eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
شرکت کنندگان در پویش جلوه های رمضان👏👏👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - درس بزرگ زندگی - استاد عالی.mp3
2.74M
🏴 (س) درس بزرگ زندگی حضرت خدیجه‌سلام‌الله‌علیها 🎤حجت الاسلام عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 ملخ چند بار در قرآن آمده است؟ دو بار در سوره های اعراف و قمر 📌 مورچه در کجا آمده است؟ یک بار در آیه ۱۸ سوره نمل 📌 موریانه چند بار در قرآن آمده است؟ یک بار در آیه ۱۴ سوره سباء ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو روز از اومدنمون میگذشت و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم ، پسر خوبی بود ، حرفاش به آدم آرامش میداد دلم میخواست بیشتر باهاش صمیمی بشم چون چهار سال هم از من بزرگتر بود، می‌تونست به عنوان دوست، راهنمای خوبی برام باشه. الان دیگه میدونستم که اونم تنها آرزوش اینه که بره سوریه که پدرش اجازه نمیده و جرات بیانش رو هم پیش مادرش نداره و فعلا پشیمون شده ؛ اما من نمی‌تونستم ، من از وقتی خبر شهادت محمد مهدی رو شنیدم بیشتر هوایی شدم. دوست صمیمیم که رفتنش با خداحافظی پشت تلفن صورت گرفت و انقدر یه دفعه ای و سریع رفت که حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمش. باورم نمیشد که امروز روز آخر باشه ، این یه هفته انقدر زود اما شیرین و دلچسب گذشت که واقعا جدا شدن از اینجا رو برام سخت کرد. جایی که ذره ذره خاکش متبرک به خون مردهایی بود که رفتن تا مردم این خاک و بوم شب ها بدون استرس و دلهره اینکه ممکنه صبح دیگه عزیزانشون پیششون نباشن سر به بالشت نذارن، رفتن که کسی جرات نکنه چادر از سر بانو های سرزمینم بکشه. رفتن و هیچ وقت برنگشتن. رفتن و هزاران مادر ، همسر و فرزند لحظه خاکسپاری عزیزترینشون رو دیدن ، رفتن و خیلی از خانواده هنوز چشم به راه خبری از گمشدشون هستن. اینجا زمین هاش با خاک پوشیده نشدن ، با طلایی پوشیده شدن که از مردای بی ادعا اون روزا درست شده. هزاران پیکر مقدس هنوز هم زیر این خاکا بودن و میشنیدن ، حرفاتو ، دردودلاتو و بابت هردعایی که میکردی آمین میگفتن به گوش آسمون ؛ و حالا دل کندن از اینجا چقدر سخت بود، اونم برای منی که باید برمیگشتم جایی که هرچقدر هم به اعتقاداتم توهین میشد نباید لام تا کام حرف میزدم . کنار سیم خاردارا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو زانوم و رها کردم بغضی رو که خیلی وقته با سماجت تمام من رو رها نمیکرد. محمدجواد‌‌: امیر ، دارن راه میوفتن داداش ، یا خودت بیا اتوبوسا رو چک کن یا اگه حالت خوب نیست بده من لیست هارو. بدون هیچ حرفی و حتی بالااوردن سرم، لیست هارو به طرفش گرفتم و خوشحال شدم از اینکه دوستم درکم میکرد. الان هیچ چیز جز آرامش حضور شهدا نمیتونست حالمو خوب کنه. حضوری که من با همه وجودم حسش میکردم . گفتم و گفتم ، از همه چی ، شرح همه زندگیم رو ، زندگی که برای من محکمه و زمینی که برام حکم قفس داشت. یه دفعه دستی روی شونم نشست ، برگشتم عقب، امیرعلی بود:میتونم مزاحم خلوتتون بشم ؟ انقدرم حالم بد بود که نتونم جوابشو بدم ، اونم درک کرد و بدون هیچ حرفی نشست کنارم . امیرعلی:تا حالا به این فکر کردی که خیر خدا تو چی میتونه باشه؟ به این که شاید این کار خداپسندانه برای تو خیر توش نباشه. البته شایدم باشه ، ولی بدون اگه خیر باشه هروقت صلاح بدونه ، حتی اگه زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد خودش تورو راهی میکنه. حالا هم با اجازه به درد و دلت برس . التماس دعا . امیرعلی رفت ولی ذهن من درگیر حرفاش شد . حرف هایی که مثل این یه هفته لبریز از آرامش بود، چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم ؟ به اینکه خواست پروردگارم چیه. به اینکه شاید خیری توش نباشه . به اینکه اگه خدا بخواد حرف کسی اهمیت نداره. دلم پروازی میخواهد هم وزن شهادت.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شصت و یکم تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را داشته باشد، باز هم لحظه هایی دارد که هیچ کس را ندارد. این بد است با خوب؟ذهنم دوباره می خواهد حرف بزند و یکی به دو کند. حوصله اش را ندارم. خودم تند تند اعتراف می کنم که گاه گاهی خوب است. شلوغی زیاد دور و بر آدم غفلت می آورد. خودت را گم می کنی. غریبه می شوی با روح و فکرت. زندگی هم که همیشه بر یک مدار دائمی و ثابت نمی چرخد. گاهی چنان شادی که نمی دانی چه کنی و گاهی درهم و فشرده ای؛ و من الان از رفتن پدر مکدر و بی تابم! پدر دوباره می رود و به قول علی صد باره می رود. خانه حجم سکوتی به خود می گیرد، سنگین. علی سرکار است. مامان سرما خورده و خوابیده و من گیر داده ام به این پیازها که سوپش کنم. اشکم از تکه تکه شدن پیازها نیست، دلم گرفته است. هوا که ابری شده است خانه هم ساکت، مامان هم مریض و من حس خاصی پیدا کرده ام. پیازها را می ریزم داخل قابلمه و با قاشق زیر و رو می کنم. در قابلمه را می گذارم و شروع می کنم به خورد کردن سبزی. تلفن که به صدا در می آید، یادم می افتد همراه را خاموش کرده ام. دستم را می شویم و خودم را به تلفن می رسانم. حال و احوال و شوخی های عمه صدیقه حالم را بهتر میکند و میگوید که می آید. آمدنش را دوست دارم. تا بخواهد برسد یک خورشت هم بار میگذارم و برنج هم خیس میکنم. باثنا می آیند. خوشحال می شوم. - اگه می دونستم این قدر ذوق میکنی، نمی اومدم. بغلش میکنم و همدیگر را می بوسیم. - بدجنس نشو، خودت از من خوشحال تری. شوهرت خوبه؟ کجا قالش گذاشتی؟ - وای لیلا! مامانش بهش گفته وقت کردی یه سر به ما هم بزن. امروز رفته خونشون. مامان همان طور که روی مبل دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه اش بالا کشيده می گوید: - خوبه عقد بسته اید. ثنا چادرش را تا میزند. عمه صديقه میگوید: - کلا در آسمون سیر میکنند. به حرف که بهشون می زنم دو روز بعد جواب میدن . تازه اگه بشنون. ثنا معترض می شود و من می خندم. - تازه وقتایی که پیش هم نیستن، گوشی دست میگیرن و بغ بغوشون پشت گوشی ادامه پیدا میکنه. چای و میوه می آورم. تا مادرها با هم مشغولند باثنا می رویم توی اتاق. همراه را پرت میکند روی تخت و می نشیند. با تعجب نگاهش میکنم: - چه خشن، ثنا خوبی؟! ابرو را بالا می اندازد و گل سرش را باز میکند. از دیدن آبشار مشکی موهایش ذوق می کنم. شانه را بر می دارم وكنارش مینشینم. موهایش را شانه می کشم تا صاف شود. و میبافمش. می پرسم: _ثنا خوشی و لذت زندگی مشترک چه رنگیه ؟ دستم را میگیرد و می چرخد طرفم چشمانش پر از اشک است. نگاهش را برنمی دارد : - اگه بفهمه چی میشه ؟ دستم را بیرون می کشم و دوباره برش میگردانم. پشیمان می شوم از بافتن موهایش نمیخواهم با این خیال او همراهی کنم. - به نظرم که هیچ اتفاقی نمیافته، همانطور که تا حالا نیفتاده. موهایش را گل می کنم پشت سرش و با چند گیره محکمش می کنم. صدای فین فینش را که میشنوم، بلند می شوم و مقابلش می نشینم. چقدر خوب که صورتش مثل من سفید نیست. چند قطره اشک که می ریزم دور چشمانم قرمز میشود و صورم گل میاندازد. حرفش مشخص است تا حالا چند بار با هم درباره این موضوع صحبت کرده ایم. نمی دانم چرا دوباره این طور مضطرب می شود. - من دوستش دارم لیلا، اونم دوستم داره. میمیره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اینطوری به هم می ریزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه لیلا. دستانش را از صورتم برمی دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش میگیرم و میگویم: بیا احساس رو بذاریم کنار و عاقلانه حرف بزنیم. خب ؟ سرش را انداخته است پایین. اشک هایش چکه چکه می افتد. من این صحنه را خیلی دوست دارم. صحنه ی غصه خوردن را نمی گویم. صحنه ی چکه چکه. قطره قطره افتادن اشک از چشم. اگر روی خاک بیفتد خاک نم بر می دارد. این خیلی زیباست، اما الان که ثنا دارد غصه می خورد نه. قید لذت بردن را می زنم بلند می شودم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و میگذارد کنارش، بستهٔ آدامس را روی میز می گذارم. یادم می آید روزی که ثناگریان آمد تا غصه اش را بگوید همین بستهٔ آدامس دستم بود. - لیلا من خیلی می ترسم. کاش... دیگر نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد، با پرخاش میگویم: - کاش رو کاشتن، چون زیرسایهٔ خدا نبود درنیومد. دختر خوب ! خدا مثل من و تونیست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چیزی را پیشش گرو بگذاری می بیند. بی انصاف تا حالا هم که هیچ اتفاقی نیفتاده. چانه اش میلرزد: -می ترسم لیلا! روی صندلی می نشینم و با بسته آدامس بازی می کنم:
- ثنا يه خورده باید بزرگ باشیم، دیشب یه برنامه نشون می داد. دوربین که فاصله می گرفت از زمین آدم ها میشدند اندازهٔ یک نقطه. خونه ها هم اندازهٔ قوطی کبریت بعد که بالاتر می رفت کلا محوشدن. فکر میکردم چقدر کوچولوام. از دیشب تا حالا اگه بهم بگی خودت رونقاشی کن یه نقطه میذارم. همین. صدای جابه جا شدن قوطی روی اعصابم است میگذارمش کنار میزو برمی گردم سمت ثنا: - مشکل منم ترسمه لیلا! باشه، قبول.آبرومو گذاشتم پیش خدا امانت. تا حالا هم خوب ابروداری کرده. من هم واقعا توبه کردم، اما عذاب وجدان داره دیوونم می کنه. وقتی میبینم این قدر با تمام وجودش مهربون و اروم با من برخورد می کنه و بهم اعتماد داره، از خودم بدم می آد. - ثنا، آدم ممکن الخطاست. خیلی امکانش هست که پاش بلغزه اما مهم این بوده که تو تونستی مقابل اشتباهت قد علم کنی. متوجهی؟بی حال درازمی کشد روی تختم و چشمانش رامی بندد، ازگوشه ی چشمش قطره ی اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد. ادامه دارد ...