✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_یڪم
نگاه طلعت و ليلا به هم گره مي خورد، لرزشي سر تا پاي طلعت را فرا مي گيرد
آب دهانش خشك شده و رنگ از رخسارش مي پرد:
«خداي من ! اگه ليلا همه چيزرو بگه ... چه خاكي به سرم بريزم ؟»
قاشق از دست طلعت پايين مي افتد. اصلان با تعجب مي گويد:
- طلعت ، حالت خوب نيست ؟ مريضي ! چرا دستات مي لرزه ؟
طلعت كنترلش را از دست داده ، به سرعت از پشت ميز بلند مي شود
دستهاي لرزانش را به طرف سر برده ، با صداي خفه اي مي گويد:
- نه اصلان ! يك كم سرم درد مي كنه ... شما شامتونو بخورين
او با عجله از آشپزخانه بيرون مي رود
اصلان نگاه پرسشگرش را به ليلا مي دوزد:
- اتفاقي افتاده ليلا؟ ببينم به خواستگاراي تو مربوطه ؟
ليلا با عجله از پشت ميز بلند شده و با عصبانيت مي گويد:
- پدر! خواستگاراي من مهم نيست ، موضوع خواستگاراي منو فراموش كنين ...
مشكل مامان طلعت رو حل كنين !
سپس چند حبه قند درون ليوان آبي انداخته ، در حالي كه با قاشق آن را هم مي زند، از آشپزخانه بيرون مي رود. اصلان با تعجب دور شدن او را نگاه مي كند.شانه بالا انداخته و بعد از كمي تأمل ، با دوقلوهايش مشغول مي شود.
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_دوم
طلعت پيشانيش را روي دست خميده اش كه به مبل تكيه دارد، گذاشته است
ليلا به آرامي آب قند را به او تعارف مي كند:
- مامان طلعت ! اينو بخور تا كمي حالت جا بياد... خودتو اذيت نكن ...
نگاه شرمزدة طلعت با نگاه مهربان ليلا در هم مي آميزد
قطرات اشك ازچشمان طلعت به روي گونه ها سرازير مي شود
با تعلل ليوان را مي گيرد و بادستاني لرزان به دهان نزديك مي كند
***
ليلا پشت در گوش ايستاده است . صداي شكستن بشقاب چيني با داد و فرياداصلان درهم آميخته
ليلا سرش را به در مي فشارد و با نگراني گوش فرا مي دهد:
ـ همة آتيشها از زير سر تو بلند ميشه ... تو به ليلا حسوديت مي شه ...
وقتي ديدي فريبرز خاطرخواه ليلا شده و منم راضيم ...
معلوم نيست تو گوش پسره چي خوندي كه پاشو كنار كشيده...
حالا هم اومدي و مي گي ... ليلا رو به اين حسين بديم ...
اونا همديگه رو دوست دارن ... مي خوام صد سال سياه همديگه رودوست نداشته باشن ...
قبل از اين سنگ فريبرز را به سينه مي زدي و حالا سنگ حسين رو...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
رفتم تو ساعت فروشی، ازش قیمت یه ساعت رو پرسیدم گفت ۱۹ میلیون.
همونجا دستم رو گاز گرفتم با خودکار رو دستم عقربه کشیدم😅😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
شهیدی که سوخت تا عملیات لو نرود🥀🔥
شهید علی عرب
تاریخ تولد: ۱۰/ ۴ /۱۳۴۹
تاریخ شهادت: ۱۰/ ۴ /۱۳۶۵
محل تولد: زرند کرمان
محل شهادت: مهران
🌹همرزم← کوله پشتیاش سنگین بود آرپیجی، نارنجک،…💣 محکم به خود بسته بود، نزدیک کانال رسیدیم🍂اطرافمان میدان مین بود، دشمن در فاصله ۲۰۰ متری ما بود🍂با کوچکترین صدایی ممکن بود متوجه ما شود🍂 ناگهان گلولهای به کوله پشتی علی خورد💥 تمام نگاهها چرخید طرف علی🥀اما کسی نمیتوانست به او کمک کند🥀 خرجیهای آرپیجی آتش گرفتند🔥 فقط فرصت کرد نارنجکها را از خودش جدا کند🥀خودم را به علی رساندم لباس علی، کوله پشتیاش سوخته و به پشت کمرش چسبیده بود🥀🔥به سینه روی زمین دراز کشید🍂 دستش جلوی دهانش گذاشته بود که نکند صدایش بلند شود و عملیات لو رود🥀اشاره کرد آب بهم بده، من چفیهام را با قمقمهاش که داغ شده بود🥀خیس کردم و گذاشتم روی لبهایش💦 علی با دست آن را گرفت و به دهانش فشار داد و دیگر هیچ حرفی نزد او داشت میسوخت و آب میشد🔥 و ما هیچ راهی نداشتیم بعد از عملیات رفتیم سراغ علی اما هیچ چیز از پیکرش باقی نمانده بود🥀فقط کف پوتینش که نسوز بود باقی مانده بود🥀او متولد 10 تیر 49 بود و 10 تیر 65 در روز تولدش ذره ذره آب شد🥀🔥 و به شهادت رسید🕊️🕋
شهید علی عرب
شادی روحش صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷