eitaa logo
مَه گُل
664 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(قسمت ششم) هوا کمی خنک تر شده بود. حوصله ام داشت سر می رفت درِ حیاط را که دیگر صدایی نداد باز کردم و وارد کوچه شدم. تقریبا صد قدم از خانه فاصله گرفتم، بچه ها لاستیک ها را به صورت منظم کنار دیوار پارک کرده بودند و داخل خرابه ای چند ساله به اسم ملکِ بی صاحاب محله، مشغول بازی بودند. علی اصغر همان لاستیک سوار حرفه ای صدا زد و گفت: ـ سام علیک داش علی، میای بازی؟! با خودم یکی دوتا کردم و گفتم: ـ علیک سلام به همه! آره اگه درست حرف بزنی، سام علیک چیه؟ ـ باشه، دمت گرم حله! حسن با قدی کوتاه و چهره ای سبزه پرسید: ـ بازیِ «کودکودو» بلدی علی آقا؟ ـ آره که بلدم، بچه ی این محل باشی و... دور هم حلقه زدیم دایره ای شکل گرفت و علی اصغر بلند گفت: ـ پلنگ پلینگ پولونگ هیج جای دنیا این را نمی شود ترجمه کرد. هر کدام از دست ها با شماره ای فضای وسط دایره را پر کردند. انگشت ها باهم جمع شدند و عدد ده به دست آمد. از خودم شروع به شمردن کردم یک، دو، سه، چهار.... از شانس شماره ی ده به من افتاد، چشم هایم را بستم و شروع به شمردن کردم؛ یک دو سه... به پنجاه که رسید گفتم: ـ بچه ها دستا بالا، وقت تموم شد، دارم میام! تمام علامت هایی که بچه ها به اسم «کود کودو» با خاک نرم به صورت مخفی درست کرده بودند، پیدا و خراب کردم، اما علامت های علی اصغر پیدا نشد که نشد. در همین زمان بچه ها دست می زدند و می خواندند: «داش علی یالا! داش علی یالا!» برای جریمه، علی اصغر را کول کردم و راه می بردم که احمد آقا دکان دار، پدر لیلا خانم، از کنارمان رد شد و سری تکان داد. در سرتکان دادنش به این چرا دختر بدمِ خاصی نهفته بود. من و بچه ها هم سر تکان دادیم، سر تو سری شد که اصلا سر و ته نداشت. با همه ی بچه ها... (ادامه دارد)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 با سلام و احترام 🌹قابل توجه خواهران علاقمند به تحصیل در مکتب ائمه علیهم السلام 🔸پذیرش حوزه‌ علمیه خواهران گلپایگان آغاز شد 🔰مزایای تحصیل خانم ها در حوزه چیست؟ ✔️اعطای مدرک تحصیلی رسمی سطح دو (کارشناسی) ✔️امکان ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر در حوزه و دانشگاه ✔️بهره مندی از کلیه مزایای استخدامی مدرک کارشناسی دانشگاه ✔️امکان شرکت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش،قوه قضاییه،سپاه،نیروی انتظامی و سایر ارگان ها ✔️بهره مندی از آموزش های تخصصی و حرفه ای مانند فن سخنوری،مدرسی قرآن و ادبیات عرب و دروس الهیات ✔️توانمندی در فعالیت اجتماعی به عنوان کارشناس و مشاور مذهبی 🔰امکانات حوزه علمیه حضرت صدیقه کبری سلام الله علیهای گلپایگان چیست؟ 🔷کتابخانه مجهز به منابع مکتوب و دیجیتال ، به همراه سالن مطالعه 🔶سیستم های کامپیوتری مجهز به اینترنت و نرم افزار های پژوهشی لازم 🔷مهد کودک ویژه فرزندان مادران در حال تحصیل برای دو گروه سنی پایین تر و بالاتر از سه سال 🔶بهره مندی از محضر اساتید مجرب 🔷 فضایی مجهز به امکانات آموزشی به دور از هیاهوی شهری 🔶امکان ادامه تحصیل در سطح سه حوزه ( کارشناسی ارشد) در رشته مشاوره خانواده با رویکرد اسلامی 🔰آیا افرادی که در سال آخر دبیرستان هستند هم امکان ثبت نام دارند؟ 🖊بله دانش آموزان سال آخر دبیرستان با پر کردن فرم مربوط به خود امکان ثبت نام دارند. 🔰ثبت نام و پذیرش حوزه خواهران به چه صورت است؟ 🔻 ✅ زمان: از ۲۹ بهمن ۱۴۰۱ مصادف با مبعث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تا ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ مجازی: همه روزه با این👇لینک http://paziresh.whc.ir حضوری:از شنبه تا چهارشنبه از ساعت 7:30 تا 13:30 ✅مکان:گلپایگان_ ‌بلوارمعلم(تیمره)‌ _ دور برگردان دانشگاه پیام _جنب پمپ CNG _ حوزه علمیه حضرت صدیقه کبری سلام الله علیهای گلپایگان ✅تلفن ثبت نام: 03157242103_5 ✅سن: 18 تا 40 سال ✅مدارک لازم: عکس، کارت ملی، شناسنامه، مدرک دیپلم. ✅هزینه ثبت نام : با احترام 60 هزار تومان 🔰دیگر سؤالات خود را در کجا بپرسیم؟ 👈در گروه متقاضیان پذیرش مهر 1403_1402 حوزه خواهران گلپایگان به آدرس زیر👇در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3892379975Cb0d5516731
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(قسمت۳، فصل۲) ـ آخه رو اون همه سبیل، کی سبیل آتشین میره مومن! برگشتم مسیحا را دیدم، مثل تازه مسلمان ها، پیراهن روی شلوارِ خاکیِ رنگ دو جیبش، افتاده بود. ـ آفرین راست گفتی، صورت تو خوبه! بیا جلو ببینم. با هم دست دادیم و حال و احوال کردیم و بعد رو به محمد کرد و گفت: ـ سلام محمد جان، نجاتت دادم والا الان نصف موهای سبیلت رفته بود! ـ سلام مسیحا خان! دیر اومدی ها، اره... ـ تو راه میگم چی شد. قوطی که با رفتن ما نفس راحتی می کشید، تنها گذاشتیم و سوار ماشین شدیم. محمد راننده شد، کنارش مسیحا نشست، من هم چسبیده به درِ ماشین گفتم: ـ محمد یکم وزنت و کم کن برادر! ـ راست میگه چه خبره، پهن تنی لاکردار! ـ آروم و ساکت بشینید، فرمون دست منِ ها! خب مسیحا تعریف کن، چرا دیر اومدی؟ ـ هیچی، مثل همیشه پدرم می گفت: «پول هست، آزادم که هستی، چندبارم رفتی بسه دیگه، بیا برو فرنگ!» شیشه را تا نصفه پایین دادم و گفتم: ـ خب راست میگه، برو حالشو ببر! رضایتش و گرفتی؟ ـ اره گرفتم و بهش گفتم: «آزادی که دشمنت بیخ گوشت باشه و هر روز و هر ساعت گوشت تنت بلرزه، شاید بمب بریزه رو سرت به درد نخوره!» محمد که شش دونگ حواسش به جلو بود گفت: ـ احسنت! مسیحای خودمی. آنها گفتگو را ادامه دادن اما فکر لیلا از ذهنم بیرون نمی رفت و کاش ها یکی یکی به سراغم می آمدند: «کاش به حرف بی بی گوش می دادم، کاش نمیذاشتم به اون راحتی در بسته شه، کاش و...» تازه یاد سنگ رو یخ و نگاه پر از غم بی بی افتادم که محمد گفت: ـ ساعت چنده؟ ـ ساعتِ نمازه. با دست به شانه ی مسیحا زدم و بیدارش کردم، محمد کنار جاده ایستاد و همگی با چهارلیتری آب پشت ماشین مشغول وضو گرفتن شدیم در همین زمان صدایم را صاف کردم و گفتم: ـ مسیحا وایستا جلو یه تست بده ببینم خوب یاد گرفتی یا نه! ـ نه دیگه کار، کار خودته. محمد که هنوز داشت وضو می گرفت گفت: ـ کار علی نیست وا! بگو چرا؟ ـ چرا؟ ـ عاشق شده خراب ها. از دست رفته خراب تر! پاورچین پاورچین یک بطری آب دیگر از پشت ماشین برداشتم و... (ادامه دارد)
(قسمت۴، فصل۲) پاورچین پاورچین یک بطری آب دیگر از پشت ماشین برداشتم، جمله ی عاشق نشی ها! پاگیر میشی وا! را گفتم و آبِ چهارلیتری را روی سرش خالی، و با سرعت فرار کردم، مقداری آب روی زمین ریخت، محمد که از ما فاصله گرفته بود گفت: ـ قرار به وضو بود، غسل دادی من و ها! همه با هم خندیدیم اما صدای خنده ی مسیحا بلندتر بود و گفت: ـ خوبه دیگه وایستا جلو غسلم که... محمد که هنوز سر و لباسش خیس بود، زیرانداز را روی زمین پهن کرد و به نماز ایستاد، من و مسیحا هم به او اقتدا کردیم، نمازش از مسجد ساده ی محلمان هم بیشتر چسبید. دور هم نشستیم و من از داخل کیف، صبحانه ی بی بی، پیچیده شده دور پارچه آبی را باز کردم، بوی دست های مهربانش در فضا پیچید و گفتم: ـ بچه ها بسم الله. ـ به به عجب ریحونی ها، بزن مسیحا خان! ـ باشه! اما من الان باید تو راه فرنگ می بودم. لقمه را که آماده کرده بودم به او دادم و گفتم: ـ الانم داریم می ریم لبِ مرز فرنگ! ـ علی راست میگه ها، فقط اینجا زمینی میری، بعد هوایی میبرنت! ـ بچه ها بجنبین دیر شد هنو راه زیاده! صبحانه را با سرعت خوردیم و به راه افتادیم، تا مقصد چند ساعت دیگر راه داشتیم، چشم هایم یواش یواش سنگین شد و خواب به سراغم آمد. با تکان زیاد ماشین از خواب پریدم، چشم هایم که به هوش آمد محمد را پایین جاده دیدم و داد می زد.... (ادامه دارد)
(قسمت۶، فصل۲) در همین حالت بریده بریده گفتم: ـ محمد خیر ببینی، ببین چی شد! ـ ناشکری نکن بده مگه تو ماشینم دیده نمیشی! ـ اگه زنده برسیم آره. مسیحا برای اینکه خاک وارد حلقش نشود، جای حرف زدن پانتومیم بازی می کرد، اما با رقص تکنو قاطی شد و حرکاتِ عجیبی را خلق کرد که بیشتر شبیه دری وری بود. تقریبا یک ساعتی گذشته بود که محمد سرعتش را کم کرد و آرام آرام از حرکت ایستاد. شیشه را پایین داد، گرد و خاک مثل دودِ لوله بخاری چوبی، پس از مسحِ صورت نگهبانِ ایست بازرسی به هوا می رفت. نگهبان اخم هایش را درهم کشید و سرفه کرد و گفت: ـ سلام، خسته نباشید برگه ی ماموریت لطفا! محمد به من نگاه کرد، من به محمد، من و محمد به مسیحا و با هم گفتیم: ـ برگه ی ماموریت نداریم وا! ـ بیاید پایین درها رو هم باز بذارید تا گردباد ماشینو نبرده! نگهبان که قد بلندی داشت و تازه صورتش، معنی مو را فهمیده بود گفت: ـ دستارو بذارید لبه ی ماشین، پاها به عرض شانه باز! بازرسی بدنی را از محمد که نفر اول از سمت راست بود، شروع کرد. تا دست هایش به پهلوهای جناب رسید، با ناز، ریسه می رفت و می گفت: ـ نکن برادر وا! خندم میادا! برو صندلی جلو رو خم کن اسلحه ها اونجاس! ـ چشمم روشن، به بعثی ها هم همینجوری گرا میدی نه! من و مسیحا که دست به لبه ی ماشین، منتظر بودیم، خندیدنمان گرفت و گفتم: ـ راست میگه دیگه! پس جاسوس تو بودی ها یا وا! ـ فایده ای نداره تو که لو دادی، حالا نوبت شما دوتاست. ـ ما دیگه برای چی؟ منتظر دستور نگهبان بودیم که صدای آشنا از دور به ما نزدیک شد و فریاد زد: ـ حسینی چه کارمیکنی؟؟ تا خودمان را جمع و جور کنیم به ما رسید. رو به من کرد، ایستاد و گفت: ـ ببخشید فرمانده، تازه وارده! ـ راحت باش حسن آقای گل و گلاب، حالت خوبه؟ ـ اره شکر خدا، خوش اومدید. با همه دست داد و ما را در آغوش گرفت. چهار نفری به طرف نگهبان که دور شده بود رفتیم، سرش پایین و خجالت زده ایستاده بود. ـ ببخشید نمیشناختم! دستی به سر و رویش کشیدم و گفتم: ـ آفرین، وظیفته و انجام دادی، یا علی. از بقیه هم معذرت خواهی کرد و محمد گفت: حسن آقا نیومده بود من‌و سینه خیز برده بود ها! همگی خندیدیم و وارد محوطه ای شدیم که سمت راست آن انبار مهمات زیر زمین قرار داشت. وارد مقر فرماندهی شدیم که با فاصله ی زیاد از انبار ساخته شده بود. روی پتوهای خاکی رنگی که کفِ سنگر را پوشانده بود نشستیم و گفتم: ـ حسن آقا چه خبر، نقشه ها رو بیار! نقشه اصلی را با جنس خاصِ کاغذش که در حالت لوله باقی مانده بود باز کردم محمد و مسیحا چهار تا فشنگ در گوشه هایش قرار دادند. نقشه صاف شد و روی پتوی خاکی مشغول استراحت بود اما چشم ها با زوم بالا مشغول برانداز کردن آن، در همین زمان... (ادامه دارد)
(قسمت۶، فصل۲) در همین حالت بریده بریده گفتم: ـ محمد خیر ببینی، ببین چی شد! ـ ناشکری نکن بده مگه تو ماشینم دیده نمیشی! ـ اگه زنده برسیم آره. مسیحا برای اینکه خاک وارد حلقش نشود، جای حرف زدن پانتومیم بازی می کرد، اما با رقص تکنو قاطی شد و حرکاتِ عجیبی را خلق کرد که بیشتر شبیه دری وری بود. تقریبا یک ساعتی گذشته بود که محمد سرعتش را کم کرد و آرام آرام از حرکت ایستاد. شیشه را پایین داد، گرد و خاک مثل دودِ لوله بخاری چوبی، پس از مسحِ صورت نگهبانِ ایست بازرسی به هوا می رفت. نگهبان اخم هایش را درهم کشید و سرفه کرد و گفت: ـ سلام، خسته نباشید برگه ی ماموریت لطفا! محمد به من نگاه کرد، من به محمد، من و محمد به مسیحا و با هم گفتیم: ـ برگه ی ماموریت نداریم وا! ـ بیاید پایین درها رو هم باز بذارید تا گردباد ماشینو نبرده! نگهبان که قد بلندی داشت و تازه صورتش، معنی مو را فهمیده بود گفت: ـ دستارو بذارید لبه ی ماشین، پاها به عرض شانه باز! بازرسی بدنی را از محمد که نفر اول از سمت راست بود، شروع کرد. تا دست هایش به پهلوهای جناب رسید، با ناز، ریسه می رفت و می گفت: ـ نکن برادر وا! خندم میادا! برو صندلی جلو رو خم کن اسلحه ها اونجاس! ـ چشمم روشن، به بعثی ها هم همینجوری گرا میدی نه! من و مسیحا که دست به لبه ی ماشین، منتظر بودیم، خندیدنمان گرفت و گفتم: ـ راست میگه دیگه! پس جاسوس تو بودی ها یا وا! ـ فایده ای نداره تو که لو دادی، حالا نوبت شما دوتاست. ـ ما دیگه برای چی؟ منتظر دستور نگهبان بودیم که صدای آشنا از دور به ما نزدیک شد و فریاد زد: ـ حسینی چه کارمیکنی؟؟ تا خودمان را جمع و جور کنیم به ما رسید. رو به من کرد، ایستاد و گفت: ـ ببخشید فرمانده، تازه وارده! ـ راحت باش حسن آقای گل و گلاب، حالت خوبه؟ ـ اره شکر خدا، خوش اومدید. با همه دست داد و ما را در آغوش گرفت. چهار نفری به طرف نگهبان که دور شده بود رفتیم، سرش پایین و خجالت زده ایستاده بود. ـ ببخشید نمیشناختم! دستی به سر و رویش کشیدم و گفتم: ـ آفرین، وظیفته و انجام دادی، یا علی. از بقیه هم معذرت خواهی کرد و محمد گفت: حسن آقا نیومده بود من‌و سینه خیز برده بود ها! همگی خندیدیم و وارد محوطه ای شدیم که سمت راست آن انبار مهمات زیر زمین قرار داشت. وارد مقر فرماندهی شدیم که با فاصله ی زیاد از انبار ساخته شده بود. روی پتوهای خاکی رنگی که کفِ سنگر را پوشانده بود نشستیم و گفتم: ـ حسن آقا چه خبر، نقشه ها رو بیار! نقشه اصلی را با جنس خاصِ کاغذش که در حالت لوله باقی مانده بود باز کردم محمد و مسیحا چهار تا فشنگ در گوشه هایش قرار دادند. نقشه صاف شد و روی پتوی خاکی مشغول استراحت بود اما چشم ها با زوم بالا مشغول برانداز کردن آن، در همین زمان... (ادامه دارد)
(قسمت۵، فصل۲) با تکان زیاد ماشین از خواب پریدم، چشم هایم که به هوش آمد محمد را پایین جاده دیدم که داد می زد: ـ یالا بیدار باش! صبحانه میل فرمودید یا قرص خواب ها! با مسیحا از ماشین پیاده شدیم و حرکاتی رفتیم که اصلا شبیه هیچ ورزشی نبود. بعد از چند دقیقه زبانم جان گرفت و گفتم: ـ یعنی تو، با چشمای باز رانندگی کردی؟ ـ آره منم که خواب باشم! ماشین بیداره و راه بلد! مسیحا آب را از عقب ماشین برداشت و گفت: ـ کجا رسیدیم؟ چرا وایستادی؟ ـ آقا رو باش! مگه دفعه ی اولته؟ وقت، وقتِ گِل مالیه ها! سطل قرمز رنگِ خواب آلود را از میان وسایل پیدا کردم و با ریختن آب، خواب از سرش پراندم، خاک نرم، با آب مخلوط کردم و روی شیشه ی جلو ریختم. با دست گِل شُل را به همه ی قسمت های شیشه رساندم. تا خودم را به طرف بچه ها چرخاندم، مخلوط آب و خاک روی سرم و لباسم ریخت. محمد گفت: ـ اینم از این، بلکی عاشقی بپره از سرت! مسیحا خندید و گفت: ـ الان برای شناسایی کاملا آماده ای علی جان! راحت برو وسط دشمن! با سطلی که هنوز مقداری گل در آن باقی مانده بود به طرفشان دویدم و گفتم: ـ مشکل شما با عاشقی من چیه.... ماشین که هیچ ماهم به صورت حرفه ای گل مالی شده بودیم، کنار هم نشستیم و آفتاب در حال خشک کردن ما بود که محمد گفت: ـ سه چهار ساعت دیگه راه داریم! تکه های گل را از روی صورتم پاک کردم و گفتم: ـ اره سریع راه بیفتیم منتظرن، تازه دیرم شده. محمد با پارچه ی نم دار شیشه قسمت راننده را، به اندازه چشم های سرندیپیتی پاک کرد و پشت فرمان نشست و گفت: ـ محکم بشینید، راه خرابه ها! پا روی گاز گذاشت و به راه افتاد، فقط چشم های محمد جایی را می دید، فنرهای صندلی ها با خرابی جاده، دست به یکی کرده بودند و سه نفری بالا و پایین می پریدیم، اگر دست ها را آزاد می گذاشتیم، چیزی شییه رقص تکنو بود. گل های خشک شده از بالا و پایین پریدن زیاد، تبدیل به گرد و خاک شدند و جلو ماشین را پر کردند. واقعا نیاز به اکسیژن داشتیم، در همین حالت بریده بریده گفتم.... ادامه دارد...
(قسمت۶، فصل۲) در همین حالت بریده بریده گفتم: ـ محمد خیر ببینی، ببین چی شد! ـ ناشکری نکن بده مگه تو ماشینم دیده نمیشی! ـ اگه زنده برسیم آره. مسیحا برای اینکه خاک وارد حلقش نشود، جای حرف زدن پانتومیم بازی می کرد، اما با رقص تکنو قاطی شد و حرکاتِ عجیبی را خلق کرد که بیشتر شبیه دری وری بود. تقریبا یک ساعتی گذشته بود که محمد سرعتش را کم کرد و آرام آرام از حرکت ایستاد. شیشه را پایین داد، گرد و خاک مثل دودِ لوله بخاری چوبی، پس از مسحِ صورت نگهبانِ ایست بازرسی به هوا می رفت. نگهبان اخم هایش را درهم کشید و سرفه کرد و گفت: ـ سلام، خسته نباشید برگه ی ماموریت لطفا! محمد به من نگاه کرد، من به محمد، من و محمد به مسیحا و با هم گفتیم: ـ برگه ی ماموریت نداریم وا! ـ بیاید پایین درها رو هم باز بذارید تا گردباد ماشینو نبرده! نگهبان که قد بلندی داشت و تازه صورتش، معنی مو را فهمیده بود گفت: ـ دستارو بذارید لبه ی ماشین، پاها به عرض شانه باز! بازرسی بدنی را از محمد که نفر اول از سمت راست بود، شروع کرد. تا دست هایش به پهلوهای جناب رسید، با ناز، ریسه می رفت و می گفت: ـ نکن برادر وا! خندم میادا! برو صندلی جلو رو خم کن اسلحه ها اونجاس! ـ چشمم روشن، به بعثی ها هم همینجوری گرا میدی نه! من و مسیحا که دست به لبه ی ماشین، منتظر بودیم، خندیدنمان گرفت و گفتم: ـ راست میگه دیگه! پس جاسوس تو بودی ها یا وا! ـ فایده ای نداره تو که لو دادی، حالا نوبت شما دوتاست. ـ ما دیگه برای چی؟ منتظر دستور نگهبان بودیم که صدای آشنا از دور به ما نزدیک شد و فریاد زد: ـ حسینی چه کارمیکنی؟؟ تا خودمان را جمع و جور کنیم به ما رسید. رو به من کرد، ایستاد و گفت: ـ ببخشید فرمانده، تازه وارده! ـ راحت باش حسن آقای گل و گلاب، حالت خوبه؟ ـ اره شکر خدا، خوش اومدید. با همه دست داد و ما را در آغوش گرفت. چهار نفری به طرف نگهبان که دور شده بود رفتیم، سرش پایین و خجالت زده ایستاده بود. ـ ببخشید نمیشناختم! دستی به سر و رویش کشیدم و گفتم: ـ آفرین، وظیفته و انجام دادی، یا علی. از بقیه هم معذرت خواهی کرد و محمد گفت: حسن آقا نیومده بود من‌و سینه خیز برده بود ها! همگی خندیدیم و وارد محوطه ای شدیم که سمت راست آن انبار مهمات زیر زمین قرار داشت. وارد مقر فرماندهی شدیم که با فاصله ی زیاد از انبار ساخته شده بود. روی پتوهای خاکی رنگی که کفِ سنگر را پوشانده بود نشستیم و گفتم: ـ حسن آقا چه خبر، نقشه ها رو بیار! نقشه اصلی را با جنس خاصِ کاغذش که در حالت لوله باقی مانده بود باز کردم محمد و مسیحا چهار تا فشنگ در گوشه هایش قرار دادند. نقشه صاف شد و روی پتوی خاکی مشغول استراحت بود اما چشم ها با زوم بالا مشغول برانداز کردن آن، در همین زمان... (ادامه دارد)...
(قسمت۷، فصل۲) پتوی خاکی مشغول استراحت بود اما چشم ها با زوم بالا مشغول برانداز کردن آن، در همین زمان حسن که بچه ی قمصر بود و با هدیه دادنِ شیشه های کوچک گلاب به نیروها، شهرت حسن گلاب۵ گرفته بود، وارد شد و سینی چایی به همراه چندتا بیسکویت داخل نعلبکی را کنار نقشه گذاشت و گفت: ـ بفرمایید چایی بزنید حال بیاید! مسیحا و محمد امان ندادند و دست به طرف بیسکویت ها دراز کردند، به آنها نگاه کردم و رو به گلاب گفتم: ـ بقیه نیروها هم بیسکویت می خورن؟! بیسکویت ها در انتظار دست ها ماند و گلاب پس از چند ثانیه پاسخ داد: ـ نه علی جان! اختصاصی شماها آوردم! هر وقت از خط برگردن به همه میدیم ایشالله. ـ اختصاصی!!! این جور چیزا اینجا نداریم حسن آقا! هر وقت شد ما هم می خوریم. بساط بیسکویت جمع شد و مشغول خوردن چایی شدیم، محمد روی نقشه نقطه ای را نشان داد و گفت: ـ گلاب خاکریزا اماده شد؟ ـ اره به همون روشی که صحبت کردیم. حسن، با مداد روی کاغذِ سفیدی شروع به کشیدن کرد. ......‌........................................🔷 ......‌......................................... 🔷......‌...................................... تا خط ها روی کاغذ جایشان محکم شد مسیحا پرسید: ـ توضیح بده علی جان! مداد را از گلاب گرفتم و گفتم: ـ خاکریز وسطی رد گم کنه! اما انتهای خاکریز اولی به ابتدای خاکریز آخری با کانال وصل شده! ـ چه جوری اون وسطی؟ ـ بهت میگم حالا، الان مهم تر یه چیز دیگس! ـ همه با تعجب پرسیدن چی؟ ـ تانکای ما، دوتا سنگر جلو خاکریز اولی رو می زنیم، راست و چپ! محمد که چایی دوم را از داخل سینی برداشته بود گفت: ـ می زنن سنگرا رو مومن! ـ نه به روش خاصی درست می کنیم، مثلث بزرگ که سه ضلعش با کانال به هم وصل شده و راحت ایستاده میشه آرپی جی زد! و مرتب جاعوض کرد. چند دقیقه هیچ حرفی زده نشد تا.... (ادامه دارد)