✅❌البته توجه کنید تنظیمات تخصصی گروه ،، وقتی تحقق پیدا میکنه که شما گروه تون به ابرگروه تبدیل شده باشه که با عضویت حدود ۱۴ نفر هست که گروه تون خودبخود به ابرگروه تبدیل میشه.
🍃🌹 @mariamm313
مَه گُل
✅❌البته توجه کنید تنظیمات تخصصی گروه ،، وقتی تحقق پیدا میکنه که شما گروه تون به ابرگروه تبدیل شده با
برخی ها در پی وی سوالاتی دادند که لازمه تکمیل کنم،،
سعی کنید از ابتدا شما گروه را به ۱۴ نفر عضو برسانید تا به ابرگروه تبدیل شده و بعد فعالیت گروه را شروع کنید ،،حالا ممکنه بگید اعضای گروه ما کمتر از ۱۴ نفر هستند ،میتونید از مخاطبینی که بازدید خیلی قدیمی داشتند اضافه کنید به گروه و بعد از ابرگروه شدن گروه به حذف آن افراد اقدام کنید که محتوایی از گروه تون هم برای اعضای جدید غیر قابل نمایش نشود.
🍃🌺🍃
دوستان گرامی در ادامه آموزشهای بعدی کانال مهگل ،،، با ما همراه باشید ... 😊
🍃🌺🍃
May 11
🌱رمان
🌱جانم_میرود
🌱قسمت_۱۶۷
مهیا با تمام کردن شستن ظرف ها؛ نگاهی به آشپزخانت انداخت. تمیز بود.
شهین خانم وارد آشپزخانه شد و به سمت مهیا رفت.
ــ خسته نباشی دخترم. برو بخواب دیگه دیر وقته! فردا هم سرتون شلوغه...
ــ چشم الان میرم. شهین جون؟! شهاب رو ندیدی؟! سرش خیلی درد می کرد.
ــ چرا مادر رفت تو اتاقش.
مهیا لبخندی زد و به طرف اتاق شهاب رفت. در را باز کرد که با اتاق تاری، روبه رو شد. تا میخواست از اتاق خارج شود، صدای شهاب او را سرجایش نگه داشت.
ــ بیا تو بیدارم!
مهیا به سمتش رفت و روی تخت نشست. و به تاج تخت تکیه داد.
ــ چرا نخوابیدی شهاب؟!
شهاب سرش را روی پای مهیا گذاشت و زمزمه کرد:
ــ سردرد کلافه ام کرده... نمیتونم بخوابم.
مهیا آرام با دست شروع به نوازش کردن موهایش کرد و آرام زمزمه کرد.
ــ سعی کن به چیزی فکر نکنی... آروم بخواب!
شهاب چشمانش رابست و سعی کرد بخوابد.
مهیا به دست شهاب نگاهی انداخت. می دانست شهاب درد زیادی را تحمل می کند. اما آنقدر مرد هست که حرفی نمی زن و پا به پای بقیه، کار می کند.
نگاهی به صورت خسته اش کرد. می دانست، فشار زیادی بر روی دوش شهاب است و کاش می توانست کمی به او کمک بکند.
مهیا نگاه دوباره ای به شهاب انداخت. نفس های منظم شهاب نشانه از خوابیدن او بود.
مهیا سعی کرد؛ تکانی نخورد که شهاب بیدار نشود تکیه اش را به تاج تخت داد، و چشم هایش را بر روی هم گذاشت. خیلی خسته بود و نیاز به استراحت داشت و بلاخره خستگی بر او قلبه کرد و چشمانش بسته شد.
ــ شهاب! شهاب!
شهاب آرام چشانش را باز کرد با شنیدن صدای در سریع از جایش بلند شد، که بادیدن مهیا که نشسته خوابش برده بود؛
بر خودش لعنت فرستاد، که باعث شده بود؛ مهیا همه وقت اینطور بخوابد. می دانست الان بدنش درد می گرفت.
دوباره صدای در و "شهاب؛ شهاب"صدا کردن محسن، آمد. شهاب به سمت در رفت و در را آرام باز کرد.
ــ سلا صبح بخیر!
ــ سلام محسن!
ــ نیم ساعت دیگه اذانه! پاشو بریم مسجد...
ــ الان آماده میشم!
به اتاق برگشت با دیدن مهیا به سمتش رفت و آرام او را روز تخت خواباند. مهیا چشمانش را باز کرد و با صدای خواب آلودی گفت:
ــ چیزی شده شهاب؟! درد داری؟!
ــ خوبم عزیزم! چیزی نشده؛ تو راحت بخواب من دارم میرم مسجد...
مهیا بعد از اینکه خیالش راحت شد. چشمانش را بست.
شهاب پتو را بر رویش کشید و کتش را از روی صندلی برداشت و از اتاق بیرون رفت.
ــ ببخشید دیر شد محسن! بریم!
ـ نه خواهش میکنم. راستی شهاب کی برمیگردی سوریه؟!
ــ به زودی...
و به این فکر افتاد، که چطور به مهیا بگوید...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#داستان_ها_قصهها_و_ماجراها_در_قرآن
📌سوره ای که ماجرای اولین قتل بشر در آن ذکر شده است چیست ؟
سوره مائده
📌داستان شکستن بتها توسط حضرت ابراهیم در کدام سوره بیان شده است ؟
در آیه ۵۷ در سوره انبیا
❄️ مه گل پاتوق دختران فرهیخته ❄️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋