eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون🌿 قسمت پنجم دیگر رسیده است به در اتاقم. در آستانه در می ایستد. بلند می شوم و می گویم: -سلام بابا. پیداست که خیلی خسته است. می گوید: -سلام. ببینم داری چکار میکنی؟ چرا تلوزیون رو روشن گذاشتی؟ به آلبوم ها نگاه می کنم: -هیچی... داشتم آلبوما رو می دیدم. پدر سرش را تکان میدهد: -چی میخوای از جون اونا؟ و منتظر پاسخم نمی شود و می رود. پشت سرش راه می افتم: -شام خوردین بابا؟ تلویزیون را خاموش می کند و می گوید: -آره. تو چی؟ -منم خوردم. پدر می رود به اتاقش و می گوید: -خیلی خسته م، میخوام بخوابم. تو هم بخواب دیگه. چندسالی ست که اتاق پدر و مادر جدا شده و پدر در همان اتاق کارش می خوابد و مادر هم برای خودش. یکدیگر را کم می بینند و اگر هم ببینند، تمام رابطه شان در چند کلمه خلاصه می شود. خانۀ ما خیلی وقت است سرد شده و تلاش های من برای گرم کردنش بی فایده است. هردو از این شرایط راضی اند و شاید تنها کسی که ناراضی ست، من باشم. همه فکر می کنند زندگی ما عالی ست و غبطه می خورند به محبت میان پدر و مادر، اما شاید فقط من و عزیز میدانیم این زندگی خیلی وقت است تمام شده و فقط طلاق محضری نگرفته اند. شاید اگر عزیز و آقاجون نبودند و برایم مادری و پدری نمی کردند، روح زندگی در من هم می مرد. هنوز آلبوم به دست، ایستاده ام پشت در بسته اتاق پدر. خیره می شوم به عکسی که در آن، روی شانه های پدر نشسته ام و هردو از ته دل می خندیم. فکر کنم رفته بودیم شمال. کاش پدر هنوز هم برایم وقت داشت. کاش کمی بیشتر با من دوست می شد؛ شاید می توانستم ماجرای مادر را به او بگویم. دلم لک زده برای اینکه هرشب به آغوشش بروم، سرم را روی سینه اش بگذارم، دست بین موهایم بکشد، پیشانی ام را ببوسد. قبلا هر روز پیشانی ام را می بوسید؛ اما چند وقتی ست که همین را هم از من دریغ کرده است. این طبیعی ترین حق من است به عنوان دخترش. آلبوم را مانند بچه ای در آغوش می فشارم. دوستش دارم؛ چون یادآور روزهای خوبی ست که دوست دارم برگردند. پتویم را از روی تخت برمیدارم و می روم به حیاط. روی تاب می نشینم و خیره می شوم به آسمان. آلبوم را محکمتر به سینه می چسبانم. کاش چراغ های بی شمار زمین می گذاشتند چراغ های آسمان را ببینم. بجز چند ستاره پرنور، چیز دیگری پیدا نمی کنم. سه ستاره کمربند صورت فلکی شکارچی مثل همیشه به چشم می آیند. در یکی از کتاب ها خواندم سه ستاره کمربند شکارچی، به ظاهر به هم نزدیکند اما درواقع هزاران سال نوری از هم فاصله دارند. ما هم همینطوریم. ظاهرا نزدیک و درواقع هزاران سال نوری از هم دور... بچه که بودم، عاشق ستاره شناسی بودم و زیاد کتاب نجوم می خواندم. پدر هم که دید دوست دارم، گفت اگر تمام نمره های کارنامه ام بیست شوند برایم تلسکوپ می خرد و به قولش عمل کرد. از آن به بعد، تا مدتی کارم شده بود دور زدن در آسمان با همان تلسکوپ آماتوری. ستاره ها جذاب، مرموز و زیبا بودند. انقدر که دوست داشتم تا ساعت ها نگاهشان کنم. حس می کردم چیزی گم کرده ام که در آسمان می شود پیدایش کرد. پتو را دور خودم می پیچم و پایم را به زمین می زنم که کمی تاب بخورم. این تاب را پدر وقتی به این خانه آمدیم خرید که مرا در خانه بند کند. اما من همیشه تابی که آقاجون به درخت انجیر بسته بود را ترجیح میدادم؛ تابی که پشتی نداشت و یکبار موقع تاب خوردن از پشت سر افتادم روی زمین. ارمیا هم آن تاب را دوست داشت. می نشست روی آن و بجای این که به جلو و عقب تاب بخورد، چرخ میخورد تا دو طناب تاب به هم پیچ بخورند. بعد هم دوباره در جهت مخالف می چرخید. پلک هایم سنگین می شوند رو روی هم می افتند. چه خلسه شیرینی ست خوابیدن با تکان های گهواره مانند تاب. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت ششم -بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم؛ سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأقْصَى الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ...( منزّه و پاک است آن [خدایی] که شبی بنده اش[ محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم)] را از مسجدالحرام به مسجد الاقصی که پیرامونش را برکت دادیم، سیر [و حرکت] داد، تا [بخشی] از نشانه هایِ [عظمت و قدرت ]خود را به او نشان دهیم؛ یقیناً او شنوا و داناست.) صدای صوت قرآنی بیدارم می کند. نمیدانم چقدر خوابیده ام. چشمانم را با دست می مالم و دنبال صاحب صدا می گردم. شب است اما حیاط روشن است؛ از چراغی که نمیدانم کجاست. به یاد نمی آورم چنین چراغ پرنوری در خانه مان را. روشنایی اش عجیب است و ته رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... دقت که می کنم، زنی را می بینم با چادر سفید که پشت به من و کنار باغچه ایستاده است و قرآنی در دست دارد. همه نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمی بینم. دلم می خواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شده ام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم می ریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند. -وَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَکَبِّرْهُ تَکْبِیرًا (و بگو: همه ستایش ها ویژه خداست که نه فرزندی گرفته و نه در فرمانروایی شریکی دارد و نه او را به سبب ناتوانی و ذلت یار و یاوری است. و او را بسیار بزرگ شمار.) به خودم که می آیم، سوره اسراء را تمام کرده است. می خواهد برگردد به طرفم که چیزی تکانم می دهد. چشم باز می کنم، زن نیست و حیاط تاریک است. تنها نوری که هست، نور چراغ شهرداری ست. صدای اذان می آید. بلند می شوم و می روم به سمت جایی که زن ایستاده بود. هیچ نیست اما صوت قرآن لطیفش هنوز در گوشم هست. نمازم را خوانده ام که زینب روی گوشی ام پیام می دهد: -سلام آجی، آخرین مهلتشه. ثبت نام می کنی؟ یادم می افتد به زینب سپرده بودم برای اعتکاف خبرم کند. می نویسم: -سلام. آره! دلم میخواهد رها شوم روی تخت اما بیدار می مانم و چمدانم را از ته کمد بیرون می کشم. این اعتکاف می تواند نقاط مبهم و تاریک ذهنم را روشن کند، روحم را تنظیم کند و آماده ام کند برای رفتن. سال من بر مبنای اعتکاف می چرخد. هرسال این موقع ها دیگر شارژم تمام می شود و باید سه روز بروم برای تعمیرات و تنظیمات. بیشتر چمدان را کتاب ها و دفترم اشغال می کند. خودم هم میدانم نمی توانم این همه کتاب را در این سه روز بخوانم؛ اما اگر نبرم هم عذاب وجدان می گیرم! ساعت فکر کنم نه صبح باشد که زینب تماس می گیرد تا مشخصاتم را بپرسد برای ثبت نام. جوابش را می دهم و هزینه را واریز می کنم. می گویم: -عصر با ماشین میام دنبالت، بریم. تا عصر، وقت دارم برای خودم تنهایی خانه را تمیز کنم، سیب زمینی سرخ کنم، کتاب بخوانم، بنویسم، به عزیز زنگ بزنم و از همه مهمتر: فکر کنم! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
Hamed Zamani - Sobhe Omid[TikTaraneh].mp3
10.35M
بسم رب المهدی 🙏🌹 صبحت بخیر آقای من... https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ـ🔆💠🔅💠﷽💠🔅 ـ💠🔅💠🔅 ـ🔅💠🔅 ـ💠 ❣️سرّی از اسرار بندگی!❣️ 🔥 گله خداوند متعال از ناشکری و بی‌تفاوتی بندگان نسبت به نعمت‌های الهی: «وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُور؛ از بندگان من عدّه قليلى شكرگزارند!» (سوره سبأ، آیه ۱۳). ♨️ واقعاً دقیق نگاه کنیم، خیلی ناشکریم! این‌قدر ناشکریم که خداوند دست به چه کارها نزده تا ما شکر کنیم! به این نمونه توجّه کنین: ✅ امام هادی(علیه‌السلام): علت عطسه این است كه هر وقت خداوند به انسان نعمتى عطا كند و شكرش را به‌جاى نیاورد، خداوند بادى بر بدنش مى‌اندازد و دور مى‌زند تا وارد بینى مى‌شود و در اثر آن، انسان عطسه مى‌كند. وقتى مى‌گوید الحمدلله، خداوند آن را به جاى شكر نعمتى كه به او داده بود، مى‌پذیرد! ❤️حالا می‌خواین جزء اون دسته از بنده‌های انگشت‌شماری باشین که شکرگزارن؟! ◀️راهکار امام صادق(علیه‌السلام): ❤️«هر کس اوّل صبح چهار مرتبه بگوید «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين»، یقیناً شُکر آن روزش را به‌جا آورده است؛ اگر ابتدای شب هم این کار را تکرار کند، قطعاً شکر آن شب را به‌جا آورده است». ❓خیلی ساده بود، نه؟! پس یا علی! همین الآن شکر امروز رو به جا بیارین! همین الآنِ الآن! 💊این حدیث رو روی کاغذ چاپ کنیم، یک نسخه کوچیک روی فرمان ماشین بچسبونیم و یکی هم روی در خروجی منزل تا شکرگزاری رو فراموش نکنیم ان‌شاء‌الله. 🎬 منبع: الكافي (ط‌- الإسلامية)، ج۲، ص۵۰۳ و ۶۵۴. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‼️خمس لباس هایی که برای آینده خریده شده 🔷س: از درآمد بین سال لباس هایی در حد شأن برای فرزندان تهیه کرده ام ولی در حال حاضر اندازه آنها نیست، آیا سر سال خمسی باید خمس آنها را پرداخت کنم؟ ✅ ج: در فرض سؤال خمس دارد. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا