فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹﷽🌹الهی به امیدتو
روز خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
بر محمد و آل محمد(ص)
🌸اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
🌴در پناه حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش روزتون پر برکت🌴
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
ناگت مرغ خانگی 🥓
مواد لازم:
۱ عدد سینه مرغ
۱ عدد زرده تخم مرغ
نمک
در صورت تمایل پودر سیر
آرد سوخاری ۱ پیمانه
۳ عدد تخم مرغ
💢 سینه مرغ رو به همراه ۱ عدد زرده تخم مرغ و نمک میریزیم توی غذاساز و به خوبی اونو میکس میکنیم.
حالا اونو به قطعات کوچیک توی دستمون به شکل ناگت درمیاریم.
کف سینی کاغذ روغنی میذاریم و ناگت هارو روش میچینیم و به مدت ۲ ساعت توی فریزر میذاریم.
توی یه کاسه آرد سوخاری ریخته به همراه کمی پودر سیر و توی یه کاسه دیگه ۳ عدد تخم مرغ رو هم زده و بهش نمک و پودر سیر میزنیم. حالا ناگت هارو دونه دونه اول توی تخم مرغ سپس پودر سوخاری و دوباره تخم مرغ و دوباره در پودر سوخاری میغلتانیم و میذاریم کنار(توجه داشته باشید در واقع هر ناگت رو دوبار در تخم مرغ و ۲ بار در آرد سوخاری میغلتونیم)
حالا توی قابلمه روغن میریزیم میذاریم داغ که شد ناگت هارو میذاریم توش و با حرارت ملایم میذاریم سرخ و مغز پخت بشه
در کنار از سیبزمینی سرخ شده و صد البته سس کچاپ و سس مایونز و یا هزار جزیره و یا حتی سس تارتار و … غافل نشین
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
صبح آمد، دفتر این زندگى را بازکن
زیستن را با سلام تازه اى آغاز کن
روز تازه، فکر تازه، راه تازه پیش گیر
عاشقى را با کلام تازه اى آواز کن
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یادش بخیر قدیما بچهها....
بوی نفتِ بخاری...
صدای قلقل سماور روی علاءالدین...
مشقهای ننوشتهی شب یلدا...
برف باریده شده...
و جوانی پدر و مادرا... 😘
یاد اون صفا و آرامش بخیر 🌺
چقدر زود اون دوران گذشت....
❄️اولین روز زمستونیتـــــون بخیـــــــر و خوشی❄️
الهــــــی
شهرهاتــون بارونــ🌧ـــی و برفــ🌨ــی باشــه و دلتون لبریــــــز از یاد خــــدا🌱
#یلدا
#یلدای_فاطمی
#فاطمیه
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_ششم
-گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت!صورتش از عصبانیت قرمز شده بود!
-نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد!
فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه،گفتم شاید دُخـ....
قبل از اینکه حرفش تموم شه،"اون" با مشت زد تو دهنش !!😰
و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش!!یدفعه خیلی شلوغ شد!از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم!مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه!
همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو،
انگشتشو با تهدید تکون داد و داد زد ،یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی ....😡اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه!!
اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم!
یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید!
همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون! منو برد تو خونه و درو بست و خودشم اومد تو! از دماغ اون داشت خون میومد!!😥 منو ول کرد و دوید سمتش!
-ای وای آقا سجاد خوبی؟؟
ببین با خودت چیکار کردی مادر!
سرتو بگیر بالا!الهی دستش بشکنه...
پسره ی بی حیا،بهش گفتم فضولی نکنا!!
گوش نداد که!سرشو کشید عقب و گفت
- چیزی نیست حاج خانوم!
-نه مادر بذار ببینم شاید شکسته!-نه حاج خانوم،خوبم،چیزی نیست.
مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم! مطمئنی خوبی مادر؟؟ به من نگاه کرد و گفت:دخترم برو یه پارچه بیار،
بذاره رو دماغش!!
بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود!!
جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧
-کجا موندی پس دخترم؟بچه از دست رفت!!
با عجله در کمدو باز کردم و یه پارچه سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم!با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد!
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش! پیرزن،لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون!
یه گوشه نشستم، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم.بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد،دخترم حواست به داداشت باشه!
من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم!
یه شام مقوی براش بپز،خون زیادی ازش رفته
یچیز بخوره جون بگیره!من رفتم مادر...
خداحافظ...!
هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقهش کردیم،بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم!
جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم!
داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد!
اول قاب عکس،بعد آبروریزی،بعد دعوا،بعد دماغش،بعد لو رفتن فضولیم،و دیدن قاب عکس شکسته!!😩
از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم!!
و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم! با صدایی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش! سرش رو گرفته بود و داشت بلند میشد.
-چیشده؟کجا میرید؟😰
بدون اینکه حرفی بزنه،رفت سمت راهرو!
من...واقعا معذرت میخوام!
همش براتون دردسر درست میکنم! وایساد و اخماش رفت تو هم حقش بود!
تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه! -آخه شما بخاطر من...
-هرکس دیگه ای هم جای شما بود ،همین کارو میکردم!!
یه جوری شدم! سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین!
رفت تو راهرو و ادامه داد
-مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده؟
بلند شدم و رفتم سمت راهرو! داشت میرفت سمت در.
-کجا میرید؟
-بیرون!
-برای چی؟؟
حرفی نزد و سرش رو انداخت پایین،و بعد چندلحظه دوباره رفت سمت در!
-حالتون خوب نیست آخه.
کجا میرید؟ در رو باز کرد و رفت بیرون.
سریع رفتم کیفم رو برداشتم و دنبالش دویدم.
کوچه تقریبا خلوت شده بود.
رفت سمت ماشینش،منم در رو باز کردم و سوار شدم. چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین. بی مقدمه گفتم:
-هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن!!
-مگه طلبه ها،یا به قول شما آخوندا،چشونه؟؟
-هیچی!ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین!!
-بله؟
و خندید!
-یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟
-راستش...
ببخشیدا ولی...
بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید؟
میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟
-اولا راجع به سوال اولتون،
طلبه و غیر طلبه نداره!
آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه
و سر وقتش دل رحم!
سر وقتش جدی،
سر وقتش مهربون!
بعدم در مورد سوال دومتون
بله میدونم قرن چندم هستیم!!😊
و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره،سریعا بهش رسیدگی میکنم!
و با لبخند به رو به روش نگاه کرد!
-دقیقا فکر میکنم کل افکارتون!
یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید!!
و سریعا لبمو گاز گرفتم!!
این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم!
با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم!! عه دستتون درد نکنه ،شرمنده
کتابامو جمع کردید؟؟دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم.
به قلم محدثه افشاری
#ادامهدارد...
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_هفتم
اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین!!
میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین
-ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم،
فقط...
فقط....!!
-برید تو.
خواهش میکنم.
مگه نمیخواستید تو خونه باشید؟
-من...من...
پرید وسط حرفم
-راستی ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن.
من واقعا شرمنده ام!
راستش قصد نداشتم بیام
ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین.
واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله...!
متاسفم که آرامشتون بهم خورد!
شرمنده سرمو انداختم پایین
-ممنون که به روم نمیارید
باورکنید من فضول نیستم
فقط واقعا...
چجوری بگم!
شما خیلی عجیب غریبی برام!!
-من؟؟چرا؟
-نمیدونم!
یه جوری ای!
بعدم ماشینت،خونت،پر از آرامشه!
-نمیخواید برید تو؟؟
با ماجرای امروز دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه!
-نه!انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلا!
فقط یه سوال!
اون جمله ها...
اون دفترچه...
واقعا چرا اینارو مینویسی؟
چرا وقتتو براشون میذاری؟
حیف تو،یعنی شما نیست؟؟
سرشو انداخت پایین!
-کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده؟
-نمیدونم...
همونا که راجع به خدا بود!
کدوم خدا؟
تو خدایی میبینی؟؟
لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.
-آره من میبینمش!
شما نمبینیش؟؟
زیرچشمی نگاهش کردم
-فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده!
-جدی میگم
نمیبینید؟؟
-نه
من فقط بدبختی میبینم!
خدا نمیبینم!
و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم!
-خب...کار درستی میکنید!
ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم
-یعنی چی؟
منو مسخره کردی؟؟
-نه،شما گفتید نمیبینمش پس نمیپرستمش!
منم گفتم کار درستی میکنید.
خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی!!
نمیفهمیدم چی داره میگه!
ادامه داد
-شرمنده که میپرسم،داره دیرم میشه!
شما میرید تو یا من برم؟؟
-نه،شما برو.
از ماشین پیاده شدیم،آروم گفت خداحافظ و رفت تو خونه.
به ماشینم تکیه دادم و رفتم تو فکر.
حرفاش برام عجیب بود.
بعد چنددقیقه از در اومد بیرون و نگاهش که به من افتاد،اخم ریزی کرد و سرش رو انداخت پایین رفت سمت ماشینش.
یه لباس تمیز پوشیده بود و معلوم بود موها و ریشاش رو شونه کرده،
بوی عطر ملایم و خوشبویی میداد.
رفتم جلو و صداش کردم:
-یعنی تو ،شما،میبینیدش که این کارا رو میکنید؟
مکث کرد و برگشت طرفم،اما همچنان سرش پایین بود.
-بله،گفتم که!
میبینمش...
احساس کردم داره منو مسخره میکنه!
منم با همون حالت ادامه دادم
-عه؟
میشه به منم نشونش بدی؟😏
-من نمیتونم نشونش بدم،
باید خودتون ببینیدش!
-این چه مزخرفاتیه که میگی اخه!
اه...بس کن!
خدایی وجود نداره!
اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف...
و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد!
-اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده؟
با چشمای گرد نگاهش کردم
واقعا نمیفهمیدم چی میگه!
سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم!
-حتما خدا؟!!😏
لبخند زد-بله!
-وای...
چرا شما اینجوریی!؟
اینهمه تناقض تو حرفاتون...
من دارم گیج میشم!
شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید...
اونوقت الان میگی....
یعنی چی؟؟
عصبی نگاهش کردم
-شما خودتونم نمیفهمید چی میگید!
یه عمره مردمو گذاشتید سرکار.
یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ،فکر کردین خبریه!
ولی در اصل هیچی حالیتون نیست!
هیچی...!😠
صدام از حد معمول بالاتر رفته بود
و از شدت عصبانیت میلرزید.
دلم میخواست خفهش کنم!
بدون حرفی برگشتم و ماشینم و از کوچه خارج شدم.
خیابونا شلوغ بود،
پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین!
از دیدن خودم وحشت کردم!!😳
ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم!!
وای...حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریهم گرفته بود!
یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم...!؟😣
حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود
شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود!!
واییییی...ترنم!
واقعا گند زدی!
مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم!
بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه.
باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود!
اولین کاری که کردم صورتمو شستم،
بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم.
به قلم محدثه افشاری
#ادامهدارد...
#آشپزی
گوزلمه سیب زمینی 😋
مواد لازم
آرد 3 لیوان
آب مقداری
سیب زمینی پخته 2 عدد
جعفری خرد شده مقداری
پیاز ریز خرد شده 1 عدد
روغن مایع نصف استکان
فلفل سیاه 1 قاشق چایخوری
پاپریکا 1 قاشق چایخوری
نمک به میزان لازم
کره یا روغن زیتون
💢 نمک و آرد را با هم مخلوط کرده سپس آب را کم کم میریزیم و ورز می دهیم تا خمیر شود سپس خمیر را در یک کاسه گذاشته و 15 دقیقه استراحت داده رویش را میپوشانیم
در یک تابه روغن مایع ریخته و پیازها را می ریزیم و سرخ میکنیم سیب زمینی پخته رنده شده یا له شده را ریخته وقتی پیازها تفت داده شده سیب زمینی ها را می ریزیم سپس نمک و پاپریکا ریخته و مخلوط میکنیم حرارت را خاموش کرده و جعفری خرد شده را ریخته خوب مخلوط میکنیم خمیر استراحت داده شده را با وردنه به قطر نه کلفت و نه نازک باز میکنیم به نصف خمیر مواد داخلی را گذاشته و نصف دیگر را روی مواد داخلی می آوریم و کناره ها را با انگشتان بخوبی فشار میدهیم تا باز نشود همه خمیر را به این شکل درست میکنیم پختن گوزلمه در ساج خیلی خوب است ولی چون در خانه ساج نداریم از تابه تفلون استفاده میکنیم
به تابه تفلون اصلا روغن نمی ریزیم برای اینکه نسوزد گاها آن را تکان میدهیم دو طرفش را هم سرخ میکنیم سپس به دو طرفش کره می مالیم همه گوزلمه هار ابه این شکل سرخ میکنیم و گرم سرو میکنیم
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👨🎓 از مهمترین نیاز های هر دانشجویی در این روزها بهرمندی از گفتگو و سخنرانی های برخط با چهره های شاخص سیاسی و فرهنگی کشورِ... تا بتونه قدرت تحلیل بهتری داشته باشه... پس!!!
✅ همین حالا به جمع ما اضافه بشین و به دوستانتون پیشنهاد بدین
https://rubika.ir/baseeratt
مداحی آنلاین - دعای پر معنی حضرت زهرا - استاد پناهیان.mp3
7.11M
#فاطمیه
دعای پر معنی حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)
🎤حجت الاسلام علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🌸در اولین شب دی ماه دعا میکنم
❄️شبتون پر امید
🌸بختتون سپید
❄️عشقتون خدا
🌸زندگیتون پویا
❄️حاجتتون روا
🌸و لحظه هاتون پر از آرامش باشه
❄️شبتون بخیر و ستاره بارون
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ
یاد خدا آرام بخش دلهاست...
روزمان را متبرك کنیم
با نام و ياد خدا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 الهی به امید تو...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری
تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری
این خانهها بی حضورت، زندان زجر و شکنجهست
شوقی به خواندن ندارد، در این قفسها، قناری
#فاطمیه
#جمعه_های_دلتنگی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آشپزی
خشك واويج يا باقالا واويج 🍲
💢 چشم بلبلي تازه ٥٠٠گرم پاك كرده سير ٥عدد شويد ٣قاشق غ تخم مرغ ١ عدد البته بگم اين غذا طبخش مثل باقالي خورشتمون هست كه اينو بصورت خشك ميخوريم سيرو رنده ميكنم به چشم بلبليم اضافه ميكنم وكمي سرخش كنم بعد ١ليوان آبجوش بهش اضافه ميكنم وزمان ميدم تاهم چشم بلبليم بپزه وهم آبش كاملا خشك بشه بعدش نمك وزردچوبه روبهش اضافه ميكنم آخرسر ٦.٧دقيقه مونده ك خاموش كنم شويدو اضافه ميكنم وتخم مرغ ميزنم و اجازه ميديم تا تخم مرغ پخته شع،خيلي خيلي خوشمزه ترمیشود
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🌟️قشنگ ترین عشق
نگاه خداوند بر بندگان است
هر کجا هستید به
به نگاه پر مهر خدا میسپارمتون
🌟️الهی
مهـر؛ بركت؛ عشـق
محبت و سلامتى
شادی و عاقبت بخیری
هميشه همنشین شما باشند
🌟️ شبتون به نور خدا روشن
🌟 شب بر شما خوش
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💜به اعتقاد من صبحها
به خودیِ خود صبح نیستند...
💜باید دلیلی برایِ آغاز باشد...
باید انگیزه و هدفی، این ثانیههایِ مبهم را به سمتِ صبح شدن، هُل بدهد...
💜صبح، دلیل میخواهد جانم!
گاهی یک هدف میشود دلیلِ تو
💜گاهی یک اتفاقِ مبارک
و گاهی هم یک آدمِ خوب...
💜و من هر سه را برای ثانیههایِ
ارزشمندتان آرزو میکنم...
💜هر لحظهتان، به زیباییِ صبح...
صبحی که از همان ابتدایش،
💜با هزاران امید و انرژی و انگیزه آغاز شود،
که روزتان را ضمانت کند!
💜که ... واقعاً "صبح" باشد...!💜
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
همبرگر مرغ 🍔
مواد لازم:
مرغ چرخ کرده 450 گرم
پیاز کوچک 1 عدد
روغن 5 قاشق غذاخوری
پنیر ورقه ای مقدار لازم
نمک و فلفل مقدار لازم
آرد سوخاری 100 گرم
نان همبرگر 4 عدد
تخم مرغ 1 عدد
💢 مرغ را به خوبی بشویید و پوست ها و استخوان آن را جدا کنید. سپس به کمک چرخ گوشت، گوشت مرغ را کاملا چرخ کنید.حالا پیاز ها را بشویید و پوست بگیرید. سپس آن ها را رنده ی ریز کنید و با گوشت مرغ مخلوط کنید.تخم مرغ، فلفل، نمک و آرد سوخاری را به گوشت مرغ اضافه کنید و خوب بهم بزنید تا خمیری یک دست حاصل شود.خمیر را خوب ورز دهید و سپس آن را به مدت 2 الی 4 ساعت در یخچال قرار دهید تا استراحت کند و طعم مواد جذب هم شود. پس از این مدت، خمیر برگر مرغ را از یخچال خارج کرده و به چند قسمت تقسیم کنید. بعد به کمک دست گرد و تخت کنید تا به شکل همبرگر درآید.مقداری روغن در ماهیتابه بریزید و روی حرارت ملایم قرار دهید. وقتی روغن داغ شد، همبرگر مرغ را سرخ کنید تا حدی که نسبتا طلایی مایل به قهوه ای شود. پس از سرخ شدن، تکه ای پنیر ورقه ای روی هر برگر بگذارید تا ذوب شود. سپس برگر را درون نان قرار دهید و با کاهو، خیارشور، گوجه، انواع سس ها، سیب زمینی سرخ کرده و سرو نمایید.نوش جان
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_پنجم
موسسه یک حساب بانکی دارد که موجودیاش چندان غیرعادی نیست؛ حتی تراکنشهایش هم مثل همه موسسههاست: کمکهای مردمی و خیرین، پرداختهای جاری قبوض و...
اما چیزی که بیشتر از همه خودش را به رخ میکشد، حجم بالای تبادلاتی ست که با بیتکوین و چند ارز دیجیتالی دیگر صورت گرفته است؛ از مبداءهایی در آلمان و امریکا و کانادا و چند کشور دیگر.
لبم را به دندان میگیرم و قلبم تیر میکشد. معلوم نیست مادر، من و خودش را وارد چه جریانی کرده است. این دیگر یک تبلیغ ساده برای یک فرقه نیست...
بلند میشوم و قد راست میکنم. چندبار در اتاق قدم میزنم و مقابل ویترین میایستم.
یک طبقه ویترین پر است از اسباببازیهایی که خیلی دوستشان داشتم. مهمترینش هم یک سِت اف. بی. آی است که پدر از یکی از ماموریتهایش به دبی برایم خرید.
یک مجموعه مینیاتوری از ماشینهای پلیس امریکا و انواع هواپیماها و حتی چند فضاپیما، موتور سیکلت و آدمکهای پلیس در حالتهای مختلف که همه با نهایت هنر و ظرافت ساخته شده بودند.
من عاشقشان بودم و ساعتها به تنهایی یا با ارمیا با آنها بازی میکردیم. حتی پدربزرگ هم وقتی آنها را دید خوشش آمد.
همان روز با پدربزرگ و ارمیا، روی آرم اف. بی. آی امریکا پرچم ایران چسباندیم؛ روی تمام ماشینها و هواپیماها. و از آن روز به بعد علاقهام به آن مجموعه چندین برابر شد.
پدربزرگ می گفت پلیس امریکا بیشتر از این که امنیت مردمش را تامین کند، هرکسی که دلش بخواهد را میکشد؛ و راست میگفت. این را ارمیا وقتی چند سالی برای درس خواندن به امریکا رفت فهمید.
دومین اسباب بازی مورد علاقهام، یک سلاح کمری اسباب بازی ست. یک کلت ام-1911 برونینگ.
از دور کاملا واقعی جلوه میکند؛ حتی خشابش جدا میشود و تیراندازی هم میکند. گرچه تیرهایش اسباب بازیست.
بچه که بودیم، با ارمیا سر برداشتن کلت یا سلاح یوزی اسباب بازیام دعوایمان میشد.
کلت را برمیدارم و در دستم میگیرم. یک دور خشابش را درمیآورم و جا میزنم، گلنگدن میکشم و هدف میگیرم. عمو صادق تا حدودی کار با سلاح را یادم داده است.
هربار اصرار میکردم چیزی یادم بدهد، میگفت دختر را چه به سلاح؟ اما خودش هم بدش نمیآمد که من به سلاح علاقه دارم. یاد سلاح همکار لیلا میافتم. راستی مدلش چه بود؟
در همین فکرها هستم که لیلا پیام میدهد:
-شیری یا روباه؟
کلت را سرجایش میگذارم. یادم میافتد نباید در خانه تلفنی با لیلا حرف بزنم. مینویسم: تونستم بشکنمش. الان چیزی که خواستین آمادهست.
-خوبه. فردا میام میگیرم ازت. بقیه رو هم همینطوری پیش برو، باشه؟
-کارم درسته؟ خیانت نیست؟
-خیانت رو کسایی کردن که دارن عقل بچههای این مملکتو تعطیل میکنن. این کارت به نفع مادرته.
هارد را پنهان میکنم و روی تخت بیهوش میشوم از خستگی. راستی فردا عزیز و آقاجون از مشهد برمیگردند...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_ششم
*
دوم شخص مفرد
فکر نمیکردم قبول کنه. ولی امشب کمکمون کرد بریم توی موسسه شنود بذاریم.
خودش تونست سیستمهاشونو حک کنه. خوب همکاری کرد. مخصوصا این که مجبور نشدیم نیروی سایبری برداریم بیاریم که سیستم رو حک کنه و کارمون طول بکشه.
انصافا کار خطرناکی کرد. اگه مامانش یا یکی از اعضای اون باند میفهمیدن داره با ما همکاری میکنه، حتما یه بلایی سرش میاومد.
وقتی هم وارد شدیم یکم حس کردم ترسیده، ولی سعی میکرد خودشو کنترل کنه و نشون نده.
اون وقت شب، سه تا مرد گنده تو یه شاسی بلند دودی واقعا وحشتناکن! مخصوصا اگه مسلح هم باشن و بخوان یواشکی برن داخل یه ساختمون شنود بذارن!
وقتی اون مَرده، صراف وارد شد، پیدا بود خیلی هول کرده ولی صداش درنیومد. درحالی که واقعا انتظار داشتم جیغ بکشه و همهمونو به باد بده.
خب بالاخره از یه دختر که اصلا توی عمرش نمیدونسته کار امنیتی چیه، انتظار بیجایی نبود. اما فراتر از انتظار ما عمل کرد. حتی انقدر تمرکز داشت که صدای مَرده رو بشناسه و به من بگه. فقط سرشو گذاشته بود به دیوار و چشماشو بسته بود.
تو هم سرت رو گذاشته بودی به دیوار و چشماتو بسته بودی. همیشه عادت داشتی وقتی بین کارها و درسات خسته میشی سرت رو تکیه بدی به دیوار و چشماتو ببندی. گاهی تو همون حالت یه چُرت ده دقیقهای هم می زدی، بعد بلند میشدی و ادامه میدادی. اون روز، توی حرم امام حسین(علیهالسلام) هم اومده بودی خستگی یه عمرت رو بذاری زمین.
سرت رو تکیه داده بودی به دیوار، چشماتو بسته بودی و اشک آروم از کنار چشمات سر میخورد. خیلی دلم میخواست بگم برام دعا کن، اما میدونستم میکنی.
جنابپورم تا دم پرواز دنبالش بودیم. توی طول پروازم سپردمش به بچههای امنیت پرواز. قرار شد توی خاک آلمان هم یه بچههای برونمرزی به اسم اُوِیس ت.م(تعقیب و مراقبت)اش رو به عهده بگیره.
اسم واقعیشو نمیدونم ولی اسم جهادیش اویسه. بچه ماهیه. چون خیلی وقته اونجاست، خیلی خوب میتونه کار کنه. تاحالا ندیدمش ولی شنیدم کارش درسته. الانم سایهبهسایه دنبال جنابپوره که ببینه دوباره رفته آلمان چکار؟
اویس خیلی زود تونست خط و ربطای جنابپور رو توی آلمان پیدا کنه و بفهمه سفرای قبلیش کجا رفته.
اینطور که اویس میگه، جناب پور توی آلمان میرفته خونه برادرش حانان اقامت میکرده. اما غیر اون، گاهی از آلمان میرفته کشورای دیگه. اینطور که توی پاسپورتش ثبت شده، بجز یه مسافرت تفریحی که اوایل دهه هشتاد رفته اروپا رو گشته، بقیه سفرهاش جایی ثبت نشده.
یعنی با یه پاسپورت جعلی آلمانی رفته. کشورایی مثل امریکا و کانادا، فرانسه، انگلیس... حتی اینطور که اویس فهمیده، چندتا مسافرت هم به فلسطین اشغالی داشته.
توی خود آلمان هم با چندتا موسسه های وابسته به سازمان منافقین رفت و آمد داشته.
اویس سعی داره بیشتر بفهمه. تا الان که کارش خوب بوده. باید منتظر بشم ببینم دیگه چی دستگیرش میشه.
باید منتظر میشدم ببینم خبری ازت میشه یا نه؟ یاد روزی افتادم که گفتی میخوای بری. گفتی یه کاروان دارن می برن عتبات، میخوان یه نفر به عنوان پزشک کاروان با خودشون ببرن. به شوخی بهت گفتم تو هنوز جوجه دکتری؛ بشین سر درس و مشقت. اما تو خندیدی و صورتت گل انداخت. گفتی یه جوجه دکترم اونجا غنیمته.
فکر کنم میدونستی قراره چه اتفاقی بیفته. وقتی مدیر کاروانتونو پیدا کردم رنگ به صورتش نبود. سرتا پاش خونی بود. منو که دید، ترسید.
فهمید میخوام سراغتو بگیرم. وقتی ازش پرسیدم خواهرم کجاست، دست و پاشو گم کرد.
گفت وقتی بمب اول منفجر شده، تو رفتی به مجروحا کمک کنی. گفت همراهشون رفتی بیمارستان. یه نفس راحت کشیدم. حداقل تو توی انفجار آسیب ندیدی... راست میگفتی. یه جوجه دکترم توی اون محشر کبری غنیمت بود.
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
❤️مژده
❤️ای دل
❤️که مسیحا
❤️نفسی میآید
❤️كه ز انفاس خوشش
❤️بوی كسی میآید🎄✨
فرارسیدن میلاد با سعادت
حضرت عیسی مسیح (ع)،
پیام آور صلح و مهربانی و بشارت دهنده
ظهور آخرین نبی خدا
بر اهالی توحید و ایمان گرامی باد.🎉🎊
عیدتون مبارک
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با توکل به اسم الله
🌲روزمون را آغاز میکنیم
🌸براتون روزی عالی
🌲پراز لطف و رحمت الهی
🌸پراز خیر و برکت و سلامتی
🌲به دور از غصه و غم آرزومندم
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌲الـهـــی به امیـــد تــــو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1