eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت هفتم روزهای بارداری به‌سختی می‌گذشت. بی‌بی خانم دومین پسرش یدالله را هم خانه‌ی ما گذاشت و رفت! ماتم گرفته بودم با این یکی چه کنم. هفت سال بیشتر نداشت و باید یکی مراقب او می‌بود. دست به هر کاری می‌زد، بیشتر از دو سه روز دوام نمی‌آورد و جوابش می‌کردند. پاگیر هیچ جا نبود؛ اسمش را گذاشته بودند چک برگشتی! اصلا در عالم دیگری سِیر می‌کرد. چه انتظاری از یک پسربچه هفت ساله می‌توان داشت غیر از بازیگوشی و شیطنت؟! دیدم اگر به همین شکل ادامه بدهد، زندگی‌اش تباه می‌شود. دستش را گرفتم و بردم مدرسه، اسمش را نوشتم تا درس بخواند؛ اما دل به درس هم نمی‌داد. یک روز توی کوچه، وسط دعوا انگشتانش را با درب حلبی روغن بریدند. فوری یدالله را رساندم دکتر، زخمش را بخیه زدند. طفلک تا چند هفته دستش آویزان گردنش بود و درد می‌کشید. خودم برایش لقمه درست می‌کردم و دهانش می‌گذاشتم. رجب عصبانی می‌شد، مرا به فحش می‌کشید و می‌گفت: «تو چرا به این دوتا محبت می‌کنی؟!» در جوابش می‌گفتم: «مرد حسابی! نمی‌بینی مادر بالا سرشون نیست؟ تو این شهر غریبن، برن کجا آواره بشن؟!» فریاد می‌زد و می‌گفت: «مگه من مادر بالا سرم بود؟!» مرغش یک پا داشت، آن یک پا هم دنبال تلافی و انتقام از گذشته بود! تلاش می‌کردم کمتر کاری کنم و حرفی بزنم که باعث عصبانیت رجب شود. خرجی که نمی‌داد، به‌سختی غذایی دست‌وپا می‌کردم و می‌دادم به این دو برادر بخورند. همان خامه‌ی مختصری که می‌خریدم را هم حالا باید می‌گذاشتم جلوی برادران ناتنی شوهرم. امیر را با نان خالی سیر می‌کردم و خودم هم گرسنه می‌خوابیدم. نمی‌خواستم تا زمانی که در خانه‌ی من هستند، حس غربت و بی‌کسی داشته باشند. یدالله مدتی همراه پسر دایی‌اش میوه‌فروشی کرد و برگشت شهرستان پیش بی‌بی خانم و پدرش. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پانزده نفری افتادیم توی محاصره دشمن.🌷 از فشار تشنگی بی­‌حال و خسته خواب­‌مان برد.🌷 وقتی بیدار شدیم، #(شهید) «محمد حسن فایده»🌷 گفت: «حضرت زهرا (س) در خواب به من آب دادند .🌷 و قمقمه یکی از را پر از آب کردند».🌷 فوری رفتیم سراغ قمقمه­ شهدایی که اطراف‌­مان بودند.🌷 یکی از قمقمه‌ها پر بود از آب خنک. انگار همین الان داخلش یخ انداخته بودند.🌷 همه از آب شیرین و گوارا؛ که مهریه حضرت زهرا (س) است سیراب شدیم.🌷 راوی:غلام علی ابراهیمی..همرزم🌷 🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یہ جایۍ نوشتہ بود: ، اولین نه رو بہ خاطر ماها شنید اونجایۍڪه به همه‌ۍ ملائکش‌ فرمود: بہ آدم سجده ڪنید... و یڪی اون وسط گفت: "نه" تصورڪنید خدایۍ با اون‌ همـه عظمت با اون بزرگۍ به خاطر ماهــا از یہ موجود دیگه ڪه مخلوق خودش بوده نه شنیده... حالا ما چند بار به نَفْس خودمون به شیطان به دنیا به گفتیم نه ...؟ 🌹🕊https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 ﷽ 🌸 ♨️ آفتابه مهاجم 🔹بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می‌دوید؛ صدای سوتی شنید و دراز کشید، آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.😳 🔹برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می‌کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. 🔻موقع دویدن باد می‌پیچید تو لوله آفتابه سوت می‌کشید. 😂 🌹🕊https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🕊🌹