#فرنگیس
🌸قسمت چهل و نهم🌸
شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمیخواست توی دل کوه خانه بسازم. هنوز علیمردان خبر نداشت که دوباره حامله هستم. به هیچ کس خبرش را نداده بودم. اگر میفهمیدند، هرگز نمیگذاشتند این کار را بکنم.
لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسریام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. به خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سختتر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق میشوی.»
شروع کردم به کندن سنگها؛ از قسمتی از کوه که میخواستم خانهام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگها را یکییکی کندم. بعضی از سنگها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار میکردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا میآید. نزدیک که رسید، اول کمی نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم.»
خندیدم و گفتم: «تو مجبور نیستی.»
طوری نگاهم کرد که دیگر چیزی نگفتم.
من از بچگی، بچۀ یکدندهای بودم و میتوانستم سخت کار کنم. یاد وقتی افتادم که بچه بودم و توی کوه برای خودم خانۀ کوچکی درست میکردم و به بچهها میگفتم این مال من است. دور خانهام را سنگ میگذاشتم و هر کس میخواست به خانهام بیاید، باید در میزد... توی کوه، همۀ این فکرها به سراغم میآمد. گاهی گریه میکردم و گاهی از فکرهایم خندهام میگرفت.
مردم از پایین کوه نگاه میکردند. زنها جلوی در خانههاشان نشسته بودند تا ببینند روی کوه چه میکنم. حتی دیدم بعضیهاشان لبخند میزنند، اما اهمیت نمیدادم. با خودم فقط دبۀ آب و لیوان برده بودم. هر وقت خسته میشدم، کمی آب میخوردم و دوباره شروع میکردم.
از روی کوه فریاد میزدم: «آهای مردم، حواستان را جمع کنید، سنگ روی سرتان نخورد.»
بعد سنگها را یکییکی قل میدادم پایین. گاهی وقتها حتی یادم میرفت بچهای در شکم دارم و باید مراعات کنم. دربهدری و آوارگی همه چیز را از یادم برده بود.
خانۀ برادرشوهرم رضا پایین کوه بود و راحت میتوانستم خانۀ او را ببینم. وقتی جای خانه آماده شد، با خوشحالی به زمینِ آماده نگاه کردم.
حالا یک زمین خوب داشتم. دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، ممنون که به من یک تکّه زمین دادی؛ زمینی به اندازۀ یک خانۀ کوچک و بچهام را سالم نگه داشتی.»
شب که به خانۀ برادرشوهرم رفتم، دیدم یواشیواش دارند باور میکنند که میتوانم این کار را انجام بدهم. برادرشوهرم باز هم اصرار کرد و گفت: «فرنگیس، الآن مردم به ما حرف میزنند. فکر میکنند تو را از خانه بیرون کردهایم. بیا و همینجا بمان. اینجا که مشکلی نداریم.»
گفتم: «نه، مشکلی نیست، اما این خانه را میسازم. شاید به این زودیها نشد به خانهام در گورسفید برگردم بگذار اقلکم اینجا توی خانۀ خودم باشم.»
برادرشوهرم خندید و گفت: «حالا نقشۀ خانهات چطوری است؟ میخواهی بدهی کدام مهندس نقشهاش را بکشد!»
خندیدم و گفتم: «خودم نقشهاش را کشیدهام. یک اتاق دارد و یک دستشویی کوچک کنار کوه.»
صبح زود رفتم و از داخل شهر سیمان و ماسه خریدم. میدانستم خانهام را چطوری بسازم. گفتم یک ماشین ماسه آوردند و شروع کردم به ساختن. مثل کارگرهای مرد کار میکردم. حتی چند تا مرد هم به پایم نمیرسیدند. تصمیم
گرفتم اول یک اتاق بسازم. علیمردان کمکم باورم کرده بود و به کمکم آمد. سنگها را روی هم میچیدیم و بالا میبردیم. مردم کنار کوه نشسته بودند و ما را تماشا میکردند. دیوار را که بالا آوردیم، اتاق کمکم شکل گرفت. یک اتاق که حالا میخواست خانهام باشد. یک اتاق حدود نه متری بود؛ یک سرپناه. حالا باید چوب برای سقفش فراهم میکردم.
برادرشوهرم رضا صبح زود چند تکه چوب آورد. با کمک آنها، چوبها را روی سقف اتاق چیدیم. اشک از چشمم میریخت. نایلونی را هم به در و پنجرهای که گذاشته بودم، زدم.
کنار اتاق ایستادم و از خوشحالی گریه کردم. به اتاق که نگاه کردم، خستگیام در رفت. از پایین کوه، همعروسم کشور و برادرشوهرم رضا برایم دست تکان میدادند.
به خانۀ برادرشوهرم رفتم و وسایل کمی را که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانۀ خودم. خانهام ساخته شد.»
برادرشوهرم و زنش، در حالی که میخندیدند، همراهم آمدند. هنوز هم از دیدن این اتاق روی کوه تعجب میکردند. با خنده بهشان گفتم: «فرنگیس است، شوخی نیست!»
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت پنجاهم🌸
همعروسم کشور مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: «این هم سوغات و هدیه برای خانۀ جدیدت. منزل مبارک!»
وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم، هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادرشوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟»
گفتم: «فانوس. فردا فانوس میخریم.»
شب بعد فانوسی خریدم و روشن کردم و توی اتاق گذاشتم. همعروسم و برادرشوهرم گفتند: «فرنگیس، نمیترسی؟ با یک فانوس؟!»
خندیدم و گفتم: «نه، خدا هست.»
یک زیلو داشتم، یک قابلمه، یک چراغ علاءالدین، فانوس و چند تکه ظرف. وسایلم همینها بود. خیلی کم بود، اما دلم خوش بود. حالا خانهای از خودم داشتم و مردی که میتوانست به کار برود و کارهایی که باید انجام میدادم.
مردم هر روز میآمدند بالای کوه تا خانهام را ببینند. زنها و مردها آفرین میگفتند و تشویقم میکردند. شوهرم هم خوشحال بود. همهاش میگفت: «فرنگیس، واقعاً که فکر خوبی کردی.»
بچههایی که با پدر و مادرهاشان میآمدند، از دیدن خانۀ من توی کوه تعجب میکردند. برایشان جالب بود. وقتی مردم را میدیدم که چطور به خانهام نگاه میکنند، میگفتم: «خدایا شکرت.»
آن بالا، بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبههای آب را دست میگرفتم و از کوه پایین میآمدم. بالا بردن آب مصیبت بود. شبها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمیکردم. زیر نور ماه مینشستیم. فقط شبهایی که خیلی تاریک میشد، فانوس را روشن میکردم.
توی کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود. فامیل میآمدند و بهمان سر میزدند. حتی میهمانی میدادم! خوشحال بودم از اینکه محتاج کسی نیستم. در گرما و سرما توی آن خانه زندگی میکردم. مجبور بودم بروم از خانههای مردم آب بیاورم. چراغ علاءالدین اگر نفت داشت، روشنش میکردم و اگر نداشت، توی سرما مینشستم. اما خدا را شکر میکردم که یک خانه به من داده.
یک روز که روی سنگهای کوه نشسته بودم، به شکمم دستی کشیدم و به فرزندم، که در شکمم بود، گفتم: «تو در خانۀ خودت به دنیا میآیی. تو فرزند کوه میشوی.»
هنوز هم کسی خبر نداشت فرزندی چهار ماهه در شکم دارم. دیگر وقتش بود خبرش را به دیگران هم بدهم. وقتی به همعروسم کشور گفتم میخواهم برای بچهام لباس بدوزم، با ترس و نگرانی گفت: «مطمئنی بچهات زنده است؟! چرا به ما نگفتی؟»
زنها دورهام کردند و گفتند: «چطور بچه را نینداختهای؟!»
خندیدم و گفتم: «خدا بچۀ مرا توی دل کوه حفظ میکند.»
با پولهای کارگری علیمردان، پارچه خریدم و شروع کردم به دوختن. با چرخ خیاطی همعروسم، لباسها را دوختم و اطرافشان را گلدوزی کردم. همعروسم خندید و گفت: «فرنگ، فکر میکردم فقط کارهای مردانه بلدی. نمیدانستم خیاطی و گلدوزیات هم خوب است.»
خندیدم و گفتم: «چه فکر کردی! من حتی وقتی بچه بودم، خودم عروسک خودم را درست کردم.»
بعد به یاد عروسکم دختر افتادم. چقدر دوستش داشتم!
همعروسم پرسید: «حالا فکر میکنی خدا به تو پسر میدهد یا دختر.»
دست از کار کشیدم و گفتم: «هر چه باشد، فرقی نمیکند، اما نذر کردهام خدا بچهام را حفظ کند، گدایی کنم و در راه خدا ببخشم. فکر کنم خدا به من پسر میدهد که باید غلام امام رضا بشود.»
با همان شرایط به زندگیام ادامه میدادم؛ آب آوردن و نفت آوردن و زندگی سخت توی کوه. کارها سخت بود و شکمم هر روز بزرگتر میشد، اما دلم گرم بود که این بار فرزندم به سلامتی به دنیا میآید.
یک روز که توی اتاقم نشسته بودم و مشغول درست کردن تشک بچهام بودم، زنی به اسم فاطمه که از دوستانم بود، آمد و با خنده گفت: «خواب خوشگلی دیدهام.» با خنده گفتم: «خب، برایم تعریف کن.» گفت: «فرنگیس، توی خواب به من گفتند به فرنگیس بگو خدا به تو پسری خواهد داد و اسمش را رحمان بگذار»
دست از کار کشیدم و به فاطمه نگاه کردم. میخندید و نگاهم میکرد. گفتم: «چشم فاطمه. اگر خوابت درست باشد و خدا به من پسری بدهد، حتماً اسمش را رحمان میگذارم.»
به یاد نذری که کرده بودم افتادم. با خودم گفتم: «به امید خدا، نذرم را هم بجا میآورم.»
هواپیماهای عراقی گاهی وقتها اسلامآباد را بمباران میکردند. به محض اینکه هواپیماها میآمدند، زیر تختهسنگی پناه میگرفتم و وقتی میرفتند، به اتاقم برمیگشتم
یک روز شوهرم با شادی به خانه آمد و گفت: «توی شهرداری کار ثابت پیدا کردهام.»
با خوشحالی گفتم: «خدا را شکر. انگار پاقدم بچهمان مبارک است. حالا، هم خانه داریم، هم کار تو درست شد و هم خدا به ما یک بچۀ خوب و سالم خواهد داد»
شب بود. زودتر از همیشه دراز کشیدم. چشمم به سقف بود و خوابم نمیبرد. دلدرد داشتم و میدانستم بچهام میخواهد به دنیا بیاید.اما صبر کردم
🌐 مراسم تنفیذ حکم سیزدهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران امروز با حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی و جمعی از مسئولان و کارگزاران نظام در حسینیه امام خمینی (رحمهالله) برگزار میشود. 🇮🇷🍃
🔻این مراسم از ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه بصورت زنده از شبکه خبر پخش می شود.
🔻در این برنامه وزیر کشور گزارشی از روند برگزاری انتخابات ۱۴۰۰ ارائه میکند و پس از قرائت متن حکم تنفیذ رئیس جمهور منتخب و ایراد سخن توسط حجتالاسلام والمسلمین دکتر رئیسی، رهبر انقلاب سخنرانی خواهند کرد.
#روز_شمار
#حکم_تنفیذ
#دکتر_رئیسی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_یڪم
مثل باباشه ... شكل باباش ...
الان هم پيش عموشه ، سر قبر حاج خانم
مادر حميد آهي مي كشد:
- خدا رحمتش كنه ... باقي عمر شما و پسرتون باشه
و نگاهش به سوي عكس حسين كشيده مي شود
خاطره اي از محمود برايش زنده مي شود:
- محمود شهيدم ... بي سيم چي آقا حسين بود
خيلي به او نزديك بود مي گفت :
تا اون لحظه اي كه آقا حسين شهيد مي شه
قدم به قدم همراهش بوده
محمود وآقا حسين و يكي ديگه از بچه ها مخفيانه با قايق
خودشونو به جزيره مي رسونن
تا محل دشمن رو شناسايي كنن
موقع برگشتن دشمن متوجه آنها مي شه
وباراني از گلوله به طرف آنها شليك مي شه ...
در همين حين اون رزمنده كه همراهشون بوده ، زخمي مي شه ...
آقا حسين كولش مي كنه
و با هزار بدبختي خودشونو به لب آب مي رسونن
مي خوان سوار قايق بشن كه آقا حسين شهيدمي شه
دستاني كوچك دور گردن ليلا حلقه مي شود
و بوسه اي بر گونه اش نقش مي بندد
ليلا دست بر دستان حلقه شدة پسرش مي گذارد
و صورت فرزند رامي بوسد.
علي او را مخاطب مي سازد:
- ليلاخانم !
شما اين جاييد! امين بهانه مي گرفت ...
گفتم حتماً اومدين اين جا
نگاه علي بر مادر حميد و فرهاد مي لغزد
و در آخر به روي حميد متوقف مي ماند
حميد دست پيش مي آورد و به او تسليت مي گويد
علي با تأمل خاصي كه ازآن اكراه مي بارد
دست حميد را مي گيرد و سريع رها مي كند
صورت علي گُر مي گيرد و چشمان از حدقه درآمده اش به روي ليلا مي گردد
ليلا با دستپاچگي آن ها را معرفي مي كند
ولي علي بي اعتنا به سخنان او امين رابغل مي كند و مي گويد:
- خيلي ببخشين . من و ليلا خانم بايد مرخص شيم ...
عجله داريم ... فاميلامنتظرن ... عزت زياد!
و با عجله به راه مي افتد
صورت ليلا از خجالت سرخ مي شود
و داغي آن تابناگوشش بالا مي آيد
مي خواهد حرفي بزند كه علي رو به جانب او برگشته با لحن تندي مي گويد:
- ليلا خانم ! خيلي دير شده ، همه معطل شماييم
ليلا سر از خجالت پايين مي اندازد
و با دستپاچگي از حميد و مادرش خداحافظي مي كند و سريع به راه مي افتد
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_دوم
خشم و عصبانيت تمام وجود ليلا را فرا مي گيرد
قدم هايش را تندتر مي كند تازودتر به علي برسد
وقتي به او نزديك مي شود مي گويد:
- علي آقا، اين چه طرز برخورد بود!
يك تعارف خشك و خالي هم نكردين
- خوش ندارم با غريبه ها صحبتي داشته باشين
چشم هاي ليلا از تعجب گرد مي شود، بريده بريده مي گويد:
- ولي اونها كه غريبه نبودن !
اون آقا استادم بودن با مادرشون وپسرش ، سرمن احترام گذاشتن
و...علي مجال صحبت به ليلا نمي دهد، غيظ آلود مي گويد:
- ولي از نظر من غريبه اند
خوش ندارم زن برادرم با غريبه ها رفت و آمدي داشته باشه ، شيرفهم شد!
ليلا از اين طرز برخورد جا مي خورد، علي را تا به حال آن گونه نديده بود
چهرة غضب آلود علي از منظر نگاهش محو نمي شود
رگ گردن برآمده ، چشم ها سرخ و از حدقه بيرون زده
توپ و تَشَر سخنان علي چون مُهري بر دهان
او را مات و مبهوت بر جاي ميخكوب كرده بود
ناباورانه به علي مي نگرد كه هر لحظه دورتر و دورتر مي شود
***
ليلا كنار خيابان ايستاده ، دردستش پلاستيكي پر از دارو جاي دارد
امين در بغلش به خواب رفته و سر بر شانه اش گذاشته
ماشيني جلوي پايش ترمز مي زند:
- ليلا خانم ! سوار شين ... شمارو تا خونه مي رسونم
ليلا با تعجب به داخل ماشين نگاه مي كند
تا چهرة دعوت كننده را درسايه روشناي غروب ببيند
مرد دست بر در عقب ماشين گذاشته آن را براي ليلاباز مي كند
ليلا از قيافة آراستة مرد كه خط ريش مرتبي دارد او را مي شناسد
سوار ماشين مي شود.
- خانم معصومي ! خدا بد نده ، دكتر بودين ؟
ـ بله ... امين مريض بود... بردمش دكتر
نگاه مرد از آينه جلو به ليلا دوخته مي شود:
- ما رو خبر مي كردين ، پس همسايگي به چه درد مي خوره
ليلا دست بر سر امين مي كشد و با لحن آرامي مي گويد:
- ممنونم ، نمي خواستم مزاحم كسي بشم
- اين حرف ها چيه ! حسين آقا به گردن ما خيلي حق داشتن
من و عّزت خانم هميشه ذكر خيرشو داريم ... خدا رحمتش كنه...
مشگل گشاي محل بود سعي داشت به همه كمك كنه ...
مرد نازنيني بود، خدا رحمتش كنه ...
هنوز كه هنوزه توكوچه پس كوچه هاي محل وجودش احساس مي شه ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
دیشب برق رفت سریع رفتم یه شمع روشن کردم نشستم دو تا سطر کتاب خوندم
همینو در آینده هزار بار میکوبم تو سر بچم که ما با نور شمع درس میخوندیم شما چی 😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ایده های کاربردی 👌
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋