هدایت شده از عبیری
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌸🍃آسمانی بی ابر،
🌸🍃اطلسیهایی تَر،
🌸🍃رستگاری نزدیک،
🌸🍃لای گلهای حیاط
🌸🍃نور در کاسهی مس چه نوازشها میریزد
🌸🍃نردبان از سر دیوار بلند،
🌸🍃صبح را روی زمین میآرد...
👤سهراب سپهری
سلام صبح بخیر😊🌷
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#تندرستی
💚درمان پوکی استخوان
🍏✍🏻درمان طبیعی:
🔶☜صبح: شیر عسل، ظهر: شیر خرما
🔶☜عصرانه: پودر سنجد(که از مخلوط پودر پوست و گوشت و هستۀ سنجد است) مخلوط با شیر
🔶☜عصرانه یا وسط روز: خوردن مخلوط سه شیره (خرما، انگور، توت)
🔶☜شب: مغز گردو با پنیر
🍎✍🏻درمان شیمیائی: ویتامین B۱، قرص کلسیم D، قرص کلسیم غضروفی (با تجویز پزشک متخصص)
📚حکیم ضیایی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❤️قسمت نود و شش❤️ عصر دوباره تعادلش را از دست داد.
اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت.
محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد.
درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.
اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم گم می کرد.
دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید.
تلفن را برداشتم.
با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید.
صدایم را می شناختند.
منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم:
"آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود"
- چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم.
چند دقیقه کجا، غروب کجا......
از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند.
ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود.
دوباره راه افتاد سمت در
_ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟"
از جایم پریدم
+ "تبریز چرا؟"
_ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... 😦
#ادامہ_دارد ❤️قسمت نود و هفت❤️ + "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم."
برایت پایش را توی کفشش کرد
_ "محمد حسین را هم می برم."
+ "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد."
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت:
"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم."
ایوب عصایش را برداشت.
_ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم."
گفتم:" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید."
رفتم توی آشپزخانه
+ "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت:
_"محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم"
کمی مکث کرد
_"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم"
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت.
ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت: "الو..مامان"
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس می زد.
- "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم به دیوار
+ "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد
نشستم روی زمین
_الو ...مامان
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یه شخصیتی تو کارتون فوتبالیستها بود، ماتسویاما، ناراحتی قلبی داشت، تیم مقابل سوباسا بود، من برا سلامتیش سر نمازم با همون دستهای کوچولوم دعا میکردم..😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تماشایی | ☝️ با اجازه
⁉️ به نظر شما آمریکا برای از دست دادن چنین رژیم حرف گوش کنی نباید ناراحت باشه و دشمنی کنه؟!
🚰رژیمی که حتی برای آب خوردن هم از آمریکاییها اجازه میگرفت...
🤕 #خاندان_ویرانی
⛓️ #بیچارگی_وابستگی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
گفتم بهتره که منم یه حرکتی بزنم!
ولی باید کمی صبر می کردم قلبم از شدت تپش داشت از جا کنده میشد!
برای منی که کمتر از چند روز بود فریده رو دیده بودم ایستادن سر قبرش نفس گیر بود نمیدونم با این وضعیت حال مهسا چطور بود که مدت طولانی با هم دوست بودن؟!
موقعیت خوبی نبود و اصلا دوست نداشتم چیزی از فریده رو به یاد بیارم ولی آخرین تصویر ذهنم که صدای قهقهه ی خنده اش بود، روی دور تکرار مغزم در حال چرخش بود!
با خودم از بیمارستان تا اینجایی که ایستاده بودم رو یه بار مرور کردم !
و به چه نکته ی تلخی رسیدم که خدا خواست و فریده با سم دارو نمرد و فرصتی دوباره بدست آورد!
ولی خودش خواست و با سم نگاه (منظورم نگاههای حرام ) رفت زیر خروارها خاک وفرصت داده شده اش رو از دست داد!
عاقبتی که شاید هیچ وقت فکرش رو نمیکرد! حقیقتا منم فکرش رو نمی کردم!
بیشتر از این جای تحلیل و تجزیه نبود، چون مهسا داشت خودش رو روی قبر فریده می کشت از بس که گریه کرد و جیغ زد!
به بیچارگی بلندش کردم و دستش رو گرفتم و آروم آروم، از قبر فریده فاصله گرفتیم...
فاصله ای به وسعت یه زندگی دوباره...
حرفی بینمون رد و بدل نمی شد و فقط راه می رفتیم سعی کردم به قدم هام جهت بدم و مسیری که داریم می ریم رو هدفمند انتخاب کنم بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم!
و چه شروعی بهتر از دیدن پایان کار!
هفت، هشت دقیقه ای گذشته بود که رسیدیم به مزار شهدا...
مهسا که حواسش نبود و هنوز حالش خراب بود، اشاره کردم که روی اولین نیمکت بشینیم...
قبول کرد.
وقتی جمله ی روی عکس مزار شهید رو دیدم یقین پیدا کردم معجزه فقط عصای موسی و دم مسیحایی عیسی نیست!
معجزه گاهی کلامی می شود نورانی مثل قرآن...
تا دریای متلاطم وجود را بشکافد و مرده ای را دوباره زنده کند!
مثل من و مهسا!
حالا کلامی معجزه آسا رو به روی ما راهی را نشان میداد روشن و واضح و پر معنی!
از وقتی حاج قاسم شهید شده بود خیلی از عکس های شهدا با جملاتی از حاجی یا عکسی همراهش تغییر کرده بود تا همراهی این راه رو نشون بدن...
عکس شهید رو به رو هم حکایت از همین قصه همراهی داشت با جمله ای که از حاج قاسم که با خط نستعلیق نوشته شده بود:
(همیشه بهترین آدم ها اگر بدترین همراهان را داشته اند ، شکست خورده اند، بالعکس هم بوده ، بدترین آدم ها بودند ، بهترین همراهان را داشته اند، پیروز شدند.)
حرف دقیقی از وضعیت فعلی فریده ، من و مهسا....
مهسا هنوز توی حال خودش بود، بدون اینکه حرفی بزنم تنها به جمله ی روی قاب اشاره کردم...
سری تکون داد و نگاهش رو از روی قاب به سمت من چرخوند و با حال زار گفت: هدی من یه بازنده ام!
حتی یه همراه خوب مثل تو هم،نمی تونه من رو توی این زندگی پیروز کنه!
جدی نگاهش کردم و با اینکه حال خودم دست کمی از حال خودش نداشت اما گفتم: مهسا یادت باشه برنده، بازنده ای که یه بار دیگه هم تلاش کرده!
ضمنا اون همراه خوب هم من نیستم و با چشم هام متمرکز شدم به قاب شهید رو به روم و گفتم: همراهی که می تونی روش حساب باز کنی اینها هستن نه من و امثال من!
اما مهسا با حالت گارد...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مداحی آنلاین - نامه امام زمان (عج) برای شیخ مفید - استاد رفیعی.mp3
1.02M
نامه امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) برای شیخ مفید🍃🍃🍃
🎤حجت الاسلام عالی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
سه چیزاز همدیگر جدا نیستند
کسےکه زیاد دعا کند
از اجابت محروم نمےشود
کسےکه زیاد استغفار کند
از مغفرت و بخشش محروم نمےشود
کسےکه زیاد شکر کند
از زیاد شدن نعمت هامحروم نمےشود
خــــدایا تنهـــــا آرامشـــــم تویـــی
شب به خیر❤️
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃سلام امروزتون متفاوتتر از همیشه
📣مهم نیست چقدر آهسته پیش میروی،
چون همینکه به جلو حرکت میکنی❗️ از بیشتر مردمی که هیچ حرکتی نمیکنند بهتر هستی...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است کوتاه
تا ببالی، بدانی، بیندیشی
بفهمی و زیبا بنگری
و در نهایت در خاطره ها بمانی
پس زندگیت را خوب زندگی کن...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❤️قسمت نود و هشت❤️
.
آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد.
+ "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم."
- توی جاده زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ....
تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید. یاد خواب مامان افتادم،
یک ماه قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: "حال ایوب خوب است؟"
صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: "گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟"
- هیچی شهلا خواب دیده ام.
+ خیر است ان شاءالله
- دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند:
"جانباز ایوب بلندی شهید شد" 😟
. ❤️قسمت نود و نه❤️
.
صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم.
آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم.
هدی را فرستادم مدرسه
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.
محمد حسن و هدی را سپردم به رضا
می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم.
زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم.
صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد.
ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد.
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته.
+ ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت:
"هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم:
"محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم.
شانه هایم لرزید.
😔
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هدایت شده از رصد اخباراقتدار ایران🍃🇮🇷🍃
🌹🍃مسابقه فجر ماندگار
🔮کانال رصداخبار اقتدار ایران🇮🇷🍃 تقدیم میکند:
🌹🍃به مناسبت فرا رسیدن دهه مبارک فجر کانال تصمیم گرفته است که مسابقه فجر ماندگار را تقدیم نگاه اعضای گرامی کانال کند...
🌹🍃اعضای محترم کانال میتوانند: برای شرکت در مسابقه به آیدی اعلام شده کلمه بنر را به همراه، نام و نام خانوادگی را ارسال کند و سپس بنری که به نام خودتون در کانال گذاشته میشود را به صورت هدایت شده از کانال اخبار اقتدار ایران🇮🇷🍃 در کانال ها و گروه های خود منتشر کنید
🎉🎁🎊جوایز: نفر اول مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان و نفر دوم مبلغ ۳۰۰۰۰ تومان...
🌹🍃آیدی جهت دریافت بنر:👇
@mohamad12mahde
⏰آخرین مهلت جهت شرکت در مسابقه:
۱۴۰۰/۱۱/۲۲
🔴عضویت در کانال الزامیست، برندگان فقط در کانال اعلام خواهد شد📣📣📣
#مسابقه
#پرچم_افتخار
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/joinchat/1043923000C42010e714a
پویش #پرچم_افتخار در آستانه چهل و سومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی
«پرچم افتخار، به نام #شهید_اقتدار» عنوان پویش جدید بخش تعامل با مخاطب «همگام» است. پایگاه اطلاع رسانی KHAMENEI.IR همگام با ملت ایران برای برگزاری هرچه با شکوه تر ایام دهه فجر ۱۴۰۰ ضمن اعلام پویش #پرچم_افتخار، از مردم ایران بخصوص کاربران شبکه های اجتماعی دعوت میکند که از نصب پرچم ایران در سر در خانهها، مدارس، مغازهها و محلکار خود، یا معابر عمومی عکس بگیرند و آن را به یکی از شهدای کشورمان که پیشگامان اقتدار ایران هستند تقدیم کرده و با هشتگ #پرچم_افتخار و نام آن شهید عزیز منتشر کنند.
🍃🌷🌷💐💐💐💐💐🌷🌷🍃
آینده روشن در دستان شماست ....
#سازمان_بسیج_دانش_آموزی_استان_اصفهان
https://eitaa.com/amr_vali
@amr_vali
#پرچم_افتخار
🌹🍃تغییر عکس پروفایل و نمایههای شخصی، کانال و گروهها
🇮🇷🍃مزین کردن به پرچم ایران
#حمایت
#بچه_بسیجی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﻴﮕﻢ: ﮔﺸﻨﻤﻪ، ﭼﻰ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺑﺨﻮﺭﻡ؟؟؟
ﻣﻴﮕﻪ : ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻫﺴﺖ، ﺭﻭﻏﻨﻢ ﻫﺴﺖ☺️ ﺑﺮﻭ ﻫﺮ ﭼﻰ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻯ، ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﻦ و ﺑﺨﻮﺭ ....😊😐
دوستان ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﻗﺮﻣﻪ ﺳﺒﺰﻯ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﻨﻢ ﻳﺎ ﻓﺴﻨﺠﻮﻥ؟؟😐🤔😂😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
از دو چیز نترس که به دست خداست:
روزی و مرگ
در تنگنا و بلا به دو چیز تکیه کن:
صبر و دعا
راز هایت را به دو نفر بگو:
خودت و خدایت
تا وقتی نگاه خدا به سوی توست از آمدن بلا و گرفتاری
و روی گرداندن دیگران غمگین مباش...
خدایا شکرت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🍃مسابقه فجر ماندگار
🔮کانال مهگل🌹🍃 تقدیم میکند:
🌹🍃به مناسبت فرا رسیدن دهه مبارک فجر کانال تصمیم گرفته است که مسابقه فجر ماندگار را تقدیم نگاه اعضای گرامی کانال کند...
🌹🍃اعضای محترم کانال میتوانند: برای شرکت در مسابقه به آیدی اعلام شده کلمه بنر را به همراه، نام و نام خانوادگی را ارسال کند و سپس بنری که به نام خودتون در کانال گذاشته میشود را به صورت هدایت شده از کانال مهگل در کانالها و گروههای خود منتشر کنید..
🎉🎁🎊جوایز: نفر اول مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان و نفر دوم مبلغ ۳۰۰۰۰ تومان و نفر سوم ۳۰۰۰۰ تومان...
🌹🍃آیدی جهت دریافت بنر:👇
@yazainab15
⏰آخرین مهلت جهت شرکت در مسابقه:
۱۴۰۰/۱۱/۲۲
🔴عضویت در کانال الزامیست، برندگان فقط در کانال اعلام خواهد شد📣📣📣
#مسابقه
#پرچم_افتخار
#لبیک_یا_خامنه_ای
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1