pedar_eshgh_pesar7.mp3
8.5M
#بشنوید
نمایشنامه پدر، عشق و پسر
قسمت هفتم _ پایان
مدت زمان: ۱۷:۴۱
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبا✨
من دعایتان میکنم به خیر
نگاهتان میکنم به پاکی
یادتان میکنم به خوبی✨
هر جا هستید بهترینها رو
برایتان آرزو دارم✨
قلـبــتـون پـر از عشق
خــــداوند مهربان✨
⭐️شبـ🌙ـتون منور به نور الهی⭐️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
رودخونه ها هرگز به عقب برنميگردن.
مثل رودخونه زندگى كن.
گذشته رو فراموش كن و روى آينده ات تمركز كن.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌺🌺سلام به اعضای محترم مه گل...وقتتون بخیر و شادی...😊😉
🌺به مناسبت هفته عفاف و حجاب...امروز رمان ناحله را براتون دو قسمت می گذارم...👏
🌺سپاس از همراهی و همیاری شما خوبان🌺
❤️📚
📚
#عشقینه 🌸🍃
#ناحله 🌺
#قسمت_صدو_هفتادو_هفت
انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل کاری نکردم.
سی اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون.
حال و هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون دلیل خوبی بود برای لبخندی که از لبامون کنار نمیرفت.
ساعت دوازده ظهر بود وخیابون ها خیلی شلوغ بود.محمد نایلون دوتا ماهی قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بودو بهشون نگاه میکرد
+گناه دارن. چرا زود میمیرن؟
_شاید خسته میشن از شنا کردن.
چیزی نگفتم که گفت:
+بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده.
رفتیم و کنار پله های یه بانک نشستیم.
نگاهم به آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن.
پاهام رو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد .پاهام درد گرفته بود وهنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم .
چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم .
دستم رو دور دستش حلقه کردم و کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد .
+ای بابا باز که پات پیچ خورد. فقط یه بار دیگه این کفشت رو بپوش من میدونم و شما
_محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم،نمیدونم چم شده!
+پس آروم تر راه بیا
تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیم رو گرفتیم و پیاده به سمت خونه رفتیم.
در خونه رو که باز کردم رفتم و وسط هال ولو شدم
_وای مردم از خستگی
محمد خندید و گفت:
+تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره
_خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم
چون از صبح بیرون بودیم و نرسیدم غذا درست کنم،همون بیرون ناهار خوردیم. داشتم به عکسایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم
یهو گفتم :
_محمد بگو چی شد!
+چی شد؟
_عکسمون رو به اشتراک نزاشتم
اومد و کنارم نشست. چادرم و از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت:
+خانومم،نزاری بهتره ها!
_وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه
+میدونم قربونت برم،من واسه ایننگفتم.شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره،اگه دلش بخواد،ما گناه کردیم
بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم:
_چشم،نمیزارم
+پاشو پاشو لباسات رو عوض کن بریم سفره رو بچینیم تنبل خانوم،چند ساعت دیگه عیده ها
_خسته ام،نمیتونم. دستم وبگیر پاشم
با خنده اومد و دو تا دستم رو گرفت و بلندم کرد.دو طرف گونه هام و کشید.
با صدای جیغم از درد، با خنده ولم کرد و رفت طرف میز عسلی کوچیکی که کنج خونه گذاشته بودیم .عکس ها و گل رو از روش برداشت .پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت
تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت :
+این رو چطوری بزارم؟
_صبر کن الان میگم بهت
چندتا سوزن ته گرد آوردم و ریختم کف دستش. تور و روی میز گذاشتم و چند جاش و تا زدم و بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم. تور و بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم .دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم.
کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود.
ایستاده بودیم و بهش نگاه میکردیمکه محمد گفت:
+عالی شد ولی یه چیزیش کمه
_همه چیز رو که گذاشتیم،دیگه چیش کمه؟
+یه چیزی که بهش نگاه کنم وجون تازه بگیرم
چیزی نگفتم که با خنده گفت:
+صبر کن الان میام
رفت تو اتاق. روی کاناپه کوچیکمون نشستم.چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت.
توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود
وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم
که چهره ی رهبر و تو چارچوب قاب عکس دیدم. ابروهام رو از تعجب بالا دادم و به محمد نگاه کردم.
لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند.
+خودم این عکس رو انتخاب کردم و گفتم روش این شعر رو بنویسن. الان آماده شد.خوشگله نه؟
بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود
انقدر با ذوق این چندتا جمله گفته بود که تعجبم رو پنهون کردم و مثل خودش با لبخند گفتم :
_آره خیلی قشنگه
با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و غیر قابل درک بود.
عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت :
+جونم فدات الهی
به من نگاه کرد و ادامه داد:
+فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟
ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد
با عشق بهش نگاه میکرد که آرومگفتم :
_کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق رو خندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم
_اره پیشنهاد خوبی بود
رفتم کنارش و روی گونه اش و
بوسیدم و گفتم : خداحافظ
بلند خندیدو گفت:نه مثل اینکه خیلی خسته ای ،خداحافظ
❤️📚
📚
#عشقینه 🌸🍃
#ناحله 🌺
#قسمت_صدو_هفتادو_هشت
_راستی محمد یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن
از شدت خستگی تا رسیدم ب تخت خوابم بردن
____
ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه
لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم.
با صدای در از اتاق بیرون رفتمو در و براش باز کردم.
مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبالپ کردم و براش یه استکان چای ریختم .
دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم.
محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم.
تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد .
هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟
وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم.
به خوبی هاش فکر میکردم و بالبخند بهش زل زده بودم.
متوجه نگاهم که شد برگشت و بهم چشمک زد و گفت : دلم واست تنگ شده بود
خندیدم و گفتم:منم دلمبرات تنگه
_داری میبینیم که ،بازم دلت برامتنگه؟
_آره
لبخندی زد و چیزی نگفت.
به خیابون شلوغی رسیده بودیم.چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن.
سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد.
منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه.
محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید
واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد
چشم هام از تعجب چهار تا شده بود
_تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد
+میدونم
_خب پس چرا اینطوری کردی؟
+درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردمو میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم.
چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت
خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه!
+خب خداروشکر
چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن.
حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم .
سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر.
اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد.
روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟
گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰
+من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون.
پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم.
قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. دستم و گرفت و گفت برام دعا کن
_توهم برام دعا کن
نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم.
قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود.
چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر ین حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام نگه داره. محمد و برام نگه داره .
#Naheleh_org
به قلم 🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
دختر🧕 همسايمون کليد 🗝نداشت پشتِ در مونده بود
گفتم کارت ملي تو بده بزارم درزِ دَر، زبونه ميره عقب در باز ميشه
گفت واقعاااااً؟؟؟ واااااااااي چه جالب!!! مرسي همرام نيست...
اما کد مليمو حفظم !
دره خودش از خنده باز شد 😂😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش
آموزش جای سوزن نخ 📌
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
🌷🌷🌷#احکام
🌷🌷اقسام واجبات
🌷 واجبات از نظر زمان و مکان سه نوعند:
1⃣ واجب زمانی که زمان در آن دخالت دارد مانند نماز، روزه رمضان و ... که خود بر سه قسم است:
الف) واجبات همیشگی همچون نمازهای یومیه.
ب) واجبات مقطعی مانند نماز آیات، نذر، عهد و قسم.
ج) واجبی که در عمر یک بار واجب می شود مانند: حج در صورت استطاعت.
2⃣ واجب مکانی که مکان در آن دخالت دارد مانند اعمال حج که باید در مکانهای خاص انجام شود.
3⃣ واجب فعلی که نه زمان در آن دخالت دارد و نه مکان مانند امر به معروف، خمس، زکات و کفاره.
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#پلو_لوبياچشم_بلبلى 🍛 😋
🔸اول یک ونیم پیمانه لوبیا چشم بلبلی را چند ساعت خیس کنید تا راحت تر پخته بشه بعد با چند لیوان اب بذارید پخته بشه
بعد سه پیمانه برنج را شسته وچند ساعت بزارید خیس بخوره
دوتا پیاز متوسط را خرد کرده وسرخ کنید نمک وزردچوبه هم کمی اضافه کرده وسه تا شش ق غ شوید خرد شده را به آن افزوده سپس لوبیا پخته شده هم اضافه کنید وکنار بذارید
سینه مرغ را خرد کرده وبا پیاز وفلفل ونمک وزعفرون مزه دار کرده بعد از یک ساعت کمی اب اضافه کرده وروی حرارت گذاشته تا پخته بشه وبعد کمی تفت بدید
برنج را ابکش کرده ودر قابلمه کمی روغن ریخته واگه دوست داشتید نون ته قابلمه بذارید وکمی برنج ریخته واز مواد آماده شده لابه لای آن بریزیدوکمی زعفرون دم شده روی برنج بریزید وبذارید تا دم بکشهhttps://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋مه گل پاتوق دختران فرهیخته🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ایده برای تزئین کیک و شیرینی 🍪🍰
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
Mohammad Esfahani - Faryad Ras 128.mp3
3.39M
آهنگ فریادرس🍀🍀🍀
🎤🎤🎤محمد اصفهانی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
پیرمرده میره دانشگاه ادامه تحصیل بده
سرکلاس زبان میگن خودت رو به انگلیسی معرفی کن؟
میگه: پاور گاد نیو دی اورجینال
میگن: فارسیش چی میشه؟
میگه:قدرت الله نوروزی اصل😐😂😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨
سفید کردن پوست دست و پا با ماست
کمی ماست چکیده یا معمولی را روی قسمت های تیره پوست صورت، دست و پا بذارید و چند دقیقه – ۱۰ تا ۱۵ دقیقه – ماساژ بدید، بعد با آب بشویید. می توانید روزی ۱ تا ۲ بار این عمل را انجام دهید.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#داستان_دنباله_دارنسل_سوخته
#قسمتــ_سیزدهم۱۳
🌸این داستان ⇦ #رقابت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ امتحانات ثلث دوم از راه رسید😐 ...
توی دفتر #شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ...
- #پسرم_اعتقاد_داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه👌 ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... #توی_اخلاق ... توی #کار و #نماز ...
👈این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... #رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...😐
یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد🤔 ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود😖 ... با ناامیدی از جا بلند شدم ...
- خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...☹️
غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...😳
هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس #رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ...
نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با #غرور😏 از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...😐
یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله #امام افتادم ... اگر تقلب باعث ...
روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم...
- خاک بر سرت مهران 😞... چی کار کردی؟ ... کار #حرام انجام دادی ...
هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...😟
- فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ...
خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ...
فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه #حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...😰
گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری🙁 ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...😕
حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...😭
کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...😭😰
.
#ادامــــــه_دارد....🌴🍁
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋