eitaa logo
مَه گُل
664 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و چهارم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) یک جک گفت؛ از اون سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفت. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت. فرشته گفت: این جور وقت ها چقدر قیافه ت کریه می شود! و منوچهر پقی خندید: خانم من، چرا گیر می دهی به مردم؟ خوب نیست این حرف ها. بارها شنیده بود. برای این که نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت: یک آدم خوب...، اما نتوانست ادامه بدهد. به نظرش بی مزه می شد. گفت: تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی ولایت ها بهت زده ند. و منوچهر گفت: عوضش یک ایرانی خالصم. 🌹🌹🌹 به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن. به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که می خواستیم برویم، اولین چیزی که برمی داشت کیسه ی زباله بود، مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزی که می خوریم آشغالش آب داشته باشد. همه چیزش قدر و اندازه داشت، حتی حرف زدنش. اما من پرحرفی می کردم. می ترسیدم در سکوت به چیزی فکر کند که من وحشت دارم. نمی گذاشتم وصیت بنویسد. می گفتم: تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده ای. از مال دنیا هم که چیزی نداری. به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم. 🌹🌹🌹 همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که بک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت، دو، سه ماه خبری از پخش برنامه نشد. می گفتند: کارمان تمام نشده. یک شب منوچهر صدام زد. تلویزیون برنامه ای را از شهید مدنی نشان می داد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد. او هم جانباز شیمیایی بود. منوچهر گفت: حالا فهمیدم. این ها منتظرند کار من تمام شود. چشم هایش پر اشک شد. دستش را آورد بالا، با تاکید رو به من گفت: اگر این بار زنگ زدند، بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند. هیچ وقت بخشیدنی نیست! 🌹🌹🌹 فرشته هم نمی توانست ببخشد. هر چیزی که منوچهر را می آزرد، او را بیش تر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند. چقدر بهس گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید. هیچ نگفت. اما فرشته توقع داشت؛ توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چقدر منتظر مانده بود. همه جا را جارو کشیده بود. پله ها را شسته بود. دستمال کشیده بود. میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود، فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده. نمی خواست بشنود: کاش ما همه رفته بودیم. نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش برنمی آید، که زیادی است. نمی خواست بشنود: ما را بیندازند توی دریاچه ی نمک، نمک شویم، اقلا به یک دردی بخوریم! 🌹🌹🌹 همه ی ناراحتیش می شد یک حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد. اما وظیفه ی خودم می دانستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید: اولویت با جانبازان است، اما نوبت ما را می دهید به کس دیگر و به ما می گویید فردا بیایید؛ چرا باید منوچهر آن قدر وسط راهروی بیمارستان بقیه الله بماند برای نوبت اسکن که ریه هایش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بستری شود. 🔸ادامه دارد ...... 💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐 -----------------------------------
‼️دفعات امر به معروف و نهی از منکر 🔷س: دفعات امر به معروف و نهی از منکر در یک مورد مشخص تا چند مرتبه باید باشد؟ ✅ج: تا مرتبه‌ای که انسان بتواند اقدام کند و تأثیرگذار باشد. ممکن است یک‌بار بگوییم و اثر نکند، دوباره بگوییم، یا ۱۰ بار بگوییم، به چند نفر بگوییم که بگویند، آن‌‌وقت اثر می‌کند و اگر ما در توانمان هست که اقدام کنیم واجب است؛ اما اگر آن‌قدر گفته‌ایم که دیگر توانایی نداریم یا احتمال نمی‌دهم تأثیر داشته باشد، دیگر واجب نیست. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و پنجم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) منوچهر سال 73 رادیوتراپی شد. تا سال 79 نفس عمیق که می کشید، می گفت: بوی گوشت سوخته را از دلم حس می کنم. این دردها را می کشید، اما توقع نداشت از یک دوست بشنود: اگر جای تو بودم، حاضر می شدم بمیرم از درد، اما معتاد نشوم. منوچهر دوست نداشت ناله کند. راضی می شد به مرفین زدن و من دلم می گرفت. این حرف ها را کسی می زد که نمی دانست جبهه کجا است و جنگ یعنی چه. دلم می خواست با ماشین بزنم پایش را خرد کنم، ببیند می تواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟ 🌹🌹🌹 منوچهر با خدا معامله کرد. حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را. می گفت: این دردها عشق بازی است با خدا. و من همه ی زندگیم را در او می دیدم، در صدایش، در نگاهش که غم ها را می شست از دلم. گاهی که می رفتم توی فکر، سر به سرم می گذاشت. یک عزیز من گفتنش همه چیز را از یادم می برد. باز خانه پر از صدای شادی می شد. 🌹🌹🌹 ما دو سال در خانه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یک طبقه به مان دادند. ماشین را فروختیم، یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم. دور و برمان پر از تپه و بیابان بود. هوای تمیزی داشت. منوچهر کم تر از اکسیژن استفاده می کرد. بعد از ظهرها با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. بک گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهی تابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم، با یک کتری و قوری کوچک و یک قمقمه. دوتایی می رفتیم، مثل دوران نامزدی. بعضی شب ها چهارتایی می رفتیم پارک قیطریه. برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی را می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. حکیمیه از شهر و بیمارستان دور بود. اگر حالش بد می شد، می ماندیم چه کار کنیم. زمستان های سردی داشت، آن قدر که گازوییل یخ می زد. سخت مان بود. پدرم خانه ای داشت که رو به راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش را نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم آن خانه. منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد. زیاد می رفت آن بالا. 🌹🌹🌹 دست هایش را دور دست منوچهر، که دوربین را جلوی چشم هایش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد. گفت: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا برویم پایین. نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت: دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم. فرشته شانه هایش را بالا انداخت: همچین دوربینی وجود ندارد. منوچهر گفت: چرا، هست. باید با دلم بسازم. اما دلم ضعیف است. فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت: من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم این جا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین. منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت. دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت: هر وقت دلت برایم تنگ شد، بیا این جا. من آن بالا هستم. 🔸ادامه دارد ...... 💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐 -----------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیا میدانستید؟!! ‏گیاهخوارها یه بازی دارن به اسم: نون بیار🥖، کرفس ببر🥦😂😂
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و ششم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) دلم که می گیرد، می روم پشت بام. از وقتی منوچهر رفت، تا یک سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم. به محض این که می رفتم بالا، کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آرام می شدم؛ همان جا که منوچهر می نشست، رو به روی قفس کبوترها. می نشست پاهایش را دراز می کرد، دانه می ریخت و کبوترها می آمدند روی پایش می نشستند و دانه برمی چیدند. کبوترها سفید سفید بودند یا یک طوق دور گردنشان داشتند. از کبوترهای سیاه و قهوه ای خوشش نمی آمد. می گفتم: تو از چی این پرنده ها خوشت می آید؟ می گفت: از پروازشان. چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند. دوست نداشت توی خواب بمیرد. دوستش، ساعد که شهید شد، تا مدتی جرات نمی کرد شب بخوابد. شهید ساعد جانباز بود. توی خواب نفسش گرفت، تا برسد بیمارستان، شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند، بی خواب است. بدش می آمد هوشیار نباشد و برود. شب‌ها بیدار می‌ماندم تا صبح که او بخوابد. برایم سخت نبود. با این که بعد از اذان صبح فقط دو، سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی‌شدم. 🌹🌹🌹 شب اول منوچهر بیدار ماند. دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم. تمام که می شد، از اول می خواندیم، تا صبح. شب های دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد. هر جایش درد داشت، دست می گذاشتم و هفتاد تا حمد می خواندم. مدتی هوایی شده بود. یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد: حمله کنید. بکشیدشان. نابودشان کنید. یک هو صدای منوچهر رفت بالا که: خاک بر سرتان با فیلم ساختن تان! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگر کشور گشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می کنید؟ ... چشم هایش را بسته بود از عصبانیت و بد و بیراه می گفت. تا صبح بیدار بود. فردا صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیک خانه مان بود. دو تا امامزاده دارد. می رفت آن جا. وقتی برگشت، چشم هایش پف کرده بود. نان بربری خریده بود. حالش را پرسیدم. گفت: خوبم، ولی خسته م. دلم می خواهد بمیرم. به شوخی گفتم: آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد. خنده اش گرفت. گفت: یک بار شد من حرف بزنم، تو شوخی نگیری؟ اما آن روز هر کاری کردم سر حال نشد. خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی. 🌹🌹🌹 گاهی از نمازهایش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چطوری؟ منوچهر می گفت: اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود. و او همه‌ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می‌خندید و با او گریه می‌کرد. با او تکرار می‌کرد: نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت، پستی نداشت. پرسید. گفت: برای نفسم می خوانم. 🔸ادامه دارد ...... 💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐 --------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ وجوب حلالیت طلبیدن برای غیبت و تهمت 🔷 س: اگر کسی غیبت کرده یا به دیگری تهمت زده باشد، چگونه از گناه خود توبه کند؟ آیا باید رضایت او را جلب کند؟ ✅ ج: باید با پشیمانی از گناه بزرگی که مرتکب شده است از خداوند، آمرزش بخواهد و تهمت را تکذیب کند و از کسی که غیبت او را کرده یا به او تهمت زده است، حلالیت بطلبد و اگر ممکن نیست یا مفسده دارد، برای او استغفار کند. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1