فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای روحانی یادگاری بنویسید
📺ببینید چی مینویسن 😂🔞
#عبرت_آیندگان
#حلالت_نمیکنیم
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
❤️سلام مولاجانم ....
❤️صبحت بخیر مولای من .....
❤️بیا که بی تو همه میدانند...
❤️بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود ...
❤️مولای من آقای من چشم براهیم .....
🌹🍃 #اللہمعجللولیڪالفرج
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
🌐 مراسم تنفیذ حکم سیزدهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران امروز با حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی و جمعی از مسئولان و کارگزاران نظام در حسینیه امام خمینی (رحمهالله) برگزار میشود. 🇮🇷🍃
🔻این مراسم از ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه بصورت زنده از شبکه خبر پخش می شود.
🔻در این برنامه وزیر کشور گزارشی از روند برگزاری انتخابات ۱۴۰۰ ارائه میکند و پس از قرائت متن حکم تنفیذ رئیس جمهور منتخب و ایراد سخن توسط حجتالاسلام والمسلمین دکتر رئیسی، رهبر انقلاب سخنرانی خواهند کرد.
#روز_شمار
#حکم_تنفیذ
#دکتر_رئیسی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_یڪم
مثل باباشه ... شكل باباش ...
الان هم پيش عموشه ، سر قبر حاج خانم
مادر حميد آهي مي كشد:
- خدا رحمتش كنه ... باقي عمر شما و پسرتون باشه
و نگاهش به سوي عكس حسين كشيده مي شود
خاطره اي از محمود برايش زنده مي شود:
- محمود شهيدم ... بي سيم چي آقا حسين بود
خيلي به او نزديك بود مي گفت :
تا اون لحظه اي كه آقا حسين شهيد مي شه
قدم به قدم همراهش بوده
محمود وآقا حسين و يكي ديگه از بچه ها مخفيانه با قايق
خودشونو به جزيره مي رسونن
تا محل دشمن رو شناسايي كنن
موقع برگشتن دشمن متوجه آنها مي شه
وباراني از گلوله به طرف آنها شليك مي شه ...
در همين حين اون رزمنده كه همراهشون بوده ، زخمي مي شه ...
آقا حسين كولش مي كنه
و با هزار بدبختي خودشونو به لب آب مي رسونن
مي خوان سوار قايق بشن كه آقا حسين شهيدمي شه
دستاني كوچك دور گردن ليلا حلقه مي شود
و بوسه اي بر گونه اش نقش مي بندد
ليلا دست بر دستان حلقه شدة پسرش مي گذارد
و صورت فرزند رامي بوسد.
علي او را مخاطب مي سازد:
- ليلاخانم !
شما اين جاييد! امين بهانه مي گرفت ...
گفتم حتماً اومدين اين جا
نگاه علي بر مادر حميد و فرهاد مي لغزد
و در آخر به روي حميد متوقف مي ماند
حميد دست پيش مي آورد و به او تسليت مي گويد
علي با تأمل خاصي كه ازآن اكراه مي بارد
دست حميد را مي گيرد و سريع رها مي كند
صورت علي گُر مي گيرد و چشمان از حدقه درآمده اش به روي ليلا مي گردد
ليلا با دستپاچگي آن ها را معرفي مي كند
ولي علي بي اعتنا به سخنان او امين رابغل مي كند و مي گويد:
- خيلي ببخشين . من و ليلا خانم بايد مرخص شيم ...
عجله داريم ... فاميلامنتظرن ... عزت زياد!
و با عجله به راه مي افتد
صورت ليلا از خجالت سرخ مي شود
و داغي آن تابناگوشش بالا مي آيد
مي خواهد حرفي بزند كه علي رو به جانب او برگشته با لحن تندي مي گويد:
- ليلا خانم ! خيلي دير شده ، همه معطل شماييم
ليلا سر از خجالت پايين مي اندازد
و با دستپاچگي از حميد و مادرش خداحافظي مي كند و سريع به راه مي افتد
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_دوم
خشم و عصبانيت تمام وجود ليلا را فرا مي گيرد
قدم هايش را تندتر مي كند تازودتر به علي برسد
وقتي به او نزديك مي شود مي گويد:
- علي آقا، اين چه طرز برخورد بود!
يك تعارف خشك و خالي هم نكردين
- خوش ندارم با غريبه ها صحبتي داشته باشين
چشم هاي ليلا از تعجب گرد مي شود، بريده بريده مي گويد:
- ولي اونها كه غريبه نبودن !
اون آقا استادم بودن با مادرشون وپسرش ، سرمن احترام گذاشتن
و...علي مجال صحبت به ليلا نمي دهد، غيظ آلود مي گويد:
- ولي از نظر من غريبه اند
خوش ندارم زن برادرم با غريبه ها رفت و آمدي داشته باشه ، شيرفهم شد!
ليلا از اين طرز برخورد جا مي خورد، علي را تا به حال آن گونه نديده بود
چهرة غضب آلود علي از منظر نگاهش محو نمي شود
رگ گردن برآمده ، چشم ها سرخ و از حدقه بيرون زده
توپ و تَشَر سخنان علي چون مُهري بر دهان
او را مات و مبهوت بر جاي ميخكوب كرده بود
ناباورانه به علي مي نگرد كه هر لحظه دورتر و دورتر مي شود
***
ليلا كنار خيابان ايستاده ، دردستش پلاستيكي پر از دارو جاي دارد
امين در بغلش به خواب رفته و سر بر شانه اش گذاشته
ماشيني جلوي پايش ترمز مي زند:
- ليلا خانم ! سوار شين ... شمارو تا خونه مي رسونم
ليلا با تعجب به داخل ماشين نگاه مي كند
تا چهرة دعوت كننده را درسايه روشناي غروب ببيند
مرد دست بر در عقب ماشين گذاشته آن را براي ليلاباز مي كند
ليلا از قيافة آراستة مرد كه خط ريش مرتبي دارد او را مي شناسد
سوار ماشين مي شود.
- خانم معصومي ! خدا بد نده ، دكتر بودين ؟
ـ بله ... امين مريض بود... بردمش دكتر
نگاه مرد از آينه جلو به ليلا دوخته مي شود:
- ما رو خبر مي كردين ، پس همسايگي به چه درد مي خوره
ليلا دست بر سر امين مي كشد و با لحن آرامي مي گويد:
- ممنونم ، نمي خواستم مزاحم كسي بشم
- اين حرف ها چيه ! حسين آقا به گردن ما خيلي حق داشتن
من و عّزت خانم هميشه ذكر خيرشو داريم ... خدا رحمتش كنه...
مشگل گشاي محل بود سعي داشت به همه كمك كنه ...
مرد نازنيني بود، خدا رحمتش كنه ...
هنوز كه هنوزه توكوچه پس كوچه هاي محل وجودش احساس مي شه ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
دیشب برق رفت سریع رفتم یه شمع روشن کردم نشستم دو تا سطر کتاب خوندم
همینو در آینده هزار بار میکوبم تو سر بچم که ما با نور شمع درس میخوندیم شما چی 😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#ایام_و_اوقات_فصول_و_ماهها_و_زمین_و_آسمان_در_قرآن
📌 از سپیده دم در قرآن کجا یاد شده است ؟
در ۶ آیه در سوره های بقره، فجر، اسرا،
قدر و...
📌 از روز جمعه در قرآن کجا یاد شده است ؟
در آیه ۹ سوره جمعه
📌 از شنبه در قران کجا یاد شده است ؟
در آیه ۶۵ سوره بقره و همچنین در سوره های نسا، اعراف، نحل و...
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ایده های کاربردی 👌
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#فرنگیس
قسمت پنجاه و یکم🌸
با خودم گفتم بگذار نزدیک زایمانم بشود، بعد علیمردان را خبر کنم.
نیمهشب بود که درد زایمان به سراغم آمد. درد امانم را بریده بود. علیمردان را بیدار کردم و گفتم: «برو ماما را خبر کن. وقتش است.»
شوهرم ساعتش را نگاه کرد و گفت: «ساعت چهار صبح است. مواظب خودت باش. الآن برمیگردم.»
با عجله رفت و زن پسرعمویم توران ناصری و خدابیامرز مادرش را آورد. یک زن دیگر هم همراهشان بود. نمیدانم چطوری توی تاریکی از کوه آمده بودند بالا. نفسنفسزنان و با عجله وارد شدند که گفتم: «هول نکنید. من خوبم. لباس بچه آنجاست. آب گرم روی چراغ است. تیغ هم اینجاست، توی دستم.»
سه زن با تعجب به من نگاه کردند. مادر توران در حالی که داشت خودش را آماده میکرد، گفت: «نکند میخواستی خودت تنهایی بچهات را دنیا بیاوری؟!» گفتم: «اگر لازم بود، این کار را هم میکردم!»
نزدیک صبح بچهام به دنیا آمد. وقتی صدای قشنگش توی اتاق پیچید، گریه کردم. بچهام صحیح و سالم، در دل کوه، در اتاقی که متعلق به خودمان بود، به دنیا آمد. پسر گلم رحمان به دنیا آمد... .
نشستم و نگاهش کردم. وقتی او را بغلم دادند، انگار دنیا را بهم دادند. همۀ سختیهای زندگی را از یاد بردم. لباسهایی که برایش دوخته بودم، تنش کردند. بعد هم چشمهایش را سرمه کشیدند و صورتش را خمیر انداختند.
صبح بود و رحمان مثل پنجۀ آفتاب میدرخشید. شوهرم با خوشحالی بغلش کرد و گفت: «مبارک است.»
فاطمه، اول صبح که آمد و بچه را توی بغل من دید، خندید و پرسید: «خودش است، رحمان؟» گفتم: «آره، رحمان است!»
خوشحال شد و صورتم را بوسید.
فردای آن روز، همه سر خانه و زندگی خود رفتند و خودم همۀ کارها را انجام میدادم. بچه را حمام میکردم، صورتش را خمیر میانداختم و سرمه به چشمهایش میکشیدم تا چشمهایش بزرگ و پرنور باشد. دیگر توی اتاقم در دل کوه تنها نبودم. رحمان با من بود! توی گوشش میگفتم: «رحمان، تو بچۀ کوهی. بچۀ جنگی. رحمانم، توی کوه و در زمان جنگ، سختی میکشیم، اما تو زنده میمانی و پسری قوی خواهی شد.»
روزها بغلش میکردم، میبردم بیرون اتاق و روی سنگها مینشستم. چشم رحمان رو به آسمان بود. بلندش میکردم تا کوه را خوب ببیند. اتاقمان را خوب ببیند و بداند توی کوه و زمین خدا به دنیا آمده است. از خدا میخواستم پسرم قوی و سالم باشد.
زنهای فامیل روزها میآمدند و به من سر میزدند و کمک میکردند. خوشحال بودم و هر شب برای رحمان لالایی میخواندم. او را روی پاهایم میگذاشتم و تکانش میدادم. ستارهها را نشانش میدادم تا یادش بماند و توی روز، عکس آسمان توی چشمهای درشتش بیفتد.
هفت روز که گذشت، به شوهرم گفتم: «من امروز کار دارم.»
علیمردان با تعجب پرسید: «کجا؟ چه کار داری؟» گفتم: «با رحمان میرویم گدایی.»
دهان علیمردان از تعجب باز ماند. پرسید: «گدایی؟ چهات شده زن؟» گفتم: «نذر دارم. وقتی فرنگیس گدایی کند، یعنی خیلی شکرگزار خدایش است.»
چون بچهام پاگیره شده بود، باید از هفت خانه گدایی میکردم. بچه را با چادر به کول بستم و چوبی دست گرفتم و به راه افتادم. توی کوچه، از هفت خانه گدایی کردم. زنها با تعجب نگاهم میکردند و در حد وسعشان چیزی میدادند. وقتی پولها را جمع کردم، به مسجد رفتم. رحمان را بغل گرفتم و توی مسجد دو رکعت نماز خواندم. پولهایی را که جمع کرده بودم، توی صندوق انداختم.
احساس سبکی میکردم. مقداری از پول مانده بود. به بقالی رفتم و چای و قند خریدم. به همعروسم گفتم: «سماور و قوریات را به من قرض میدهی؟»
سماور و قوری را از او گرفتم و توی کوچه گذاشتم. چای دم کردم. لیوانهای چای را پر میکردم و به رهگذران تعارف میکردم. آن روز مردم توی کوچه نشستند، چای خوردند و در شادی، میهمان من شدند.
شب، الکل به گوش رحمان زدم و گوشش را سوراخ کردم. گوشوارهای را که با حقوق شوهرم خریده بودم، به گوشش انداختم. پس از آن، دعایم فقط این بود: «یا امام رضا، این پسر غلام توست. کاری کن به پابوست بیایم.»
رفتم پیش فامیل و گفتم بیایید برویم زیارت. میدانستم امام رضا همه چیز را درست میکند. همۀ فامیل جمع شدند. از نذرم گفتم. به جای خسارت وسایلمان در جنگ، تلویزیونی به من داده بودند. تلویزیون را فروختم به هشت هزار تومان. پول روی هم گذاشتیم و با دایی و پسردایی و خاله و عمه و زنعمویم، با یک مینیبوس رفتیم مشهد. رحمان کوچک بود و من برای اولین بار به مشهد میرفتم.
گوشوارۀ گوش پسرم را توی ضریح انداختم و پسرم غلام امام رضا شد. خانهای گرفته بودیم که نزدیک حرم بود. از صبح تا غروب، همهاش به زیارت میرفتیم. گاهی هم توی بازار چرخی میزدیم.
وقتی از زیارت برگشتیم، به روستایی نزدیک ماهیدشت که مادرم و خانوادهام آنجا بودند، رفتم. پدرم با شادی مرا بغل کرد و بوسید. رحمان را دست به دست میکردند و میبوسیدند.
جمعه که آن موقعها پانزده سال داشت،
#فرنگیس
🌸قسمت پنجاه و دوم🌸
فصل هشتم
وقتی آوهزین خط مقدم شد، مسئول بسیج گیلانغرب قدرت احمدیپور بود. هر دو برادرم، ابراهیم و رحیم به گروه احمد قیصری پیوستند. هر دو جوان بودند. جمعه هم با اینکه بچه بود، برای رزمندهها وسیله آماده میکرد یا اگر کاری به او میسپردند، انجام میداد. شانزده سالش شده بود. حالا مرد خانه بود و پدر و مادرم خیلی رویش حساب میکردند. علیاشرف حیدری هم گروه تشکیل داد و به خط رفت. صفر خوشروان هم گروه چریکی تشکیل داد. اینها بیشتر پاسدار بودند. هر کدام از این فرماندهان، تعداد زیادی از نیروهای مردمی را زیر فرمان داشتند. تمام مردهامان اسلحه به دست داشتند و بیشتر توی گورسفید و آوهزین میجنگیدند. روستای آوهزین و گورسفید را مردم همان روستاها تحویل گرفته بودند؛ چون همۀ آن مناطق و کوهها و تپههایش را میشناختند.
آوهزین سه تپۀ بزرگ داشت؛ ابرویی، صدفی و کرجی. وقتی نیروها را تقسیم کرده بودند، رحیم را به تپۀ کرجی دادند و ابراهیم را به صدفی که زیر پای چغالوند بود. برادرهایم که به من سر میزدند، ناراحت بودند و میگفتند هر چقدر اصرار کردهایم که با هم باشیم، قبول نکردهاند و گفتهاند هر کدامتان در یک تپه باشید که با هم کشته نشوید.
ابراهیم تعریف میکرد که پنجاه متر با نیروهای عراقی فاصله داشتند. دور تا دور نیروهای خودی مین بود. همه جور اسلحه داشتند؛ برنو، کلاشینکف و... همیشه هم آمادهباش بودند.
روزها به این فکر میکردم که به هر شکلی شده، خودم را به گورسفید برسانم و به خانهام سری بزنم. اما برادرهایم هر وقت میآمدند، میگفتند: «فرنگ، نبینیم که آن طرفها بیایی. خطرناک است. اگر بیایی، مطمئن باش که گرفتار میشوی.»
جادههای اطراف اسلامآباد شلوغ شده بود. نیروهای سپاه و ارتش میآمدند و میرفتند. میدانستم حمله شده است. همهاش دعا میکردم زودتر نیروهای خودمان موفق شوند تا ما برگردیم به خانههامان.
توی شهر پیچید که نیروهای ایرانی در گیلانغرب و گورسفید و جاهای دیگر با عراقیها درگیرند. مرتب روی جاده میرفتم و از ماشینهای نظامی که از آن سمت میآمدند، خبر میگرفتم. یکی از پاسدارها که سوار ماشین بود و از آن طرف برمیگشت، گفت: «نبرد توی گورسفید و چند تا روستای دیگر ادامه دارد. نیروهای خودی دارند میجنگند تا روستاهای اطراف گیلانغرب را بگیرند.»
از فکر اینکه ممکن است گورسفید آزاد شود، دلم پر از شادی شد.
بهار سال۱۳۶۱ بود که یکدفعه توی اسلامآباد غوغا شد. ماشینها چراغهاشان را روشن کرده بودند و بوق میزدند. مردم با شادی این طرف و آن طرف میرفتند. زودی بچهام را بغل کردم و از کوه آمدم پایین. تند رفتم خانۀ برادرشوهرم و پرسیدم: «چه خبر شده؟»
چشمهایش از شادی برق میزد. گفت: «گوش کن!»
پیچ رادیو را که چرخاند، شنیدم نیروهای عراقی تا آن طرف گورسفید عقبنشینی کردهاند. عراق عقب رفته بود! برای یک لحظه رحمان از دستهایم سر خورد که همعروسم توران کمکم کرد و گفت: «خدا را شکر، فرنگیس. آرام باش. هول نشو.»
انگار دنیا را به من داده بودند. سرپا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم: «علیمردان برویم. میخواهم به خانهام برگردم.»
مردم از شادی گریه میکردند. علیمردان گفت: «صبر کن، بگذار کمی بگذرد و بعد برویم.»
با ناراحتی گفتم: «حتی یک لحظه هم نمیمانم. اگر تو هم نیایی، خودم تنهایی میروم.»
به اتاقم در دل کوه رفتم. وسایل رحمان را توی یک گونی گذاشتم و از کوه آمدم پایین. رو به برادرشوهرهایم رضا و نعمت کردم و گفتم: «حلالمان کنید. خیلی اذیتتان کردیم. فقط حواستان به این خانۀ من باشد. گهگاهی به آن سر بزنید.»
توی راه اشکهایم را پاک میکردم و فقط به این فکر میکردم که خانهام چه شکلی شده است؟ وسایلم باقی ماندهاند یا نه؟ اصلاً یادم رفته بود روستا چطور و چه شکلی بود. آنقدر عجله داشتم و هول بودم که دستهایم میلرزید.
وقتی رسیدم گیلانغرب، دیدم شهر ویرانه شده است. گرد غم و غصه روی شهر پاشیده بودند. تمام خاکش تکهتکه شده بود و انگار همه جا را شخم زده بودند. به اطراف نگاه کردم و با خودم گفتم: «خدایا، یعنی این همان شهر قشنگ است؟!»
وقتی از گیلانغرب به سمت روستا میرفتیم، تعداد زیادی تانک و ماشینهای عراقی را دیدم که به کلی سوختهاند. این سر و آن سر جاده، پر بود از نشانههای شکست دشمن. تکههای لباس، پوتین و کلاههای آهنی، کنار جاده افتاده بود. دلم میتپید. دو سال از خانه و روستایم دور بودم.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰هفت اقدام ضد توافق آمریکا در مذاکرات اخیر
⭕غریب آبادی ، عضو مذاکره کننده در گفت گو با سایت رهبر
#غرب_بدون_روتوش
#عبرت_ایندگان
#مذاکره
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
چنان روزی رسان، روزی رساند
که صد عاقل از آن حیران بماند.
خداوند تعجب مےکند از کسی که عمری است روزیِ خدا را میخورد و غصه روزیِ فردا را دارد
شبتون به خیر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
🌸🍃سلامی به زیبایی عشق
🌸🍃به طراوت لبخند
🌸🍃به روشنایی خورشید
🌸🍃به سبزی غزل
🌸🍃به رایحه مریم و شب بو
🌸🍃به شما دوستان گرامی
🌸🍃صبحتان سرشار از مهربانی ☺️😊
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#زندگی_به_سبک_شهدا
شهید فرید کاویانی لرد
زندگینامه 📝
🍃🌹شهید فرید کاویانی لرد در سال ۵۶ در یک خانواده مذهبی در روستای لرد، بخش شاهرود شهرستان خلخال به دنیا آمد که پدر این شهید بزرگوار با دسترنج خود و کسب حلال توانست در محیط مذهبی وی را تربیت کند که چند وقت پیش برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) و مقابله با دشمنان اسلام به سوریه اعزام شده بود که به دست نیروهای منافق تکفیری، صهیونیستی آمریکایی در سوریه به شهادت رسید که ۲ فرزند پسر و ۱ دختر از این شهید والامقام به یادگار است.
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز مباهله، روزی است که پیامبر مکرم اسلام، عزیزترین عناصر انسانی خود را به صحنه میآورد.
نکتهی مهم در باب مباهله این است: «و انفسنا و انفسکم» در آن هست؛ «و نسانا و نساکم»در آن هست؛ عزیزترین انسانها را پیغمبر اکرم انتخاب میکند و به صحنه میآورد برای محاجهای که در آن باید تمایز بین حق و باطل و شاخص روشنگر در معرض دید همه قرار بگیرد.
هیچ سابقه نداشته است که در راه تبلیغ دین و بیان حقیقت، پیغمبر دست عزیزان خود، فرزندان خود و دختر خود و امیرالمومنین را - که برادر و جانشین خود هست - بگیرد و بیاورد وسط میدان؛ استثنائی بودن روز مباهله به این شکل است.
یعنی نشان دهندهی این است که بیان حقیقت، ابلاغ حقیقت، چقدر مهم است؛ میآورد به میدان با این داعیه که میگوید بیائیم مباهله کنیم؛ هر کدام بر حق بودیم، بماند، هر کدام بر خلاف حق بودیم، ریشهکن بشود با عذاب الهی.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
##رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_سوم
خلاصه ليلا خانم ، كمكي از دستمون بر بياد خوشحال مي شيم انجام بديم
ماشين سر كوچه ترمز مي زند
مرد پياده مي شود و امين را در بغل گرفته وليلا را تا خانه همراهي مي كند
***
انگورهاي دانه درشت ياقوتي ، خوشه خوشه از داربست چوبي آويزان است
نور خورشيد از لابه لاي پنجه هاي مو سرك مي كشد
ليلا روي چهار پايه ايستاده ،
خوشه هاي انگور را مي چيند و يكي يكي به دست امين مي دهد
امين ذوق زده و خوشحال خوشه ها را درون سبد بافته شده از ارغوان مي گذارد
در به شدت كوبيده مي شود.
ليلا يكباره تعادلش را روي چهار پايه از دست مي دهد
نزديك است واژگون شود كه دست به ديوار تكيه مي دهد و خود را نگه مي دارد
چادر بر سر انداخته ، با عجله به طرف در مي رود
كوبيدن كوبه همچنان ادامه دارد
در را باز مي كند با ديدن علي جا مي خورد:
- علي آقا شماييد!... چه خبر شده ؟
نگاه غضب آلود علي ليلا را خشك بر جاي نگه مي دارد
علي بدون گفتن هيچ كلامي وارد حياط مي شود
به طرف حوض مي رود. يك پايش را روي لبة حوض گذاشته
تسبيح دانه درشت را به سرعت مي چرخاند
به آب حوض چشم دوخته و با قاطعيت مي گويد:
- دو شب پيش كجا بودين ؟
ليلا از لحن كلام علي تمركزي پيدا نمي كند، به ذهن خود فشار مي آورد تا آنكه به ياد مي آورد
با صداي لرزاني كه اضطرابش را بيشتر نشان مي دهد مي گويد:
- دو شب پيش !... دو شب پيش امين رو برده بودم دكتر.
#ادامہ_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_چهارم
علي با عصبانيت چشم از آب برگرفته ، رو به جانب ليلا مي كند:
- اگه امين مريض بود به خودم مي گفتي ...
دندم نرم ، چشمم كور، خودم مي بردمش دكتر... چرا با مرد همسايه رفتي ؟
از من چه كسي به شما نزديكتره
ليلا كه هاج و واج مانده است بريده بريده مي گويد:
- اون بندة خدا ما رو سر راه ديد و سوار كرد... موضوع چيه ؟
علي تسبيحش را محكم به دست ديگر مي كوبد و با عصبانيت مي گويد:
- دِ همينه ديگه ، موضوع اينه كه حاليتون نيست ...
اگه ديروز بودي و مي ديدي
كه عّزت خانم تو مغازة من چه جَزَع و فَزَعي مي كنه و چه جور خون گريه مي كنه ...
اين قدر موضوع رو ساده نمي گرفتي
ليلا ناباورانه مي گويد:- آخه مگه چي شده ؟
علي به ميان حرف ليلا مي پرد:
- چي شده !
هيچي ... خانم فكر كرده زير پاي شوهرش نشستي ...
يا روشن تربگم فكر كرده مي خواي هووش بشي ... مي فهمي ... هووش !
چشمان ليلا سياهي مي رود
زانوانش مي لرزد، دست به ديوار مي گيرد و باصداي خفه اي مي گويد:
- خداي من ! عزت خانم چرا همچي فكري كرده ! آخه چرا! خيلي احمقانه است !
علي مقابل ليلا مي آيد، لحن سخنش آرام تر شده است :
- ليلا خانم ! براي من از روز هم روشن تره كه از گل پاكتري و هيچ قصد وغرضي نداري
ولي حرف مردم چي ؟ درِ دروازه رو مي شه بست ولي دم دهن مردم رو نه ...
بايد حواست خيلي جمع باشه ... آهسته بري ، آهسته بياي ...
تا چشم چپ كني ... هزار تا حرف پشت سرت در مي يارن
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋