13.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی
همه بایادآنهایی که رفتند*
*بهارسبز فردا را بسازیم*
یاسمینانجفی
٧ساله
لارستان
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
زمان ما میخواستن املای یه نفرو بسنجن، میگفتن بنویس "قسطنطنیه" یا "قورباغه"...
حالا کافیه بگی بنویس "آیا" ...
نصف مردم مینویسن "عایا"😒😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
18.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 واکنش ابراهیم هادی به دخترانی که نگاهش میکردند...
🌹🕊شهید ابراهیم هادی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💎 جاذبه ابراهیم
🔆 وقتی آقا از جذابیت کسی تعریف میکنند
💡 جذاب باش مثل ابراهیم 😉
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ام
گفت: سلام خانم و در حالی که برگه کاغذ رو به سمتم گرفته بود ادامه داد: ببخشید شما حالتون خوبه؟
با تردید ولی خیلی سریع برگه رو از دستش گرفتم و از شدت استرس بدون اینکه جوابش رو بدم مسیرم رو ناخودآگاه عوض کردم و بی اراده با پاهایی که تا چند ثانیه قبل فلج شده بودند یکدفعه و به سرعت راه افتادم!
احساس میکردم شدت ضربان قلبم رو از روی مانتو هم می تونم متوجه بشم !
چند قدمی که مخالف جهتش حرکت کردم و رفتم دیدم که به چند نفر دیگه هم چنین برگه ای رو داد!
نگاهی به برگه ی توی دستم که انداختم یه دعوت نامه بود برای مراسم و سالگرد یه شهید....
نفس عمیقی کشیدم و عصبانی به خودم گفتم: هدی بیچاااااره!
دیدی هیچی نبود! ولی بخاطر همین هیچی قلبت داشت از جا کنده میشد و می ایستاد!!!!!
تمام وجودم پر از احساس ضعف شده بود!
ضعف روحی که شدتش اینقدر زیاد بود که میشد در جسمم هم دیدش!
این ضعف وقتی بیشتر شد که چند دقیقه ای بیشتر از اون موقعیت نگذشته بود که خانمی به سمتم اومد، درست با همون برگه هایی که اون آقا یکش رو به من داده بود!
وقتی با دستش به طرفم یه دونه از اون برگه ها رو گرفت متعجب نگاهش کردم و برگه ای که دستم بود رو نشونش دادم!
بنده خدا تا دید یکی از این دعوت نامه ها رو دارم چیزی نگفت تنها لبخندی زد و رفت سراغ شخص دیگه ای...
ولی توی ذهن سوالی چراغ میداد یعنی این خانم کیه؟
چرا این آقا و خانم باهم این دعوت نامه ها رو پخش می کنن!
شاید نسبتی با هم دارن؟
سعی کردم ذهنم رو از اون چیزی که فکر میکردم رها کنم اما واقعا من داشتم از چه واقعیتی فرار میکردم!!!
بعد از اون چشم تو چشم شدن دیگه اعصابی برام نمونده بود و این پروژه جدید هم شد قوز بالا قوز!
جرقه ای توی ذهنم زد برای حل این سوال جدید میشد یه کاری کرد! چون مراسم با پروتکل های بهداشتی برگزار میشد می تونستم خیلی راحت با ماسک اونجا برم و به جواب برسم!
ولی با این حال نمیدونم چرا طی این مدت از دست خودم حسابی عصبانی و ناراحت بودم...
وضعیتی که مدتی طولانی به همین شکل همراهم شد!
طوری که دیگه خیلی ها از خانواده و دوستان میدونستن خلقم تغییر کرده،ولی علتش رو نمیدونستن!
خودمم نمی دونستم و خیلی طول کشید تا علت اصلی این عصبانیت و ناراحتی رو فهمیدم!
اون هم بوسیله مهسا!!!
وقتی دوباره دیدمش و حرفهایی که بعد از مراسم بهم زد باورش برام سخت بود اما واقعیت داشت!!!!
دیگه تقریبا تا رسیدن به روز مراسم که حدودا دو هفته ی بعد بود، روزها و شب هام به یه شکل می گذشت و فقط منتظر بودم همون روز برسه...
و هنوز هم به خیال خودم و با این توجیه که میرم پیش شهدا تجدید قوا کنم ولی در حقیقت از درونم خبر داشتم و میدونستم فقط دارم برای خودم توجیه میارم چون می رفتم که به جوابم برسم!
با مهسا با هم رفتیم و من به جواب هم رسیدم، جوابی مطابق میل من ولی با غلطی واضح!
ادامه دارد....
نویسنده #سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👏👏👏با تشکر ویژه از همراهان مهگلی که در تست هوش این هفته شرکت داشتند به علت اینکه تعداد شرکت کنندگان بسیار زیاد هست😍😍
فقط برای قرعه کشی ثبت می شوند واز فوروارد پاسخها معذوریم😊
#پاسخ_تست_هوش😍
♦️♦️برف
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
من امشب براے تو🍃🌸
براے رفع غمهایت
براے قلب زیبایت🍃🌸
براے آرزوهایت
بـہ درگاهش
دعاڪردم.🍃🌸
و میدانم خدا
از آرزوهایت
خبر دارد
شبتون در پناه خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
⚘بنام خداوند بخشنده مهربان⚘
و چقدر مبارک است صبحی
که با نام تو آغاز میشود
نام تو را نه یکبار که باید
با هر نفس آواز خواند
سلام خدای مهربانم
امروز و هفتهام را ختم
به بهترینها بفرما
🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#تندرستی
✴️•⇦ اگر روزانه ۱۰ عدد مغز بادم پوست کنده را میل کنید برای تقویت اعصاب و افزایش حافظه مفید است
📝•⇦ همچنین باعث تسریع در رشد کودکان نیز می شود
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت هفتم
تا آخرترم،سراغ جزوه ی کپی شده نرفته بود.شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه ی دست نوشته ایی افتاد :
این که چرا برای شما می نویسم،چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی کنید و از کنار جسمم به آسانی می گذرید، وجدانا احترامی که به من می گذارید به خاطرچشم و ابرو نیست. همراه شما بودت در هر کلاس و درسی،دل مشغولی خاصی دارد که تابه حال هیچ همراهی برایم نداشته واین مرا وادار می کند لحظات این روزهایم رادوست داشته باشم و آینده ام را با آن پیش ببرم.
میخواهم خودم تدبیر گر زندگی ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن قدر می جنگم تا هرچه را می خواهم به دست آورم.
همیشه نوشته هایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه می اندارم و می سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می دهم، نمی دانم؛ وبالاخره شاید دیوار شما....
رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی شود...
باصدای در، چنان از جا می پرم که دستم به لرزه می افتد.سعیدومسعودباسروصدا وارد خانه می شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می افتد.
از وقتی که مادر بزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دوساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می شدم.
زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می دیدم،اما نمی توانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم.
حالا هرصدای ناگهانی و خبر بدی،قلبم را ناآرام می کند.نمی توانم دفتر را درست بلند کنم، چندبار از دستم سر می خورد و می افتد.دفتررا که به زحمت زیر مبل هل می دهم،متوجه ناخن شکسته ام می
شوم و تازه دوباره دردش را احساس می کنم.
سعید, تا من را می بیند کوله اش را زمین می گذارد و می گوید:
- لیلا چی شده؟
مسعود کنارم می نشیند :
-از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟
- نه، نه، داشتم چیزی می خوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم.
لیوان آب را دستم می دهد. مسعود می گوید :
- مگه چی می خوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟بده من هم بخونم بی خیال امتحانا بشم.
سعید کوله اش را برمی دارد :
- آقای باخیال امتحان اونوقت امروز برای چی اومدن منزل؟
مسعود گلویش را صاف می کند :
- تو کار بزرگ تر از خودت دخالت نکن، صد دفعه.
با خنده می گویم :
- به قدو قواره دیگه!
لیوان را می گیرد و بقیه ی آب را سر می کشد و می گوید :
- بزرگی به قد است نه به عقل، نه به سن.خداوکیلی من پنج سانت از علی بلندترم.
خب اشتباه می کنید باید با قد بسنجید. الان توی قرن بیست و یکم، آدم ها باچشمشون وجسمشون زندگی می کنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم،کفش می پوشن پاشنه اش این هوا...
بلند می شه و همزمان ادای راه رفتن با کفش های پاشنه بلند را در می آورد :
- کلی درد و مرض می گیرند که همینو بگن دیگه : بزرگی به قد است و به زیبایی.
سعید که تی شرت و شلوار آبی اش را پوشیده، تکیه به در اتاق می دهد و می گوید:
- آقای سخنران و تئاتریست ،پاشو... پاشو یه چایی بریز بخوریم، بدو.
مسعود با دست دوطرفه موهایش را شانه می زند :
- ادامه داره برادر من! تازه این موهای نازنین را رنگ می کنند و نصف از جلو، نصف از پشت، نصف از بغل چپ و نصف از بغل راست بیرون می ذارند که چی؟
سعید راه می افتد سمت آشپزخانه :
- کم اذیت کن، بذار برسی بعد. مسعود کوله اش را برمی دارد.
- آقای دانشمند! احیانا همه ی حرف ها به ماخانم ها رسید دیگه!شما پسرا پاک پاک!
دم در اتاقشان مکثی می کند و سر می چرخاند سمت من :
- نه به جان عزیزمن که تویی ! ماهم مثل شما،شک نکن!بزرگی مون ملاکش عوض شده،اما الان از ترس سعید که بااون فنجون دستش سمت من نشونه رفته، این بحث علمی عقل بهتراست یا قد و وزن و ماشین لوکس و موی رنگ و...
تق... هول می کنم و به سرعت سرمی چرخانم سمت سعید. فنجان را نشان می دهد و می خندد:
- نترس فنجون رو ننداختم . من هنوز اعتقاد دارم که عقل ارجحیت داره. خیالت راحت.
دوباره این دوتا آمدند تا سکوت خانه پا پس بکشد.
ادامه دارد ...
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#حیوانات_در_قرآن
📌 مار بسیار بزرگ چند بار در قرآن آمده است؟
دوباره در سوره های اعراف و شعرا
📌 ماهی در کجا یاد شده است؟
ماهی (حوت) ۵ بار در سورههای اعراف، کهف، صافات و قلم
📌 مگس چند بار در قرآن آمده است؟
مگس (ذباب) یکبار در آیه ۷۳ سوره حج
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
تسلیت گفتن واقعا کار من نیست، من حتی تبریک گفتن هم بلد نیستم،
دختر خالهم که ازدواج کرده بود زنگ زدم بهش گفتم شوهرت مبارک😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ویکم
در حدی که مهسا شروع کرد باهم حرف زدن...
حرف زدن از همون واقعیتی که برای من شنیدنش سخت بود !
و امان از چشم و دلی که واقعیت رو نمیخواد ببینه! و حاضر نیست بشنوه!
شنیده بودم از آقامون امام علی عليه السلام که : عَينُ المُحِبِّ عَمِيَّةٌ عَن مَعايِبِ المَحبُوبِ ، وَ أُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساويهِ ؛
چشم عاشق از ديدن عيب هاى معشوق ، كور است و گوش او از [شنيدن ]زشتىِ بدى هايش كر .
ولی حالا دقیقا توی موقعیتش قرار گرفته بودم!
موقعیتی خطرناک که ذر ذره با یه سم مهلک بهم تزریق شده بود!
می دیدم اون آقا خیلی راحت با خانم های اطرافش که اکثرا جووون هم بودن گرم میگیره و حسابی مشغوله!
ولی همین که فهمیدم متاهل نیست برای من کافی بود!
مهسا که دیگه تقریبا از رفتار من ماجرا رو فهمیده بود اولش با من من، خجالت شروع کرد باهام صحبت کردن...
که چنین توقعی از من نداشته و این آقا طبق گفته های قبلی خودم مطمئنا نمی تونه یه فرد نرمال مذهبی باشه و فقط پشت یه ظاهر خوب
خودش رو پنهان کرده و از این دست حرفهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم کسی به خودِ من بزنه...
حرفهایی که توی اون موقعیت متاسفانه عملا هیچ تاثیری روی من نداشت!
بیچاره مهسا هر جوری که تلاش کرد به من بفهمونه که دارم اشتباه میرم کاری نتونست بکنه!
در نهایت ایستاد جلوم و در حالی که حالتی بین التماس و تحییر نسبت به من داشت گفت: هدی باورم نمیشه این تویی، همای من داری اشتباه میری!
من این راه رو تا آخر رفتم تا آخر آخر ...!
آخرش هم همونجایی که فریده رفت....!
از حرفهای مهسا خیلی ناراحت شدم و گفتم: این چه قیاس مسخره ای می کنی! این کجا و اون کجا!
و برای اینکه دیگه ادامه نده سعی کردم مثلا آرامش خودم رو حفظ کنم و بحث رو عوض کنم و گفتم: این حرفها رو ولش کن من حواسم به خودم هست(ولی نبود) نگران نباش!
و بعد ادامه دادم: ببینم تو اصلا به من نگفتی اون روز یکدفعه چی شد حالت بد شد؟! دکتر رفتی ببینی خدای نکرده چیزیت نباشه؟!
مهسا خیره شد به چشمهام و گفت: حال بدِمن نیازی به دکتر نداشت!
خیلی جدی گفتم: خوب پس علتش چی بود دختر، که من رو تا مرحله ی سکته بردی؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: علتش اون شعری بود که خوندی!
متعجب گفتم: شعری که من خوندم!!!!
سری تکون داد و با یه حسرتی ادامه داد: آره اون شعر برای من طعم تلخی داشت خیلی تلخ...
بعد با یه حالت خاصی گفت: آخه شعری بود که ورد زبون من و فریده بود و قبل از اون کار احمقانه با هم می خوندیم، من کشته ی عشقم، خبرم هیچ مپرسید...
یکدفعه بد عصبانی شد!
و به شکل غیر منتظره ای با شدت زد توی سر خودش و گفت: هدی همش تقصیر منه!
من باعث شدم تو نگاه کنی!
منه نفهم، فریده رو بخاطر نگاه از دست دادم! خودم، زندگیم متلاشی شد!
بعد نمیدونم چرا اینقدر اصرار کردم و این پیشنهاد ابلهانه رو به تو دادم!
من فکر میکردم توی این مسیر جدید همه ی نگاهها پاکه!
من باورم نمیشد این ماجرا ادامه دار بشه!
هدی! توی اون موقعیت وحشتناک تنها کسی که کمکم کرد برگردم تو بودی!
من از نگاه نابه جا بد خوردم!
بد زجر کشیدم!
نمیخوام تو رو هم از دست بدم می فهمی!
بدون توجه به اصل حرفهای مهسا با اینهمه هجمه حرفهای تند و تیزش، طاقتم طاق شد و...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مداحی_آنلاین_دلبرتین_عالم_حجت_الاسلام.mp3
3.39M
دلبرتین عالم
🌹🌹🌹🌹🌹
🎤حجت الاسلام علیرضا پناهیان
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
تو به اندازه چایی کنار باقلوا زیبایی.
تو به اندازه بوی خاک بعد از بارون زیبایی.
تو به اندازه "هنر، قرآن، ورزش، ورزش" زیبایی.
تو به اندازه خواب زیر کولر با پتو زیبایی.
تو به اندازه پاستا و نوشابه زیبایی.
تو به اندازه آش رشته داغ توی زمستون زیبایی.
تو به اندازه تموم رز های مشکی زیبایی.
تو به اندازه پیچوندن کلاسای فیزیک زیبایی.
تو به اندازه دریا موقع غروب زیبایی.
تو به اندازه بوی کتابای نو زیبایی.
تو به اندازه ته دیگ ماکارونی زیبایی.
تو به اندازه گوش دادن به صدای طبیعت زیبایی.
خلاصه بگم، تو به اندازه ی تموم زیبایی های جهان زیبایی."
شبتون به خیر همراهان همیشگی مه گل❤️
🍃❤️بسم الله الرحمن الرحیم
تنها زمانى "صبور"
خواهى شد، كه صبر 🍃🌼
را يک "قدرت"
بدانی نه يك
"ضعف"...
آنچه ويرانمان مى كند،
روزگار نيست!!!
حوصله ی "كوچك"، براى
"آرزوهاى بزرگ" ماست.🌸🌱
🍃🌸سلام صبحتون بخیر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
☀️پيامبر اکرم (ص) :به
✨حضرت علی(ع)فرمودند :
یا على ! چهار چيز را پيش از
چهار چيز درياب:
۱- جوانى ات را پيش از پيرى
۲- سلامتى ات را پيش از بيمارى
۳- ثروتت را پيش از فقر
۴- زندگى ات را پيش از مرگ
📚 مکارم الاخلاق ص ۴۳۵
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1