا برای اون خانم و موسسه‌ش تشکیل بشه. خانم صابری هم موافق بودن. یکی از همکارای خانم صابری که اسم جهادیش خانم محمودی هست، وقتی گفتم پرونده جدا تشکیل بدیم خیلی جدی گفت: لطفا روشن کردن تکلیف اون موسسه رو به عهده ما بذارین. ماها زبونشونو بهتر می‌فهمیم. من نمی‌تونم اسم خودم رو بذارم زن، ولی نتونم از پس امثال ستاره جناب‌پور بربیام. خانم صابری هم حرفشو تایید کرد. این‌طور که بوش میاد، ما با یه خانه فساد معمولی طرف نیستیم. اصلا انگار هدف جناب‌پور فساد و فحشا نیست. یا هدف اصلیش نیست. توی باشگاهش، دخترا و خانم ها رو جذب می‌کنه و می‌کشونه توی کلاسای موسسه‌ش. مخصوصا کسایی که یه مشکلی تو زندگی‌شون دارن و نیاز به حمایت عاطفی دارن. بعد از کلاسای توانمندسازی اقتصادی شروع می‌شه، کم‌کم وارد آموزشای عقیدتی میشه و کار می‌کشه به عرفانای کاذب. قرار شده فعلا خانم صابری با دختر ستاره جناب‌پور در ارتباط باشه. منتظریم ببینیم چی جواب می‌ده و حاضره همکاری کنه یا نه... * ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 این بار در پارک قرار گذاشته است. نشسته‌ام تا برود آبمیوه بخرد و بیاید. به این فکر می‌کنم که این بار هم جواب سوالاتم را قطره‌چکانی و نصفه‌نیمه می‌دهد یا دقیق تلکیف را روشن می‌کند؟ با آبمیوه می‌رسد و تعارف می‌کند. تشکر می‌کنم و می‌گویم: -تونستین چیز دیگه‌ای بفهمین؟ بی‌مقدمه می‌رود سر اصل مطلب: -به شما بستگی داره دخترم. -یعنی چی؟ کامل به طرفم برمی‌گردد و می‌گوید: -مامانت خیلی دوست دارن بهشون توی موسسه کمک کنی، نه؟ سر تکان می‌دهم: -آره ولی از وقتی فهمیدم اونجا چه خبره اصلا میلی به اینکار ندارم. -ولی باید حداقل تا قبل رفتنت بهش کمک کنی! درواقع به ما. شاخ درمی‌آورم: چرا؟ -ببین... ما باید دقیقا بفهمیم اون موسسه تحت نظر کی اداره میشه، از کجا تامین میشه و اهداف بلندمدت و کوتاه‌مدتش چیه. برای این که بفهمیم، باید یه نفر رو اونجا داشته باشیم. تو بهترین گزینه‌ای از دید من. اما بازم، هرجور صلاح میدونی. هیچ اجباری نیست. خون به مغزم هجوم می‌آورد. یعنی باید بروم جاسوسی کنم، آن هم از مادرم؟! مسخره است! این را بلند می‌گویم. دستانم را می‌گیرد: -ببین عزیزم، اولا گفتم هیچ اجباری نیست. دوما شما از مادرت جاسوسی نمی‌کنی. مگه خودت نگفتی مامانت هم یکی از اعضای هیئت‌مدیره‌ست؟ شاید خودشم نمی‌دونه چکار می‌کنه. یه درصد احتمال بده با این کارت، بتونی به مامانت کمک کنی و زودتر از این جریان بکشیش بیرون. تازه این غیر از کمکیه که به دخترا و زن‌های کشورت می‌کنی. وقتی یه مشکلی، یه کاستی‌ای توی جامعه هست، همه ما شرعا مسئولیم اگه کاری ازمون برمی‌آد انجام بدیم. درسته؟ هیچ نمی‌گویم و فقط سعی می‌کنم جلوی سرازیر شدن اشک‌هایم را بگیرم. ادامه می‌دهد: -ببین... این همه دختر و زن دارن می‌افتن توی منجلاب فساد؛ اونم فساد فکری. می‌تونی خودت رو جای یکی از اونا بذاری؟ نمی‌شه بگی به من ربطی نداره. اگه الان جلوی این فسادو نگیریم، دیر یا زود دامن همه‌مونو می‌گیره. اریحا... زشته که ما زن‌ها، خودمون نتونیم خودمونو جمع کنیم. غیرت که فقط برای مردا نیست. زشته ما بی‌غیرت باشیم و وایسیم نگاه کنیم چه بلایی داره سر هم‌نوع و هم‌جنسمون میاد. راست می گوید؛ اما مادرم است. بین دوراهی مانده‌ام. مادرم، یا کشورم؟ هردو عزیزند. مادر من هرکاری کرده باشد، مادر من است. روی چشمم جا دارد. حتی اگر برایم کم گذاشته باشد، حتی اگر مجرم امنیتی باشد، بازهم دلیل نمی‌شود حرمتش را بشکنم. می‌گویم: -درست می‌گین، ولی مامانمه! این خیانت نیست بهش؟ این نامردی نیست؟ -نامردی اینه که انحراف مامانت رو ببینی، اما دست رو دست بذاری تا جرمش سنگین‌تر شه یا اگه جرمی نکرده، بعدا آلوده بشه و نشه کاریش کرد. بهت قول می‌دم، اگه بی‌گناه بود مشکلی براش پیش نیاد. و اگه گناهکار بود سعی کنم براش تخفیف بگیرم. این جاسوسی نیست اریحا. خیانت هم نیست. ولی بازم، هرجور راحتی. سرم را پایین می‌اندازم. دوست دارم بدانم اگر خودش بود چکار می‌کرد؟ زمزمه می‌کنم: -بذارین یکم فکر کنم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
نخست وزیر استرالیا از شرقی ترین نقطه دنیا تا نخست وزیر کانادا در غربی ترین نقطه دنیا می‌رود و در تظاهرات علیه ایران شرکت می کند! رئیس جمهور فرانسه با یک دلقک عکس می‌گیرد. رئیس جمهور آمریکا مدام صحبت می‌کند که میخواهیم ایران را آزاد کنیم. صدراعظم آلمان ۵ دقیقه ویدیو پر می‌کند که ما نگرانیم. اینها برای چیست؟ کار و زندگی ندارند؟ مثلاً نگران مسائل ایرانند؟ روزی که سردشت با سلاح شیمیایی بمباران شد اینها یاد کردستان عزیز ایران نبودند؟ هزاران زن و مرد شهید شیمیایی شدند و حاضر به دادن یک قطعنامه نبودند حالا چطور امروز نگرانند؟ اگر می گویند ایران ضعیف است که خب این همه سر و صدا ندارد. اگر می گویند با به کارگیری تمام توان شکست فاحش خوردیم دلیلش چیست؟ من می‌گویم این بحث تمدنی است. آنها پنج قرن تمدنی را شروع کردند، جلوتر بودند به شکل حکومت و به شکل جامعه درآوردند. امروز دشمنان به نقطه ای رسیده‌اند که یک رقیب و هماورد جدید تمدنی پیدا کرده‌اند. دشمن می فهمد. در ۴۰ سال اخیر، در ۵۰ سال اخیر، هر حرکتی جلوی او ایستاده آن را برداشته اند. در همین مصر را دیدید. اما میداند قدرت حرکت ما از جنس دیگری است. حرف داریم؛ برای حجاب, برای زن, برای کرامت زن, برای حقوق زن. کتابی هست به اسم امپراتوری توهم که یک آمریکایی نوشته. فصلی دارد به نام زن در جامعه آمریکا. بخوانید چه بن بست هایی را تعریف می‌کند. که فجایعی را تعریف می‌کند. او می‌داند در تمدن خودش پایان زن این شده است. و حالا یک اندیشه و فکر آمده عملیاتی شده و و با موانع نتوانسته کنارش بزند و حتی قوی تر شده و حالا این حرکت میخواهد الگوسازی کند. می خواهد از زن یک الگوی جدید ارائه دهد. من زمانی که معاون اروپایی وزارت خارجه بودم، رفتم نروژ. یک خانومی مسئول میز ملاقاتهای ایران بود. میگفت شما چرا مباحث مربوط به زن را کمتر مطرح می کنید؟ گفت من چهار سال ماموریت در تهران بودنم و دوره ارشد کارشناسی فقه حقوق خواندم. متوجه شدم چقدر شما حرف های قابل توجه در مورد زن دارید. این خانم دیپلمات نروژی می گفت اینها اگر مطرح شود خیلی ارزشمند است. بحث من این است که دشمن می فهمد. اگر شما الگو نشان دادید که کرامت زن باید به بهترین شکل حفظ شود و جایگاه خودش را پیدا کند آن وقت آن تمدن مقابل فرو می پاشد که در آن زن به ابتذال رسیده است و بدترین شکل نگاه به زن را دارد. این مطالب در کتاب ها و مقالات خودشان آمده است....
📚 و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!! معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته...! فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت...! خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود!! تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته...!! اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم! جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم...! چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد! که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه...😢 باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن...💔 تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود! و یک اسپری! برای از بین بردن بوی سیگار... کم حرف میزدم! یعنی حرفی نداشتم که بزنم! در حد سلام و خداحافظ که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕 مامان راست میگفت! زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود! کاش میشد از عرشیا شکایت کنم اما با کدوم شاهد؟؟ اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود، چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا،که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد، توضیح میدادم!؟😣 در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد...! حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان، برای ادامه تحصیل من، تو خارج از کشور نبود! و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه! فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم!! نمیدونم این بچه به کی رفته! همش تقصیر توعه😠 من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!" نمیدونم!فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم...! هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد...😣 بالاخره اون روزای مسخره،هرجور که بود،تموم شدن و برگشتیم تهران... اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد! تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم! روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید و با کمک قرص آرامبخش به صبح!! هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه!! مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد، حال داغون من رو هم خوب کنه! اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و در اتاق رو قفل میکردم!! با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم،تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒 یک ماهی به همون صورت میگذشت و فقط کلاس های دانشگاه رو اونم نه به طور منظم ، و نه به اختیار خودم ، شرکت میکردم! و سعی میکردم معمولی باشمبه جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد! اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود! دیگه حال دعوا کردن نداشتم! فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم...! اما آروم نشدم! ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم "چرا ولم نمیکنید😠 چرا راحتم نمیذارید😖 چیکار به کارم دارید😫 من که حرفی با شما ندارم... خستم کردید😭😭" بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم! موهامو میکشیدم و گریه میکردم! شاید واقعا دیوونه شده بودم! به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد! بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم.... به قلم:محدثه افشاری ...
📚 با صدای آلارم گوشی، قلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!! چشمامو به زور باز کردم، میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز، قرمز و متورمن! جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن!!😣 دستمو گذاشتم رو سرم و تکیمو دادم به تخت... بدنم به شدت خشک شده بود و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم! از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم! اه...باید میرفتم دانشگاه😒 نیاز به دوش گرفتن داشتم همین الان هم دیرم شده بود! بیخیال به استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم، رفتم سمت حموم!🛁 احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست!! حداقل کمی حس سبکی بهم میداد! بعد از حموم، رفتم توی تراس. یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین! اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم. سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم اما هیچی به خاطرم نیومد! به تموم روزایی که تو این چندماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم. چقدر دلم آرامش میخواست❣ تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه! بجز... خونه ی اون! و حتی ماشین اون! یا.... نه! خودش نه😣 با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت!!😂 ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه! نمیدونم چرا ولی اونجا با همه جا فرق داشت! دیوونگی بود اما چاره ای نداشتم! رفتم تو مخاطبین گوشیم، تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود!!! یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش و یه لحظه عقب میومد! آخه زنگ میزدم چی میگفتم؟!! میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم؟😒 حتما میگه دختر دیوانه ست...😭 من حتی اسمشو نمیدونم!! با دیدن ساعت،مثل فنر از جا پریدم!! اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم! و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم...! بعد از کلاس،با مرجان قرار داشتم. بخاطر اینکه میترسیدم هنوز با مامان،در ارتباط باشه، پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم. و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز،ازم نپرسه! رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم. هنوز از دست مرجان دلخور بودم، هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره اما تازگیا به شدت کینه ای شده بودم! اما وسوسه ی خوردن مشروب، نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم!! ماشینو قفل کردم و رفتم بالا. اما ضدحالی که خوردم ، این دلخوشی رو هم ازم گرفت! وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن، هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم!😣 معدم داشت میسوخت و دلم درد گرفته بود! قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم! بی حال روی یکی از مبل‌ها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم! اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش، یه چیزی شبیه مرجان میشم!!😣 بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون! سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم. اعصابم واقعا خورد شده بود! به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه! کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست! روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم. اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم، مانع پیاده شدنم ،شد! تنهاکسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود! نمیدونستم چرا برای چی اما باید میدیدمش! گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم! هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت! چندثانیه گذشته بود که جواب داد! -الو؟اما صدام در نمیومد! وای... چرا بهش زنگ زدم! حالا باید چی میگفتم؟؟ تکرار کرد-الو؟؟ به قلم:محدثه افشاری ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا