🎈تقدیم به دختران عفیف🎈
پاداش مجاهد شهيد در راه خدا، بزرگ تر از پاداش عفيف پاكدامنى نيست كه قدرت بر گناه دارد و آلوده نمى گردد، همانا عفيف پاكدامن، فرشته اى از فرشته هاست.
🍃حکمت ۴۷۴،نهج البلاغه
#حجاب
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#آموزش
✅آموزش استخراج لینک یک پست
1⃣زدن روی علامت ارسال
2⃣بازشدن پنجره ارسال
3⃣وکپی لینک
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_هفتم
نه تنها اشكي نديدبلكه آرامش و قاطعيت در آن چشم هاي آبي ديد
آرامشي كه بر دل پر آشوب اونيز سرازير گشت
آخرين نگاهش ، همچون اولين نگاهش بود. پايين پلكان دانشكده
- خانم اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون شدم ، من به عنوان مسؤول جُنگ شعردانشكده
از شما دعوت مي كنم كه با ما در زمينه شعر كه به نظر مي رسه استعدادخوبي هم دارين ...
با ما در اين زمينه همكاري كنين
صداي افتادن شيئي بر روي موزائيك هاي حياط ، ليلا را به خود مي آورد
ونگاهش از خاطرات به آن سو كشيده مي شود
علي را مي بيند كه بر لبة بام نشسته است و دستي بر چارچوب تكيه داده
ليلا به آن سو مي رود، پتك كوچك را برمي دارد
و به دست علي مي دهد علي لبخند مي زند و ليلا بي تفاوت مي گذرد.
درهمين اثنا صداي كوبة در به گوش مي رسد.
ليلا به طرف در رفته ، آن را بازمي كند
حاج خانم را مي بيند كه در يك دست ساك نان دارد
و كنارش امين با يك آبنبات چوبي در دست ايستاده است
علي از لبة بام پايين مي پرد. عرق صورت و گردنش را با دستمالي پاك مي كند
به طرف مادر و امين مي رود و امين را در بغل مي گيرد و بوسه برصورتش مي زند.
............
پ.ن :علی برادر شوهر لیلا است
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_هشتم
حاج خانم به طرف درخت تاك مي رود و مقابلش مي ايستد.
- خير ببيني مادر! اين داربست ديگه داشت درهم مي شكست
علي دست بر سر خود كشيده ، مي گويد:
- وظيفمه مادر... كاري نكردم ... يكي بايد به شماها برسه ...
به خدامشغول ذمه ايد اگه كاري داشته باشيد و به من نگين ... اين علي نوكرتونه
- مادرجان ! پسرم ! تو خودت هزار كار و گرفتاري داري ... عيالواري
علي با سرفه سينه را صاف كرده و مي گويد:
- اين حرفها كدومه مادر! غريبه كه نيستم ... تعارف مي كني ..
به خدا قسم اگردست و پام هم بشكنه ، باز هم اين علي چاكرتونه ...
مگه اين علي نباشه كه ديگه شماها رو تنها بذاره
مادر با مهرباني به او نگاه مي كند و دلسوزانه مي گويد:
- خدا نكنه پسرم ! ان شاءالله هميشه خوش و سالم باشي دست به خاك بزني طلا بشه
خدا عمر و عزتت بده
علي ، امين را زمين مي گذارد، آستين هايش را پايين مي آورد
و كتش را كه به شاخة بريدة توت آويزان است ، برمي دارد
- كجا مادر؟ نهار باش
- نه ديگه به زهره گفتم ناهار مي يام خونه
ليلا، چادر را زير گلو مي فشارد و رو به علي مي گويد:
- لااقل چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم شده ، مي رم براتون گرمش كنم
علي كت را روي شانه مي اندازد، از كنج چشم به ليلا نظر دوخته ، با تبسم مي گويد:
- زحمت نكشيد ليلا خانم ، نمي خواد گرمش كنيد، همين طوري هم مي چسبه
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
رفتم داخل مغازه گفتم قیمت معمولی یه کت و شلوار دامادی چنده؟
گفت پنج و شیشصد، سریع گوشیو گذاشتم در گوشم گفتم چی عروس مرده؟😳🤪
پس من خرید رو کنسل میکنم، یدونهام زدم تو گوش فروشنده گفتم مغازت خیلی شومه🤣😁😅😆😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
روز شمار غدیر.
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ایده تزیین کیک 🍰
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
هدایت شده از رصد اخباراقتدار ایران🍃🇮🇷🍃
توجه توجه📣📣📣
🌹🍃مسابقه عهد آسمانی
🌹🍃اعضای محترم کانال رصد اخبار اقتدار ایران میتوانند pdf خطبه غدیر را مطالعه و روزانه به سوالات ارائه شده در کانال پاسخ دهند و به آی دی زیر ارسال نمایند:👇
@mohamad12mahde
💯💯شرکتکنندگانی میتوانند در قرعهکشی راه یابند که به تمامی سوالات پاسخ درست دهند و همچنین عضو کانال باشند💯💯...🙂🙃👌👌
🌹🍃به سه نفر از برگزیدگان، جوایز نقدی اهدا خواهد شد...👏👏👏
⏰آخرین مهلت ارسال پاسخنامه ها عید غدیر خم ۱۴۰۰/۰۵/۰۷ است.
💯🌹پس بشتابید و کانال را به دیگران نیز توصیه کنید😄😄
🌹🍃بر روی این لینک بزنید و وارد کانال شوید😊
https://eitaa.com/joinchat/1043923000C42010e714a
🦋🦋🦋
#غدیر
#مسابقه
#عید_قربان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند پاسخ کوتاه در مورد حجاب
🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀
1. با یک تکه پارچه حجاب کامل میشه؟
2. حجاب اجباری مثل کشف حجاب زمان رضاخان بده!
3. ایرادات در جمهوری اسلامی باعث دین زدگی مردم میشه
4. چرا محجبه ها هم مورد تعرض قرار میگیرن!
5. چرا خون شهدا رو به حجاب ربط میدیم؟
6. چرا بی حجابی در کشورهای دیگر آسیب زا نیست؟
7. رنگ شاد پوشیدن برای خانمها اشکال دارد؟
8. پافشاری روی حجاب باعث حساسیت و بی حجابی میشه؟
#کتاب_بی_پرده_با_حجاب
#نعیمه_اسلاملو
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت بیست و هفتم🌸
هواپیماها که رفتند، مردم دوباره کنار چشمه جمع شدند. هواپیماها دوباره برگشتند. حال خودم را نمیفهمیدم. جنازۀ هفت تا از مردهامان روی زمین مانده بود و هواپیماهای پدرنامرد دست از سرمان برنمیداشتند. از ناراحتی، رفتم روی سنگی ایستادم و رو به هواپیماها فریاد زدم: «خدانشناسها، از جان ما چه میخواهید؟ دنبال چه میگردید؟ عزیزانمان را که کشتید، خدا برایتان نسازد. میخواهید جنازههاشان را هم در خاک نگذاریم؟»
بالای سنگ داد میزدم. رو به هواپیماها فریاد میکشیدم و نفرین میکردم. حال عجیبی داشتم. از اینکه میدیدم اینها اینقدر خدانشناس هستند، عذاب میکشیدم.
بغض راه گلویم را بسته بود. عزیرانمان را شهید کرده بودند و حالا نمیگذاشتند جنازههاشان را توی خاک بگذاریم. مردهای ده، فریاد میزدند: «لعنتیها، بس کنید... بگذارید جنازههامان را بگذاریم توی خاک.»
هواپیماها که دور شدند، مردها گفتند: «عجله کنید. نباید هیچ جنازهای روی زمین بماند. هواپیماها دوباره سر میرسند.»
زنها کنار رفتند و مردها مشغول شستن جنازهها شستند. وقتی جنازهها را توی آب چشمه میشستند، نالیدم: «آوهزین، بدن عزیزانمان را خوب بشور... آوهزین، دردت به جانم، اینها عزیزان ما هستند، مرنجانشان...»
بالاخره جنازهها را غسل دادند و کفن کردند که دوباره سر و کلۀ هواپیماها پیدا شد. صداشان گوش را کر میکرد. بمبهاشان ده را میلرزاند. کنار جنازهها شیون میکردیم و مردها، در حالی که یک چشمشان به آسمان بود و یک چشمشان به زمین، خاک قبرستان را میکندند.
همه عزادار بودند؛ بعضی برای یکی، عدهای برای دو تا یا سه تا. نمیدانستیم برای کدامشان گریه کنیم. یکییکی شهدا را توی خاک گذاشتیم. حاضر بودیم بمیریم، اما جنازهها روی خاک نمانند. مرد و زن، زیر بمباران ماندیم.
دوباره هواپیماها آمدند. باز همهمه و سر و صدا شروع شد. خدانشناسها نمیگذاشتند شهدامان را خاک کنیم. برگشتم و رو به زنها فریاد زدم: «جایی نروید. اگر کشته شویم، بهتر از این است که به مردههامان بخندند. هر وقت هواپیماها آمدند، روی زمین بنشینید و دستتان را بگذارید روی سرتان.»
مردها هم مدام همین را میگفتند. باید برای هفت جنازه نماز میخواندیم و آنها را خاک میکردیم. قبرهایی که کنده بودیم، روی بلندی بود؛ درست کنار خانههامان. قلبم گرفته بود. دایی عزیزم را داشتند خاک میکردند. بلند شدم و گفتم: «خالو، حلالم کن. خالوی باغیرتم... خالوی اسمیام...»
یاد لحظهای افتادم که با او بر سر رفتن دعوامان شده بود و داییام میگفت اگر فرنگیس بیاید، من نمیروم. انگار میدانست که این راه برگشتی ندارد.
جنازهها که زیر خاک رفتند، کمی دلمان آرام گرفت. اما تازه یادمان افتاد که هنوز از گروه اول خبر نداریم. هر کس از دیگری میپرسید گروه اول که رفته بجنگد، کجا هستند؟ کشته شدهاند؟ زنده هستند؟ اسیر شدهاند؟ هیچ کس جوابی نداشت.
بیقرار بودم. آرام رفتم طرف داییام حشمت که توی مردها نشسته بود. صدایش زدم. پا شد آمد و پرسید: «فرنگیس، چی شده؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «پس ابراهیم و رحیم و بقیه کجا هستند؟ خالو، به نظرت کشته شدهاند که خبری ازشان نیست؟»
سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «معلوم نیست. مگر خدا کمک کند و برگردند. نیروهای ایرانی همه عقب نشستهاند.»
نگاهش کردم و حرفم را زدم: «خالو، به نظرت برویم دنبالشان؟»
کمی نگاه نگاهم کرد و گفت: «فرنگ، داغم را تازه نکن. وضع را بدتر نکن... اصلاً نمیدانیم الآن آنها کجا هستند. بگذار، چند ساعت دیگر میروم سپاه، ببینم خبری از آنها دارند یا نه.»
جماعتی که برای خاکسپاری آمده بودند، پراکنده شدند. تا غروب آوهزین ماندم و همراه با علیمردان برگشتم گورسفید. باید خودمان را برای مراسم روز بعد آماده میکردیم.
دیگهای غذا را آماده کرده بودیم تا برای کسانی که به فاتحهخوانی میآمدند، غذا حاضر کنیم. ضبطصوتی آوردند و نوار قرآن گذاشتند. توی خانه مشغول عزاداری بودیم که یکی از همسایهها سراسیمه وارد شد و گفت: «چه نشستهاید؟ دارید عزاداری میکنید؟! عزاداری ما آنجاست که دشمن توی خانهمان است. خانهتان خراب شود، بیایید ببینید عراقیها دارند وارد گورسفید میشوند. خوش به حال آنها که مردند و این روز را ندیدند!»
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت بیست و هشتم🌸
با عجله دویدیم بیرون. چه میدیدم! توی روستا، همهمه بود. تمام دشت، پر از تانک و ماشین عراقی بود. داشتند جلو میآمدند. قلبم تند میزد. کمی جلوتر، سربازهاشان را دیدم که از جاده سرازیر شده بودند و داشتند وارد روستا میشدند. با زبان عربی و بعضیهاشان به زبان کُردی حرف میزدند.
به سینه زدم و به آنها نگاه کردم. ای دل غافل، غافلگیر شده بودیم. عزیزانمان کشته شده بودند، آنها را با دست خودمان خاک کرده بودیم و حالا همان قاتلها آمده بودند توی روستای ما. دلم میخواست همهشان را خفه کنم. مردها فریاد میزدند و به زنها میگفتند فرار کنید.
من جوان بودم. فقط نوزده سالم بود. دستمالم را دور صورتم بستم. هراسان وارد شدنشان را به روستا نگاه میکردم. بعضی از عراقیها، به کُردی میگفتند با شماها کاری نداریم، فقط بروید توی خانههاتان. مردم را به طرف خانههاشان هل میدادند و جلو میآمدند.
تانکها هم از جادۀ اصلی پیچیدند سمت گورسفید و وارد روستا شدند. صدای زنجیر تانکها، لرزه توی دلمان میانداخت. پیاده و سواره میآمدند؛ سوار بر تانک و جیپ و ماشینهای مختلف. روی جاده هم پر از ماشین
بود. پرچم عراق روی ماشینها و تانکهاشان بود. پرچمشان چند تا ستاره داشت.
انگار با تانکهاشان داشتند از روی قلبمان عبور میکردند. از خودم پرسیدم: «پس نیروهای ما کجاست؟!»
لباسهاشان شبیه لباس ارتشیهای خودمان بود. فقط رنگش کمی فرق داشت. قیافههای سیاهشان و لبخندهای بامعنیشان، دلم را به درد آورده بود. اگر اسلحه داشتم، همهشان را به رگبار میبستم. بچهها خودشان را پشت دامن مادرهاشان قایم کرده بودند و یواشکی سربازها را تماشا میکردند. یکی از سربازها نزدیک آمد.
خودم را جمع و جور کردم و آمادۀ فرار شدم. به کردی پرسید: «از اینجا تا کرمانشاه چقدر راه است؟»
حرفی که زد، از مُردن برایم سختتر بود. انگار مطمئن بود به زودی به کرمانشاه میرسد. اشک توی چشمم جمع شد. داشتم از غصه خفه میشدم. جوابی ندادم. نظامی خندید و با زبان کردی گفت: «انشاءالله زود به کرمانشاه میرسیم!»
فهمیدم دیگر جای ماندن نیست. باید فرار میکردم و خبر را به خانوادهام در آوهزین میرساندم. نایستادم. اول آرام رفتم و یک کم که دور شدم، بنا کردم به دویدن. تا میتوانستم بهسرعت دویدم سمت آوهزین. تمام راه را دویدم. دامن بلندم دور پایم میپیچید و نمیگذاشت سریع بدوم. بعضی جاها سکندری میخوردم. اما نایستادم. دامنم را جمع کردم و توی علفها میانبر زدم. صدای زنجیر تانکها توی گوشم بود. باید زودتر به مادرم و خواهرها و برادرهایم میرسیدم.
توپ پشت توپ و گلوله پشت گلوله باریدن گرفت. از جلو پیادههاشان میآمدند و از پشت سر سوارهها. مراتع آتش گرفته بودند. آتش توی مزارع زبانه میکشید. به مزرعهای که کنارم بود، نگاه کردم. قسمتی از محصول آتش گرفته بود و میسوخت. دود و آتش، دلم را سوزاند.
صدای نفسنفسهایم، ترس به دلم انداخته بود. همهاش فکر میکردم یک سرباز عراقی پشت سرم است و دارد دنبالم میکند. قدم به قدم برمیگشتم و پشت سر را نگاه میکردم. راهی که همیشه در ده دقیقه میرفتم، انگار پایانی نداشت. جادۀ خاکی، طولانی و طولانیتر شده بود. توی راه، به سیما و لیلا فکر میکردم. وای اگر سربازهای دشمن به آنها دست درازی میکردند. باید میرسیدم و نجاتشان میدادم.
به خانۀ پدرم که رسیدم، دیدم مادرم مشغول نان پختن است. توی خانه، پر بود از بوی عدسی. فریاد کشیدم: «دالگه... باید فرار کنیم. عراقیها توی ده هستند.»
پدرم از توی اتاق بیرون آمد و با تعجب به من خیره شد. مادرم بلند شد و با ناباوری پرسید: «راست میگویی؟ کجا؟ کی؟»
گفتم: «عجله کن، زود باشید. باید برویم سمت کوه. الآن به آوهزین میرسند. سربازهاشان توی گورسفید هستند. باید فرار کنیم.»
مادرم این دست و آن دست میکرد. گفت: «شما بروید. بچهها را بردار و برو. من نمیآیم.»
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
32.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 فیلم سینمایی بچه های آسمان
🇮🇷 قسمت سوم ( آخر )
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
پنج شنبه که می شود
ثانیه هایمان سخت بوی دلتنگی می دهد
و عده ای از عزیزانمان
آن طرف
چشم به راه هدیه ای تا آرام بگیرند
با فاتحه و صلواتی هوایشان را داشته باشیم
شب به خیر❤️
جمعه ی خوبی داشته باشید
🍃
به نام نامت
و با توکل به اسم اعظمت
میگشائیم دفتر امروز را
باشد که در پایان روز
مهر تائید بندگی زینت بخش
دفترمان باشد
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
23.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
°• دل پر زخم زمین گفته کسی می آید...
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
🌱
تو برای ادامه مسیر زندگی ات
تنها دو راه داری
یا در میان پیچ و خم های زندگی و طوفان مشکلات استوار بایستی و حال خوبت را بسازی
یا آرام بنشینی و ویران شدن کاخ رویاهایت را به جان بخری.
و به یاد خاطرات سوخته آینده ات را به آتش بکشی.
هنگامی که در گذشته غلت می زنی هیچ گاه نمی توانی زندگی واقعی را لمس کنی چرا که تا بخواهی وقایع دیروز را مرور کنی امروزی را از دست می دهی که زندگی اش نکرده ای !
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_نهم
وارد مسجد مي شود، انبوه جمعيت ، چادرها رنگ و وارنگ
سرش را پايين مي اندازد، و به دنبال حاج خانم كه دست امين را در دست دارد به راه مي افتد
زني ميان سال و فربه كه مقنعه اي همرنگ چادرنمازش به سر داشت جايي در كنارخود براي آن دو باز مي كند
حاج خانم كنار زن مي نشيند.
زن در سخن پيش دستي مي كند:
- عروسته ؟
حاج خانم آه كوتاهي مي كشد:
- آره سلطنت خانم ، ليلاست زن حسين شهيدم ...
سلطنت سر از تأسف تكان مي دهد، چشم در چشم ليلا مي دوزد و به مهرباني مي گويد:
- خدا به تو و حاج خانم صبر بده ... پيش خدا خيلي اجر دارين
سپس دست بر دست ديگرش گذاشته و حسرت بار ادامه مي دهد:
- هِي هِي هِي ! حسين گل بود... تقدير هم گل بر چينه
ليلا سجاده اش را مرتب مي كند و تسبيح زيتوني رنگ را پيرامون مهر قرارمي دهد
سنگيني نگاه هايي رااحساس مي كند كه گاه و بيگاه از صفهاي جلو به اودوخته مي شود
عده اي هم درگوشي پچ پچ مي كنند. نگاه ترحم آميز آن ها رامي بيند
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهلم
ليلا سرش را پايين مي اندازد و چادر را بر سر جابه جا مي كند، از اين نگاه ها بدش مي آيد
نمي خواهد ترحم و تأسف كسي را بر خود و فرزندش ببيند، نداي درونش را مي شنود:
«ليلا! چرا سرتو پايين انداختي ! نگاه مي كنن كه بكنن ، دلشون براي خودشون بسوزه
ليلا! سرتو با افتخار بلند كن ... بگذار تو رو خوب ببينن ... همسر يك شهيد رو...
پس غرورت كجاست ؟ سرتو بالا كن ... با افتخار... بگذار غرورت روببينن ...»
نماز به پايان مي رسد و نمازگزاران متفرق مي شوند
ليلا دست امين رامي گيرد تا از مسجد بيرون برود
در ازدحام زنان صدايي به گوشش مي رسد:
- بيچاره !... چه جوونه !...
حيفش ... حالا تا عمر داره بايد يتيم داري كنه ....!
ليلا با عصبانيت روي به طرف صاحب صدا مي چرخاند
زني را مي بيند،باريك اندام و سبزه رو، با چانه اي گود افتاده
نگاهش روي او متوقف شده ،ابروان در هم فرو مي كند
زن باريك اندام ، لبة چادر را به دندان مي گیرد وبرای فرار از نگاههای خشم آلود در ازدحام جمعیت گم می شود
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
به حیف نون گفتن بفرما شام
گف خونه شام خوردم
اصرار میکنید یه مزه مزه میکنم
بعد یه ساعت صاحبخونه گفت
داداش ایندفعه خونه مزه مزه کن شام
اینجا بخور 😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#_ته_چین_گوشت_و_بادمجون
۳پیمانه برنج آبکش شده رو با مخلوطی از:۲لیوان ماست پرچرب.زعفرون آبشده به اندازه ای که خوشرنگ بشه.۳ق غ گلاب.۲عدد تخم مرغ کامل.مقداری نمک.۳ق غ روغن مایع همه رو با برنج مخلوط کردم .حالا کف قابلمه و دیواره های داخلیش رو چرب کردم یه لایه از این ته چین ریختم روی اون بادمجون حلقه شده و سرخ شده گذاشتم روی بادمجونا گوشت چرخ کرده ریختم و دوباره یه لایه بادمجون چیدم بعدم بقیه ته چین رو اضافه کردم با پشت قاشق کمی فشردش کردم.در قابلمه رو بستم اولش حرارت رو کمی زیاد کردم تا بخار بپیچه داخلش بعد حرارت رو کم کردم تا دم بکشه حدودا نیم ساعته آماده شد.(گوشت چرخ کرده رو با پیاز و روغن و زردچوبه تفت دادم و کمی رب گوجه بهش زدم ).میتونید بجای گوشت چرخ کرده از تیکه های مرغ استفاده کنیدn