به حیف نون گفتن بفرما شام
گف خونه شام خوردم
اصرار میکنید یه مزه مزه میکنم
بعد یه ساعت صاحبخونه گفت
داداش ایندفعه خونه مزه مزه کن شام
اینجا بخور 😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#_ته_چین_گوشت_و_بادمجون
۳پیمانه برنج آبکش شده رو با مخلوطی از:۲لیوان ماست پرچرب.زعفرون آبشده به اندازه ای که خوشرنگ بشه.۳ق غ گلاب.۲عدد تخم مرغ کامل.مقداری نمک.۳ق غ روغن مایع همه رو با برنج مخلوط کردم .حالا کف قابلمه و دیواره های داخلیش رو چرب کردم یه لایه از این ته چین ریختم روی اون بادمجون حلقه شده و سرخ شده گذاشتم روی بادمجونا گوشت چرخ کرده ریختم و دوباره یه لایه بادمجون چیدم بعدم بقیه ته چین رو اضافه کردم با پشت قاشق کمی فشردش کردم.در قابلمه رو بستم اولش حرارت رو کمی زیاد کردم تا بخار بپیچه داخلش بعد حرارت رو کم کردم تا دم بکشه حدودا نیم ساعته آماده شد.(گوشت چرخ کرده رو با پیاز و روغن و زردچوبه تفت دادم و کمی رب گوجه بهش زدم ).میتونید بجای گوشت چرخ کرده از تیکه های مرغ استفاده کنیدn
عید قربان تمام شده بیام بیرون ؟ 😂😂😂
🕊🌷🕊
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت بیست و نهم🌸
فریاد زدم: «اگر بمانی، کشته میشوی. تو نیایی، ما هم نمیرویم.»
وقتی دید حسابی عصبانی هستم و چارهای ندارد، پا شد. کمی به دور و برش نگاه کرد. بعد ظرف غذایش را از روی آتش برداشت و گوشهای گذاشت. دست بچهها را گرفت و راه افتاد: «برویم فرنگ، اما با دست خالی؟ چیزی برنداریم؟»
جای ماندن نبود. گفتم: «برمیگردیم. ارتش ما آنها را عقب میزند. نگران نباش.»
از در خانه بیرون میآمدیم که یکدفعه دایی بزرگم احمد حیدرپور را دیدم. با ماشین، تازه رسیده بود. ماشینش، پر بود از وسایل و خوراکی که برای مراسم فاتحهخوانی داییام آورده بود. قرار بود توی آوهزین فاتحه بگیریم. هراسان گفتم: «خالو، باید فرار کنیم. دشمن توی خانۀ ماست. خانه خراب شدیم. چه فاتحهای؟ چه مراسمی؟ دشمن خانهمان را گرفت. باید برای خودمان مراسم بگیریم!»
همین جور یکبند حرف میزدم و مینالیدم. خالویم توی راه عراقیها را دیده بود و خبر داشت. چشمهایش سرخ شده بود. به وسایل اشاره کرد و گفت: «اول اینها را قایم کنیم، بعد برویم.»
با کمک مادرم، همۀ آنها را توی خانه قایم کردیم و رویشان را با چوب و پارچه پوشاندیم که به غارت نرود. بچهها که نگرانی ما را میدیدند، گریه میکردند.
علیمردان هم سر رسید و با با پدر و مادر، داییاحمد و بچهها، با عجله و بدون اینکه چیزی برداریم، به طرف کوه آوهزین و چغالوند فرار کردیم. هر طرف سر میچرخاندی، زن و بچه و پیر و جوان را میدیدی که به سمت کوه فرار میکنند.
اولین تپه را که پشت سر گذاشتیم، کمی خیالم راحت شد. اما باید چند تپه دورتر میرفتیم. فریاد زدم: «خدایا، حق ما را بگیر!»
خواهرهای کوچکم لیلا و سیما، گریه میکردند. سرشان داد زدم و گفتم: «آرام باشید. هیچ اتفاقی نمیافتد. نترسید، من همراهتان هستم.»
بعد دست خواهر و برادرهایم جبار و ستار و سیما و لیلا را گرفتم و با هم شروع کردیم به دویدن. لیلا دوازده ساله بود؛ جمعه سیزده ساله، سیما و جبار پنج ساله و ستار ده ساله.
جوانهای روستا توی آوهزین مانده بودند. از دور آنها را میشد دید که این طرف و آن طرف میدوند و مردم را با زور به سمت کوهها میفرستند. از همان راه فریاد زدم: «بیایید.»
آنها هم از همانجا فریاد میکشیدند و اشاره میکردند که فرار کنیم. میخواستند ماها زودتر دور شویم.
تانکها داشتند از سمت دشت به روستا نزدیک میشدند. دهها سرباز، کنار تانکها حرکت میکردند. دشت پر از نظامیهای صدام شده بود. صدای تانک و توپ و خمپاره، گوش را کر میکرد.
تنها چیزی که با خودم برداشته بودم، چاقو بود. یک لحظه که ماندیم تا نفس چاق کنیم، از همان راه، سربازها را دیدم که وارد آوهزین شدند. با زور وارد خانهها میشدند و سر کسانی که مانده بودند، فریاد میکشیدند. سعی داشتند مردم را توی خانهها حبس کنند. نمیگذاشتند کسی بیرون بیاید. مرتب به مردم توپ و تشر میزدند.
مادرم از روی تپه، با وحشت به سربازها نگاه میکرد. بعد رو برگرداند طرفم و با لرزشی که توی صدایش بود، گفت: «دالگه، دخترم، چقدر نزدیک بودند!»
با ناراحتی گفتم: «وقتی میگویم فرار کنیم، فکر میکنی دروغ میگویم؟»
وقتی فهمید عراقیها چقدر نزدیکاند، از ترس زبانش به لکنت افتاده بود. تا آن وقت باور نکرده بود که آنها اینقدر نزدیک شده باشند.
مردم آوهزین گروه گروه به طرف کوهها میدویدند. بعضیها حتی کفش به پا نداشتند. به راهمان ادامه دادیم. تا کوه، یکنفس دویدیم و وقتی رسیدیم، پشت سنگها نشستیم تا نفس تازه کنیم.
از دور به ده نگاه کردم. نظامیها، مثل مور و ملخ به دشت مقابل و روستا حمله کرده بودند. همه جا دود بود و آتش.
(پایان فصل چهارم)
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت سیام🌸
فصل پنجم
شب آرامآرام از راه میرسید. همه کنار هم، پشت صخرهها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمیدانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، داییام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آنها هم آرام و قرار نداشتند. میخواستند برگردند ده. عدهای از زنها نگذاشتند. با یک دنیا ترس میگفتند: «اقلکم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقیها تا اینجا جلو بیایند، دستتنها چه کنیم؟»
در دل شب، صدای زنجیر تانکها و انفجار توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. از سمت گیلانغرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب میکردند. آوهزین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه!
توی تاریکی شب، بچهها وحشتزده به آتش گلولهها نگاه میکردند و میلرزیدند. زنهای روستا، کمکم یک جا جمع شدیم. کنار هم نشسته بودیم که یکی از زنها گریهکنان گفت: «این چه بلایی بود سرمان آمد؟ چه گناهی کردهایم که باید تقاصش را پس بدهیم؟»
با ناراحتی برگشتم طرفش و گفتم: «این حرفها چیه؟ مگر قرار است گناهی کرده باشیم؟ یک خدانشناس به ما حمله کرده. جنگ است، جنگ. باید مقاومت کنیم تا پیروز بشویم.»
زن، با دستمال روی سرش، اشکهایش را پاک کرد و گفت: «با دست خالی؟ با این همه توپ و تانک که دارند، کی میتوانیم جلوشان را بگیریم؟»
به زنها که نگاه کردم، دیدم همهشان ناامید و ناراحتاند. آخر شب، مردها طاقتشان تمام شد. بلند شدند و گفتند: «ما میرویم!»
زنها هول کردند. چند تاشان داد و بیداد کردند و گفتند «نروید؛ شما بروید، ما چه کار کنیم؟»
مردها تصمیمشان را گرفته بودند. فقط پیرمردها ماندند و بقیه راه افتادند. وقت رفتن، داییاحمد دست روی شانهام گذاشت و گفت: «فرنگیس، تو غیرت مردها را داری. حواست به بقیه باشد.»
دلم لرزید. داییاحمد و علیمردان و بقیه، خداحافظی مختصری کردند و با هم رفتند پایین.
تا نزدیک صبح، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانکها و سربازها رو به گورسفید برمیگردند. همهاش از خودمان میپرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت، داییحشمت را دیدم که از تپههای سمت گیلانغرب بالا میآید. وقتی رسید، در حالی که نفسنفس میزد، دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. داییحشمت وقتی قیافههای منتظر ما را دید، خندید و گفت: «مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلانغرب بشوند. اِهکی، عراق گفته بود میخواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مرده باشیم. فعلاً که توی گورسفید فلج شدهاند.»
یکی با تعجب پرسید: «چطور؟ چطوری عراقیها را عقب زدند؟»
دایی با حوصلۀ تمام نشست روی یک تختهسنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: «با ماشته و دستمال!»
همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: «با ماشته؟!»
اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: «جاتان خالی. مردم گیلانغرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقیها را زنها با روسریهاشان عقب راندند.»
با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور میشود؟»
دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد: «اول گونیهایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زنها رفتند و از خانههاشان، هر چی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسریهای پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقیها برگشت. تمام زمینهای کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانکها و ماشینهاشان که میآمدند از زمینهای کشاورزی رد شوند، در گل میماندند.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 اعلام برندگان این ماه از مسابقات تیر ماه مه گلی
❤️ ❤️
❤️❤️ ❤️ ❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
سر کار خانم مهسا علیزاده
سرکار خانم درسا جعفری فام
جناب اقای سهیل شکری
📌لطفا جهت اخذ هدیه تان تا ۲۴ ساعت اینده ب ایدی زیر مراجعه کنید👇
@mariamm313
🎁
👏
🎁
👏
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#تست هوش
قوری A میتواند 32 فنجان چای در خود جای دهد، قوری B چند فنجای چای را میتواند در خود جای دهد؟ 🤔
. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🌹دوستانی که مایلند در مسابقه شرکت نمایند پاسخ را تا فردا شب به ایدی زیر ارسال نمایند👇👇
@mariamm313