هدایت شده از Galayol
ظرفیت تعداد فنجان چای که در هر قوری هست به ارتفاع سر خروجی دهانه قوری بستگی دارد.سطح چای داخل قوری از لبهی دهانه قوری نباید بالاتر باشد.اگر بیشتر شود، چای داخل قوری لبریز شده و بیرون ریخته میشود.
در این تصویر بصورت بصری شواهد نشان میدهد که ارتفاع دهانه قوری B تقریبا نصف دهانه قوری A هست. بنابراین گنجایش قوری B نصف هست یعنی 16 فنجای چای هست.
هدایت شده از 𝚝𝚊𝚑𝚊🕊
سلام
۱۶فنجان
نصف ظرفیت قوریA
ارتفاع دهانه قوریBکمتر از A است
ظرفیت تعداد فنجان چای که در هر قوری هست به ارتفاع سر خروجی دهانه قوری بستگی دارد.سطح چای داخل قوری از لبهی دهانه قوری نباید بالاتر باشد.اگر بیشتر شود، چای داخل قوری لبریز شده و بیرون ریخته میشود.
در این تصویر بصورت بصری شواهد نشان میدهد که ارتفاع دهانه قوری B تقریبا نصف دهانه قوری A هست. بنابراین گنجایش قوری B نصف هست یعنی 16 فنجای چای هست.
#پاسخ تست هوش : 16
همانطور که میبینید خروجی قوری B پایین تر از قوری A قرار دارد و گنجایش آن به اندازه یک دوم قوری A ست
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸یک شب زیبــا
🍓با لحظاتی شیرین
🌸همچون عـسل
🍓و قلبی شــاد
🌸و سرشار از امید
🍓در کنار عزیزانتان
🌸گوارای وجودتان باد
شبتون دل انگیز
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾🌸🕊﷽🕊🌸✾••┈•
خدایا...
تورا سپاس که زیبایی های آفرینش را،
برای ما برگزیدی و
مواهب پاک خود را،
به سویمان راون داشتی...
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
••●❥🌷✧🌷❥●••
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#تندرستی
در هنگام گرما
🍈از طالبی که سرشار ازویتامینAاست واز عطش می کاهداستفاده کنید.
🔻سایر خواص:
🔹بهبودهضم
🔹سلامت قلب
🔹درمان آرتروز
🔹جلوگیری ازسرطان
🔹تقویت سیستم ایمنی
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
🌱
دنیا به آخر نرسیده...
فقط دیروز نتوانستی به آنچه که میخواستی برسی
هنوز فرصت داری...
نگذار با سهلانگاری، امروزت هم رنگِ حسرتِ دیروز را بگیرد بمان هنوز مانده تا امروزت رنگی دیگر به خود بگیرد: رنگِ اُمید، رنگِ تلاش، رنگِ رضایت.
امروز همان روزیست که بعد از شکست دیروز منتظرِ آمدنش بودی تا جبران کنی . تعلل نکن، حرکت کن...
هنوز وقت هست.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_سوم
علي خود را به روي كاناپه مي اندازد، با بي حوصلگي مي گويد:
- ناهار خوردم ... سيرم .زهره با تعجب مي گويد:
- ناهار خوردي ! من با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم تو بياي با هم بخوريم ...
لااقل قبلش يك خبر مي كردي
علي نگاه تندي به زهره مي افكند غرولندكنان مي گويد:
- زهره ، بهت گفتم كه گرفتار بودم ! ناهار هم خوردم
علي بي حوصله از جاي بلند مي شود.
به اتاق بچه ها رفته ، در را محكم مي بندد
اشك در چشمان زهره جمع مي شود. به در بسته چشم مي دوزد و زير لب مي گويد:
- من كه حرف بدي نزدم اين طور جوش آوردي ، يك دفعه بگو حوصله توندارم
به آشپزخانه مي رود، پشت ميز مي نشيند و سرش را ميان دست مي فشرد:
«در و همسايه و فك و فاميل به سرش قسم مي خورن ، خوش و بشش تو بيرونه...
اخم وتخمش تو خونه...اونا چي مي فهمن كه ... تو خونه چه شمر ذي الجوشنيه
يكي مثل حسين گُل بايد بره زير خاك ،
يكي مثل اين برج زهرماري ... عرصه رو به زن و بچه هاش تنگ كنه ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_چهارم
مردم ظاهر مونو مي بينن و فكر مي كنند من چقدرخوشبختم ... از دلم كه خبر ندارن »
قطرات اشك روي ميز مي چكد.
با دست اشك ها را روي ميز مي مالد
از جا بلند مي شود،از پنجره آشپزخانه بيرون را نگاه مي كند،دلش مي گيرد
از اين كه ديگر حسين نيست كه درد دل و شِكوِه و گلايه اش را پيش او بكند
وحسين با مهرباني و دلسوزي او را دلداري دهد
صداي حسين در گوشش مي پيچد:
- علي ! خدا رو خوش نمي ياد، اين قدر زهره رو اذيت كني
- چيه ! باز زهره اومده چوقوليمو پيش تو كرده
- آخه داداشم ! يك كمي به فكر زهره باش ... هر چه باشه همسرته ... مادربچه هاته
- حرف ها مي زني حسين !
ديگه مي خواي خودم رو به سيخ سرخ بكشم تا خانم راضي بشه ...
مگه خونة باباش كه بود حلواي تن تناني تو دهنش مي گذاشتن ...
خودت مي دوني كه از صبح سحر تا بوق سگ دارم براي اون و بچه ها جون مي كَنم
- علي جان ! اين ها رو قبول دارم ولي زندگي كه فقط خورد و خوراك و پوشاك نيست ...
زن محبت مي خواد... توجه مي خواد... زن مثل گل نازكه ... دلش ازشيشه ست
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
من وقتی دارم با یکی تصویری حرف میزنم و اصلا نمیفهمم چی میگه چون دارم خودمو نگاه میکنم😐😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
روز شمار غدیر.
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت سی و سوم🌸
روی دیوارها دست کشیدم و با خودم گفتم: «شما را پس میگیریم. نمیگذارم خانۀ ما دست عراقیها باقی بماند.»
پدرم از جلو و من پشت سرش راه افتادم. میخواستم از در حیاط خارج شوم که چشمم به تبر گوشۀ حیاط افتاد. همان تبری بود که به قهرمان کمک کردم تا بسازد. با خودم گفتم خوب است تبر را بردارم تا توی کوه، چیلی بکنم و آتش درست کنیم. به پدرم اشاره کردم بایستد. به طرف تبر دویدم و آن را هم روی دوش انداختم. نمیخواستم پدرم بارِ سنگین بردارد. آرامآرام و خمیده راه افتادیم. از خانه که دور شدیم، برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. خبری نبود. صدای چند تا گوسفند از توی خانهها میآمد. نایستادیم. از سرازیری روستا به طرف چشمه به راه افتادیم. باید از میان چشمه میگذشتیم و بعد به طرف کوهها میرفتیم.
نزدیک چشمه بودیم که یکدفعه دو تایی خشکمان زد. پدرم راستیراستی که زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشمهای من خیره شد. انگار میخواست بداند باید چه کار کند. دو تا عراقی، کنار چشمه ایستاده بودند و میخواستند آب بخورند. یکی از آنها، آن طرف چشمه و آن یکی، این طرف چشمه بود. یکیشان، تفنگش را روی شانه انداخته بود. پابرهنه بود. پوتین و قطار فشنگش را به نوک تفنگش گیر داده بود. هر دو تا هیکلی بودند.
حواس هیچ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه میکرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم، اشاره کردم ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت. توی یک لحظه، تمام زندگیام جلوی چشمم آمد. اگر دیر میجنبیدیم، به دستشان میافتادیم و کارمان تمام بود.
به خودم گفتم: «فرنگیس، مرد باش. الآن وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.»
پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ رو دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسۀ غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان.
سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقتهایی که با تبر چیلی میشکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه.
با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمیکرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.
چشمم به سنگهای کنار چشمه افتاد. تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر میشدم. اگر به دستشان میافتادم کارم تمام بود. یک لحظه یاد حرفهای پدرم افتادم: «تو هاو پشتمی.»
سرباز عراقی، هولهولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش بیرون زد. دستش را به طرف سرش برد و از درد فریاد کشید. بیمعطلی بر سرش فریاد زدم و دویدم. فقط نعره میزدم و جیغ میکشیدم. نعرهام توی دشت و تپههای آوهزین پیچیده بود.
مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خونآلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود.
پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد: «چه کار میکنی؟ ولشان کن، فرنگیس.»
سرباز اول توی آب افتاده بود و سرباز دوم روبهرویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازۀ دست من بزرگ نبود. طوری دستهایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. یک لحظه از درد ناله کرد و فریاد کشید: «امان... امان.»
مچش را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان مچش را میشکنم. سرباز بیچاره، از اینکه من آنقدر زور داشتم، تعجب کرده بود. میلرزید. من هم میلرزیدم! ترسیده بودم، اما تلاش میکردم مچش را ول نکنم. باید میایستادم. یاد داییام و مردهای ده که افتادم، نیرو گرفتم.
پدرم، با دهان باز نگاهم میکرد. دستهای سرباز را که از پشت گرفتم، دیگر هیچ حرکتی نکرد. فقط یکبند مینالید و میگفت: «امان، امان.»
میدانستم امان یعنی اینکه تسلیم شده است. رو به پدرم فریاد زدم: «تفنگها و تبر را بردار»
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت سی و چهارم🌸
پدرم مات مانده بود. انگار روح در بدنش نبود. دوباره فریاد زدم: «باوگه... زود باش.»
کمکم به خودش آمد. تندی دو تا تفنگها را برداشت و با تبر آمد بالاسر سرباز عراقی ایستاد. سرباز مثل گنجشکی که اسیر شده باشد، تکان نمیخورد. خون تمام پیراهنش را قرمز کرده بود. زیر دست و پای دو تاییمان، پر شده بود از خون.
پدرم آمد به کمکم. تکهای از کیسهای که غذا توی آن گذاشته بودیم، کند و دست سرباز را با پارچه محکم بستیم. کارمان که تمام شد، تفنگ را از دست پدرم قاپیدم و رو به سرباز گرفتم. اینجا بود که خیالم راحت شد.
لحظهای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز گفتم: «حرکت کن.»
مرد، گیج و زخمی بود. با وحشت و ترس به جنازۀ همقطارش، که توی چشمه افتاده بود، نگاه میکرد و به لکنت افتاده بود. او را جلو انداختم و محکم گفتم: «حرکت کن. اگر دست از پا خطا کنی، تو را هم میکشم.»
همۀ اینها را به فارسی و کردی میگفتم! مرتب سرش داد میکشیدم. به سختی حرکت کرد و من با تفنگ پشت سرش به راه افتادم. گاهی با نوک تفنگ به پشتش میزدم تا تندتر حرکت کند. پدرم همهاش به من التماس میکرد و میگفت: «فرنگیس، ولش کن! الآن میآیند سراغمان، بیچارهمان میکنند.»
با ناراحتی به پدرم نگاه کردم. چیزی نگفت و پشت سر من به راه افتاد. کیسۀ غذا توی دستش بود. اولِ راه، دور و بر را میپاییدیم و حواسم بود که سربازهای دیگر سر راهمان کمین نکرده باشند.
سرباز اسیر را به سمت کوه بردیم. مردی سبزه و بلندقد و لاغراندام بود. مرتب به عربی چیزهایی میگفت که چیزی ازش سر در نمیآوردم. ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود که دارد التماس میکند. وقتی یاد کشتهشدگانمان میافتادم، دلم میخواست با دو تا دستهای خودم خفهاش کنم. اما از قدیم شنیده بودم که نباید با اسیر بدرفتاری کرد.
وقتی به کوه نزدیک شدیم، زنها و مردها و بچهها بلند شدند و ما را نگاه کردند. تعجب کرده بودند. بچهها بنا کردند به جیغ کشیدن و دویدن به سمت ما. مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی را جلو انداختهام و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلندبلند گفت: «برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایۀ دردسر است. دنبالش
میآیند. ما را بمباران میکنند. همهمان را میکشند. بیچاره شدیم، بدبخت شدیم...»
همه ترسیده بودند و سرزنشم میکردند. خواهر کوچکترم لیلا گفت: «فرنگیس، چه کارش کردی؟ چرا زدی توی سرش؟ چرا این بلا را سرش آوردی؟ ولش کن، بگذار برود.»
وقتی رفتار دیگران را دیدم، ناراحت شدم. عدهای ترسیده بودند و عدۀ دیگری دلشان برای سرباز اسیر میسوخت. با ناراحتی گفتم: «دلتان برای اینها میسوزد؟ رحمتان میآید؟ باید تکهتکهشان کنیم. همینها بودند که مردهای ما را کشتند. همینها ما را آواره کردند.»
زنعمویی داشتم که رو به مردم کرد و گفت: «خدا را شکر. چرا میترسید؟ فرنگیس کار خوبی کرده. از چه میترسید؟ به جای اینکه فرنگیس را روی سر بگیرید، این حرفها را به او میزنید؟ بس کنید. ببندید دهنتان را.»
پدرم، که هنوز ناراحت بود، رو به زنعمویم گفت: «چه میگویی تو؟ ما گناهبار شدهایم. فقط این نیست که! فرنگیس یک نفر را هم کشته. بدبخت شدیم رفت! جنازهاش توی چشمه افتاده.»
هر چه پدر و مادرم گفتند، اهمیت ندادم. از ناراحتی داشتم منفجر میشدم. با عصبانیت گفتم: «به خدا اگر بتوانم، همهشان را میکشم. اینها عزیزان ما را کشتند. اینها ریختهاند توی خانههای ما. همینها ما را بدبخت کردهاند. اگر من اینها را نمیکشتم، میدانید چه بر سر ما میآوردند؟»
همه دور و بر من و سرباز اسیر ایستاده بودند. با فریاد ادامه دادم: «حواستان باشد؛ این اسیر من است. مسئولیتش با خودم است. پس همهتان آرام باشید و نترسید. هر کاری که لازم باشد، انجام میدهم. فهمیدید؟»
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋