eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
يبارم يدونه از اين كلاهبردار تلفني ها به بهانه جايزه دادن منو كشوند پاي دستگاه عابربانك رمز دوم و اينا رو كه زدم موجودي حسابو ديد زنگ زد گفت داداش ١٠٠ تومن ريختم به حسابت ، تا سر ماه يجوري خودتو برسون😐 😁😅😁😅 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 👈این داستان⇦《 سناریو 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می‌خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن‌هاش افتاده بودم ... یه حسی می‌گفت ... با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...😭😔 🔹حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🤔 ... که نزاره حرفم رو بزنم ... 🔸هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ... مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...🎒 🔻راه افتادم ... دکتر با فاصله‌ی چند قدمی پشت سرم ... آتیش🔥 روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ... 💠 اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ... تو چیزی از توش نمی‌خوای؟ ... ▫️اشتها نداشتم ... - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی‌الخصوص به فرهاد ... 💢نفهمیدم چند قدمی‌مون ایستاده ... خوب واسه خودت حال کردی‌ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ... 🔰ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏 ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ... 🎒سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ... - بسم الله ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @modafehh https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
عباس دست طلا (9).mp3
9.28M
#بشنوید عباس دست طلا قسمت نه https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو عبارت «خسته‌ام» و «حالم خوب نیست» را از زندگی خود پاک کنید، نیمی از بی‌حالی و بیماری خود را درمان کرده‌اید. شبتون به خیر فرداتون زیبا https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهی به امید تو و نه به امید خلق تو💫 ☀️سلام و درود صبحتون عسل دوستان گرامی 😊😉 ✨واحد شمارش صبح ... ✨آفتاب نیست ... ✨دل ماست ... ✨صبح هر روز ... ✨ما به تعداد گلهای بهار ... ✨خندیده ایم ... ✨طلوع کرده ایم و ... ✨آفتاب را بیدار کرده ایم ... https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
#پند_دوستانه ‏برای دیده شدن تلاش بیجا نکن ... به کمال که برسی، دیده خواهی شد! مه گل پاتوق دختران فرهیخته https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر با اعتماد به نفس با پسر چطور رفتار میکند👸🏻💎 ------------------------------------------------- • قدر و ارزش خودش رو میدونه • نگران قضاوت دیگران نیس • بیش از حد رابطه را تحلیل نمیکنه • گاهی جرأت مندانه مخالفت میکنه • استقلال هویتی و شخصیتی داره • از بیان افکار و احساساتش نمیترسه • در رابطه عاطفی هدفمند هستش • ایرادگیر و کینه ای نیس • در صورت اشتباه، عذرخواهی میکنه • هرگز محبت را گدایی نمیکنه • با دوستان هم جنسش معاشرت میکنه • به خودش متکی هست • در رابطه عاطفی کنترل‌گری نمیکنه • از تمام کردن رابطه عاطفی ناسالم نمی ترسه https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋🦋
🌱رمان 🌱جانم_می‌رود 🌱قسمت_۲۸ همینجا پیاده میشم پول تاڪسي را حساب ڪرد و پیاده شد روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود مقنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مقنعه اش را عقب ڪشید با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند برگشت و مسیرش را عوض ڪرد ــــ وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی ـــ بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد ـــ بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا مهیا سرش را برگرداند و چشمڪی برای نازی زد تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد ــــ واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن مهیا سر جایش ایستاد ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید ـــ چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِ نازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا معتمد مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد ـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزوه اش را از دستش بکشد دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد ـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفتن ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ے خودش دهن کجی زد به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاد استاد صولتی با لبخند اجازه داد مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه ـــ مهران ڪیه ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به زخمش کشید ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدند... ✍🏻 : فاطمه امیری https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋